روز های بعد هر روز از من بازجویی میکردن
حتی نمیدونستم تاریخ چه تاریخیه
هیچ امیدی به هیچ کسی نداشتم
حس نفرت به جادوگرا برای من ایجاد شده بود
بارها میشنیدم که هرج و مرج زده ها برای نجات من به مجیستریوم حمله بردند
این اخبار منو میترسوند
وارن (مارمولک من یا روفوس ) به من خبر رسوند گرگ کوچیک هرج و مرج زده ای که پیش من زندگی میکرد سالم شده
خبر خوبی بود
***
وارن از وقتی فهمیده بود من کجا زندانیم ۲۴ ساعته پیش من بود
میگفت : اونا دوست دارن تو رو یه دیوونه به مردم معرفی کنن تا راحت بکشنت!
از من میخواست که باهاش فرار کنم
من بدم نمیومد ولی اون اوج راه فراری که میتونست بسازه در دو برابر اندازه خودش بود
***
بوم !
یه صدا منو از خواب بیدار کرد
ساعت مچیم رو نگاه کردم
ساعت ۳ صبح بود
یه دختر که قیافشم آشنا به نظر میومد با یه ...
با یه گرگ خیلی بزرگ اومده بودن پیشم
آره تامارا بود با توله گرگ هرج و مرج زده که الان سه برابر یه انسان بود
من به واسطه سردردی که یک هفته ای همراهم بود نمیتونستم رو پام وایسم
وارن بهشون گفت که من مریضم
هر جور شده من رو گذاشتن روی گرگ و با سرعتی که متوجهش نشدم و با استفاده از عناصر هوایی فرار کردیم ...