سریوس بلکروزی از روزها پویولی گشنه و تشنه از برکه آبی میگذشت
نگاهی به برکه کرد و عکس خودش را دید
با خود گفت آخر چرا من انقدر زشتم
چرا همه ی آدم ها مرا به وفاداری میشناسند اما برایم تکه ای استخوان از گوشت گوسفندی نمی اندازند
آبی خورد و از برکه گذشت
ناگهان استخوانی کنار درختی دید
همانجا پشیمان گشت و گفت خدایا ژاوی خوردم ببخشید روزی همه دست توست
#حکایت
#پند