تو دهه ۶۰ وسط جنگ ما تو کوچه و خیابون فوتبال بازی میکردیم، اون زمان موشک بارون که میشد ی آژیر میکشیدن همه مردم میرفتن پناهگاه
هیچکس تو بمب بارون بیرون نبود اما من در حالی که هلیکوپتر های جنگی و تانکرای عراق بالا سرم بود با توپ میدوییدم و حرکات تکنیکی میکردم تا توجهات به سمتم جلب شه اونا میومدن به من موشک مینداختن حواسشون از خونه ها و... دور میشد و اونا در امان میموندن
چندین بار چیزی نمونده بود موشک ها بهم اصابت کنه
ولی خوش شانس بودم و خطر از بیخ گوشم میگذشت
البته خودم هم فرز بودم و انعطاف داشتم واسه همین هدف گرفتنم خیلی سخت بود و نترس بودم
البته خود پدر مادرم دوست داشتن یکی از این موشکا به من بخوره و...
خواهرم میخواست بره دانشگاه خانواده پول نداشتن اگه من شهید میشدم میشدیم خانواده شهید به خواهرم سهمیه میدادن
هر بار که میرفتم خونه و شهید نشده بودم ی کتک مفصل میخوردم
ولی خب خط مقدم هیچوقت نرفتم چون هر وقت میومدن منو ببرن خودمو به خنگی میزدم اونام با خودشون میگفتن این بیاد ما جنگو باختیم میان تا تهرانو فتح میکنن
ی روز که با دوستم داشتم فوتبال بازی میکردم ی دفعه صدا بلند شد تق تووق تق تووق یهو دیدم منم و دوستم و توپ فوتبال و ی لشکر هواپیمای جنگی عراق بالا سرمون!
وقتی سرمو برگردوندم دوستم با خاک یکسان شده بود...
دقیقا یادمه من جلوتر از اون داشتم نگاه میکردم به وضعیت اون پشت من بود
فریاد کشیدم خداااااا
یهو ی گرد و خاکی بلند شد
انقدری بود که تا نیم متری خودمو نمیدیدم ولی عملکرد هواپیما ها هم مختل شد شاید اون اتفاق باعث شد من الان این پست رو براتون بزنم
خشکم زده بود ولی صدای فریاد ی خانومی رو شنیدم...
هیچی نمیدیدم ولی دقت میکردم صدا داره از کجا میاد..
به اون سمت حرکت کردم هر چی فریاد بهتر و رسا تر شنیده میشد میفهمیدم نزدیک تر شدم به قدری نزدیک شدم که یچیزایی رو دیدم ی دختر خانومی بین چند تا سرباز عراقی بیرحم گیر افتاده بود و یزور داشتن میبردنش
کمی دیر بود...
سوار ماشینشون کرده بودن اون خانوم هموطن ما رو
ی اسلحه به چشمم خورد!
دقت کردم دیدم رو زمین ی اسلحه افتاده
ورداشتم شلیک کردم به لاستیک ماشین بعد زدم به اون یکی
دیگه نمیتونستن درست حرکت کنن ۵-۶ تا سرباز گردن کلفت عراقی مسلح! تیر هوا کردن بیان سر وقت من ولی همونطور که گفتم به خاطر گرد و خاک دید خوب نبود
منم فرصت طلبانه خودمو از دید مخفی کردم به کمک شرایط آب و هوا
چون اصولا دل این رو نداشتم کسی رو بزنم از اسلحه استفاده نکردم
دو تاشون رو از پشت گرفتم یقشونو ی دستمال گذاشتم دهنشون موقتا بیهوش بشن
یهو انگار یکیشون منو دید
به دوستاش گفت یا حبیبی یا حبیبی کامان کامان
بهم شلیک کردن من چشمام رو بسته بودم...
چند ثانیه گذاشت گفتم پس چرا من نیوفتادم زمین
دیدم اون خانوم افتاده زمین..
اون شیرجه زده بود جلوی گلوله و خودشو به خاطر من فدا کرده بود
دیگه من منفجر شدم
ماشه رو کشیدم بزنمشون همزمان با من شلیک کردن دو تا گلوله مون رو هوا به هم برخورد کرد چیزی که احتمالش خیلی خیلی کمه...
احساس کردم یچیزی بالا سرمه
اونا هواپیماهای جنگی ایران بودن که رو سر تمام این سربازان عراقی بمب ریختن
من رفتم سراغ اون خانوم گفتم حتما خوب میشی....
جواب داد دیگه نه..
گفتم چرا خودتو فدای من کردی؟!
درحالی که آخرین نفساشو میزد گفتش: این تو بودی که فداکاری کردی.. تو باعث شدی به جای مردن زیر شکنجه اون ها، به خاطر نجات هم میهن خودم شهید بشم
من همینجور داشتم اشک میریختم که چشماشو برای همیشه بست..
نیروهای امداد رسیدن ولی دیر
ازم فیلمبرداری کردن به عنوان قهرمان تو تلویزیون نشون بدن من اجازه پخش ندادم...
گفتم قهرمان اون کسانی بودن که جونشون رو دادن
سالهای سال گذشته هنوزم تا سرمو رو بالش میذارم هیچی جز صدای توپ و تانک نمیشنوم و از کابوس اون روز از خواب میپرم..
نفهمیدم چطور من تو اون ماجرا زنده موندم
واقعا معجزه بود...