سال 2006، فیلم لیتل میس سانشاین شگفتی بزرگ سال در سینمای آمریکا لقب گرفت. فیلمی کم هزینه، بدون شاخ و برگ اضافه و به طرز حیرت انگیزی ساده و گیرا. فیلم در سینمای آن سال به خوبی دیده شد. در مراسم اسکار نامزد چند جایزه شد و از میان جوایز اصلی اسکار، یکی را هم تصاحب کرد (بهترین فیلمنامه ی اریجینال). سال 2007 نوبت جونو بود. فیلمی که مثل لیتل میس سانشاین با هزینه ای اندک ساخته شده بود. فروش بالایی داشت. مثل لیتل سان شاین با استقبال بسیار خوب منتقدان روبه رو شد و در اسکار هم جایزه ی اسکار بهترین فیلم نامه ی اریجینال را کسب کرد. در سال 2008 به نظر می رسد چنین پدیده ای در سینمای آمریکا ظهور نکرد. هر چند می توان میلیونر زاغه نشین را نامزد این مقام کرد. ولی به شخصه هیچ گاه با این فیلم کنار نیامدم و آن را در بهترین حالت یک فیلم هندی متظاهرانه می دانم که نه داستانش روان پیش می رود و نه آن معصومیت لیتل میس سانشاین و جونو را دارد. ولی پدیده ی سال 2009 خیلی زودتر از آن چه انتظارش را داشتم ظهور کرد! کمدی رمانتیک کم هزینه و ساده ی خماری با فروش فوق العاده اش همه را شگفت زده کرده است. به طوری که بیش از 8 هفته در جمع ده فیلم پرفروش هفته ی سینماهای آمریکا قرار داشت. فیلم به همین اندازه، مورد توجه منتقدان نیز واقع شده است. به طوری که در لیست 250 فیلم برترسایت IMDB قرار گرفته است. (البته لیست این سایت به نظر من خیلی فهرست معتبری برای شناخت بهترین های تاریخ سینما نیست. با توجه به این که امتیازات یک فیلم با استفاده از فرمولی محاسبه می شود که در آن تعداد رأی اهمیت زیادی دارد، می بینیم که اکثر فیلم های برتر این سایت متعلق به دهه های اخیر هستند. فیلم هایی که "بیشتر" دیده شده اند، در جمع بهترین ها هم قرار می گیرند. اما به هر حال این سایت معیاری نسبتاً قابل قبول است. با نگاه به امتیاز هر فیلم، می توان حدس زد که به طور کلی چه جایگاهی دارد). به هر ترتیب:
خماری فیلم بسیار ساده ای است و اتفاقاً مهم ترین حسن فیلم هم همین سادگی آن است. سادگی نه به این معنا که تماشاگر و مخاطب را دست کم بگیریم و هر چرندی را به خورد آن ها دهیم. (آن طور که ظاهراً بعضی از کارگردانان وطنی می اندیشند). اتفاقاً خماری شخصیت پردازی بسیار دقیق و حساب شده ای دارد. ولی داستانش خطی و بسیار قابل فهم است. خیلی روان پیش می رود و تماشاگر نیاز ندارد خیلی ذهنش را برای غرق شدن در دنیای فیلم به کار بیندازد. خود فیلم با روند حرکتی آرام و ساده اش این کار را به خوبی انجام می دهد. بنابراین می توان گفت خماری از آن دسته فیلم هاییست که همه ی ما هر چند وقت یک بار نیاز به دیدن آن ها داریم. فیلمی که می توان به سادگی پایش نشست و از تماشای آن لذت برد و پس از تمام شدن فیلم هم تأثیر امید و شور و شوق منتقل شده توسط فیلم را تا مدتی به خوبی حس کرد. مثل یک چرت لذت بخش در اوج خستگی. فیلم با وجود تمام این خصوصیات، هیچ گاه مخاطب را دست کم نمی گیردو اتفاقاً بسیار هم به او احترام می گذارد. تمام این ها را بگذارید کنار هم. چرا نباید چنین فیلمی در جمع 250 فیلم برتر دنیا قرار گیرد؟!
آن چه در تماشای اولیه ی فیلم پیش از هر چیزی جلب توجه می کند، موقعیت های به شدت آبسورد آن است. وقتی پس از گذراندن شب اول در لاس وگاس، فیل و آلن و استو از جای خود بلند می شوند، در عجیب ترین وضعیت ممکن قرار دارند. یک ببر داخل حمام قرار دارد، یک بچه ی چند ماهه داخل کمد حضور داد و یکی از دندان های استو افتاده است! موقعیت از این جفنگ تر؟ فیلم از این موقعیت ها به هیچ وجه کم ندارد. از ماشین پلیسی که فیل و استو و آلن به همراه یک کودک ناشناس سوار آن شده و در پیاده رو در حال راندن آن هستند (و فیل در همان حال هم به دختری که لباس پلنگی پوشیده، تکه می اندازد!) تا یک گنگستر چینی که لخت مادرزاد در صندوق عقب ماشین پدر آلن قرار گرفته و یا اتاق آن ها که ناگهان سرو کله ی مایک تایسون معروف و نوچه اش در آن پیدا می شود! ببینید چقدر ایده های دیوانه وار در این فیلم وجود دارد. با این وجود، یک نکته در این جا قابل ذکر است. این که کارگردان چقدر ماهرانه این موقعیت های حیرت انگیز را با منطقی قابل تحسین به هم پیوند داده است. (دقیقاً برعکس آن چه در بعضی فیلم های ایرانی شاهدیم. موقعیت هایی منطقی که با یک نوع بی منطقی حیرت آور و وحشتناک به هم متصل شده اند!) مثلاً آلن را در میان راه مشغول خواندن کتابی در باب چگونگی پیروز شدن در قمار و امثال آن می بینیم و همان کتاب باعث می شود در نهایت آن ها بتوانند 80 هزار دلار مورد نیاز گانگستر چینی را فراهم کنند. یا مثلاً همجنس گرا بودن فیل در همان تلفن های ابتدایی تریسی مشخص می شود و بعدها از این طریق متوجه می شویم که چرا فیل آن گانگستر چینی را در صندوق عقب ماشینشان انداخته است! یا مثلاً صحنه ای که فیل از کیف بنددار آلن ایراد می گیرد و تأکیدی که بر این کیف می شود را در نظر داشته باشید تا برسیم به آن جا که می فهمیم همین کیف با کیف آن فرد چینی عوض شده و همین اتفاق باعث رخدادهای بعدی می شود. دزدیده شدن کسی که به آلن مواد فروخته، فهمیدن جای احتمالی داگ از روی حرفی که موادفروش سیاه پوست می زند و بعد هم حرکت به سمت عروسی. می بینید که اجزاء این فیلم به خوبی به هم چفت و بست شده اند و همین تماشای فیلم و پیشرفت داستان آن را جذاب تر می کند.
خماری، از ساختار جالبی هم برای ایجاد تعلیق و هیجان برای تماشاگر استفاده کرده است. اجازه بدهید بازه ی زمانی وقوع داستان فیلم را به چهار قسمت تقسیم کنیم: 1) عزیمت چهار رفیق به لاس وگاس تا فرا رسیدن شب 2) از آغاز شب اول اقامت تا صبح 3) از صبح روز دوم اقامت تا رسیدن به مراسم عروسی 4) برگزاری مراسم عروسی. در میان این چهار قسمت، قسمت دوم تا انتهای فیلم به طور کامل از دید ما پنهان می ماند. دقیقاً مثل پازلی که قطعه ای از آن از ما پنهان شده و ما تمام قطعه ها را می چینیم تا در انتها نوبت به آن قطعه برسد. اما ابهام فقط به این قسمت مربوط نمی شود. ما در طول فیلم با دو سؤال عمده رو به روییم. اول این که در آن شب عجیب چه بر این چهار نفر گذشته؟ این اتفاقات عجیب چگونه برای آن ها رخ داده؟ و سؤال دوم این که آیا بالاخره این رفقا می توانند به عروسی برسند؟ اگر جواب مثبت است، چگونه قرار است دو روزه تمام این مشکلات حل شوند؟ به جز 27 – 8 دقیقه ی ابتدایی فیلم، ادامه ی فیلم ما را در خماری حل این دو قطعه ی باقیمانده ی پازل نگه می دارد! یعنی نزدیک 70 دقیقه از فیلم سر همین دو سؤال می گذرد تا این که این دو سؤال در سکانس عروسی برایمان حل می شوند. در کل می توان گفت روند حرکتی فیلم بسیار کلاسیک است. گره ی اصلی فیلم در حدود دقیقه ی 25 ایجاد می شود، با ورود گره های فرعی مثل قضیه ی مایک تایسون و آن گانگستر چینی به اوج می رسد و به موقع هم باز می شود. همین حرکت دقیق روی مرز داستان گویی کلاسیک باعث موفقیت خماری شده است.
و حالا می رسیم به یکی از قابل ذکرترین نکات فیلم که شخصیت پردازی چهار کاراکتر اصلی فیلم است. این فیلم چهار شخصیت اصلی دارد که فیل، استو، آلن و داگ هستند. خماری به طرزی قابل ستایش تصویری دقیق از هر چهار نفر جلوی چشم تماشاگر قرار می دهد و به ریزه کاری هایی دقت می کند که شاید از یک کمدی تجاری چنین انتظاری نمی رود. حالا می خواهیم به هر کدام از این چهار کاراکتر نگاهی کلی بیندازیم:
داگ: در میان این جمع چهار نفره، او معمولی ترین و نرمال ترینشان است. در ابتدا وقتی تریسی به موبایل او زنگ می زند و تلفن روی پیغام گیر می رود، او خودش را معرفی کرده و بعد از معذرت خواهی به علت عدم پاسخگویی، از تماس گیرنده درخواست می کند نام و شماره تلفنش را بگذارد. این یعنی معمولی ترین نوع صحبت کردن. پدر تریسی هم به او اصرار می کند که خودش پشت ماشین بنشیند و رانندگی کند و این اجازه را به آلن و فیل ندهد. وقتی هنگام رانندگی به لاس وگاس، وقتی ماشینشان دارد به یک کامیون برخورد می کند و خطر از نزدیکی آن ها عبور می کند،فیل و آلن می خندند، ولی داگ به شدت عصبانی می شود و در نهایت می گوید: "اصلاً خنده دار نبود". در انتهای فیلم هم اوست که سررشته ی کار را در اختیار می گیرد و پیشنهاد می کند که عکس ها را بعد از یک بار دیدن، پاک کنند. داگ شخصیتی است که تنها در نیم ساعت از فیلم حضور فیزیکی دارد. ولی ببینید چند کلید شخصیتی برای شناخت او در اختیارمان قرار داده شده است.
فیل: پس از گم شدن داگ، او مغز متفکر گروه است و همه ی کارها را مدیریت می کند. (حالا می فهمیم چرا در ابتدای فیلم روی معلم بودن او تأکید می شود). از استو و آلن منطقی تر است و سعی می کند گروه را آرام کند. ویژگی مشخصه ی او تمایلات همجنس گرایانه اش است که در ابتدای فیلم خودش را به طرز جالبی نشان می دهد. وقتی تریسی در ابتدای فیلم به موبایل او زنگ می زند و صدای پیغام گیر فیلم را می شنویم، در حالی که او دارد خیلی معقول خودش را معرفی می کند، ناگهان حرفی می زند که متوجه تمایلات همجنس گرایانه اش می شویم. این صحنه اولین کلید برای شناخت اوست. آدمی منطقی که در لحظاتی به ناگاه حرکاتی کاملاً غیرمنتظره انجام می دهد. فیل به نوعی کاریزماتیک ترین چهره در میان این چهار شخصیت است. از همه خوشتیپ تر است، مدیریتش از همه بهتر است، آرامش بیشتری از بقیه دارد و به نظر می رسد در زندگی هم برای خودش آزادی های بیشتری در مقایسه با سه نفر دیگر قائل است. اما رفتار جنتلمن مآب او، وقتی در مقابل بعضی رفتارهای عجیب و غریبش قرار می گیرد، صحنه هایی به غایت جذاب و خنده دار می آفریند.
استو: به نظر من در میان چهار کاراکتر اصلی فیلم، استو از همه پیچیدگی کمتری دارد و رفتارش از همه پیش بینی پذیرتر است. اولین و مهم ترین کلید شخصیتی او هم مثل داگ و فیل در همان سکانس ابتدایی به تماشاگر فهمانده می شود. وقتی تریسی به این سه نفر زنگ می زند، داگ و فیل خیلی راحت با اسم کوچک خودشان را معرفی می کنند، اما استو خود را دکتر استوارت پرایس، دندانپزشک حاذق می نامد. او از آلن و فیل به شدت اخلاق گراتر است و همیشه سعی می کند حد و مرزهایش را به طور کامل رعایت کند. اما این کار باعث مشکلات زیادی در زندگیش می شود. وقتی سه کاراکتر اصلی در جستجوی داگ با ادی ملاقات کرده و سوار ماشین می شوند، استو دارد با ملیسا حرف می زند و وقتی سوار ماشین پلیس دزدی می شود، دوربین از نمایی او را نشان می دهد که پشت نرده های ماشین پلیس قرار دارد. انگار این همه اخلاق گرایی و سخت گیری های او، بیش از هر چیز مثل حصار و زنجیری او را دربر گرفته اند. هر چه فیل آزاد و رها است و بنابراین در لحظات بحرانی از همه خونسردتر، استو همیشه نگران است. چون آن قدر مرزهایش را محدود کرده که نمی تواند تکان بخورد. بنابراین عجیب نیست وقتی می بینیم در انتهای فیلم او عملاً بیش از هر سه نفر دیگر دچار تغییر و تحول شده است!
آلن: اگر دقت کرده باشید، شخصیت ها در این لیست به ترتیب از عادی به سمت غیرعادی مرتب شده اند. بنابراین الآن نوبت غیرعادی ترین و البته پیچیده ترین شخصیت این فیلم است. آلن، کسی است که رفتارهای مرموز زیادی دارد. بیش از همه در "خماری" به سر می برد و گاهی وقت ها به نظر می رسد اصلاً در این دنیا سیر نمی کند! با این وجود شاید بیشتر از دیگر افراد همدلی تماشاگر را بر انگیزد. از یک طرف کارهای عجیب و غریب او را می بینیم. لباس های عجیبی که این احساس را به تماشاگر می دهند که آلن یک انسان دوجنسی است. تلاش او برای فرار از تنهایی و در عین حال عصبانیت از این که در مرکز توجه قرار بگیرد (وقتی در پمپ بنزین، یک پیرمرد از ماشین پدرش تعریف می کند، آلن با او به تندی برخورد می کند). از یک طرف ناراحتی او از تنهاییش است و از طرفی دیگر به نظر می رسد گاهی بدش نمی آید که به طور کامل تنها باشد. به طوری که حتی موبایل هم ندارد! ولی مهم ترین خصوصیت او، بی توجهی به اتفاقات اطرافش است. وقتی در مسیر حرکت به سمت لاس وگاس، ماشینشان در آستانه ی تصادف با یک کامیون قرار می گیرد، ولی آن ها جان سالم به در می برند، تنها آلن و فیل به این قضیه می خندند. ولی جنس خنده ی آن دو آشکارا با هم تفاوت دارد. فیل به این می خندد که عجب اتفاق هیجان انگیز و جالبی برایشان افتاده و آلن به این خاطر می خندد که اصلاً به درستی نفهمیده که چه اتفاقی داشته برایشان می افتاده! (یک بار دیگر به جنس خنده ی او در این صحنه توجه کنید که چقدر ساده و حتی تا حدی ابلهانه است). او فقط از این خوشحال است که در کنار "دوستانش" است. یکی از مهم ترین سکانس هایی که می تواند ما را به سه شخصیت اصلی تر نزدیک کند، جایی است که آن ها برای فهمیدن این نکته که شب قبل چه اتفاقاتی رخ داده است، نزد پزشکی می روند که شب قبلش هم پیش او بوده اند. وقتی این پزشک (که مشغول معاینه ی یک پیرمرد است) لباس او را درمی آورد که او را معاینه کند، استو به طور کامل رویش را برمی گرداند، فیل چشم هایش را می گیرد (ولی زیرچشمی دارد به صحنه نگاه می کند!) و آلن هم رویش به سمت دیگری است. انگار اصلاً حواسش به اطرافش نیست. به نظر نمی رسد شخصیتی مثل آلن با این همه رفتارهای عجیب و گاهی به شدت اعصاب خردکن، بتواند توجه و علاقه ی تماشاگر را به خودش جلب کند. ولی در این فیلم به طرز شگفت انگیزی شاهد این نکته هستیم که اتفاقاً چنین کاری امکان پذیر است. احساساتی ترین سکانس های فیلم، جاهایی هستند که آلن دارد از تنهاییش صحبت می کند. جایی که اعتراف می کند که پدرش ماشین خود را بیشتر از او دوست دارد، یا جایی که آن متن را روی پشت بام برای رفیقانش می خواند. هنگامی که آلن، فیل و استو در کلیسا با ادی ملاقات می کنند، ادی آن ها را در آغوش می کشد. توجه کردید تنها کسی که به این کار او پاسخ می دهد و ادی را بغل می کند، آلن است؟ همه ی این ها باعث می شوند که علاقه ی خاصی به این شخصیت پیدا کنیم.