اینکه رمان بربادرفته تا چه اندازه پرفروش بوده یا چه اندازه مورد استقبال قرارگرفته یا چه اندازه فیلمش فروش کرده و اینها ربطی به دیدگاه من درمورد این رمان بیش از حد معروف نداره. به نظر من اگر آدم میخواد انتقاد کنه بهتره دیدگاه خودش رو بگه و نذاره محبوبیت یک اثر باعث نشون ندادن نقاط ضعفش بشه.
این نقد از دید یه خواننده کاملا عامی و معمولی داستان بربادرفته صورت گرفته نه نقد ادبی و تاریخی و داستان نویسانه و غیره.
سالهای سال بود که به توصیه خواهرم باید رمان بربادرفته رو میخوندم اما هربار فقط دو صفحه اول رو تونستم بخونم. بالاخره همتی کردیم (در پی ترجمه ای بلندبالا، برای تازه شدن روح و عقب نماندن از ادبیات جهان سراغ رمان های ادبی معروف و جهانی رفتم که فکر می کردم بربادرفته هم از همین دسته باشه) و این رمان حدودا هزار و خرده ای صفحه ای رو خوندم. ولی عجب ضرری کردم!
از بین رمانهایی که خوندم به راحتی می تونم بربادرفته رو پایین تر از سطح رمانهای دانیل استیل که تو دوران دبیرستان ما خیلی دست به دست می گشت قرار بدم. رمانی بی اندازه عامیانه و آبکی و بی منطق که سیر داستانیش همینطوری از تخیلات نویسنده سیلان ژیدا کرده و به هم بافته شده و شاید برای یه دختر نوجوون احساساتی ۱۵ ساله شگفت انگیز باشه اما برای نهایت بالای ۲۰ سال دیگه جواب نمیده.
در یک کلمه اگر بخوام بگم بربادرفته کتابی ست بیش از حد اغراق آمیز، که اگر مرحوم میچل کمی تندخویی نمیکرد و ملایم تر سیر داستان رو پیش می برد حتما بسیار جذاب می شد اما آنقدر اغراق آمیز نوشته که داستان به شکل حوادثی خنده دار و سطح پایین دراومده که خوندنش واقعا آزاردهنده ست.
بربادرفته اثر ماندگار مرحومه مارگارت میچل داستان دختری ست بی ی ی ی ی اندازه جذاب و بی ی ی ی اندازه رفاه طلب و تن پرور و خودخواه که در رفاهی بی ی ی ی اندازه زیاد در روستایی در آمریکای جنوبی زندگی میکنه. این دختر روستایی تو پر قو بزرگ شده و هیییییچ بدی از روزگار ندیده الا آزارهای پدر و مادر و بزرگترهاش برای دختر خوبی بودن یا درواقع همون سنتهای کژ اجتماعش و باید و نبایدهای ناعادلانه جامعه که در سراسر داستان بی ی ی ی ی اندازه روش تاکید شده و به طرزی اغراق آمیز مطرح شده. مثلا اینکه یک زن بیوه باید تا آخر عمرش لباس سیاه بپوشه یا با هیییچ مردی حرف نزنه و تو مجالس به شدت گوشه نشین باشه (یه جایی اون ته مها برای زنان بیوه در نظر میگیرن که نباید شادی کنن!). البته من تو آمریکای جنوبی نبودم ولی سنتهایی که تو این داستان اومده واقعا مسخره و خنده داره البته مطمئنا چیزهایی بوده اما انقدر توی داستان درموردش اغراق شده که آدم میخواد سرشو تو دیوار بکوبه.
برای مثال در اوایل داستان این خانم خوشگل یاغی ما میخواد بره مهمونی. اما از صبح که از خواب پامیشن باید یک عالمه غذای حسابی و گوشت و غیره رو به زور تو حلقشون فرو کنن که تو مهمونی سراغ غذاها نرن و مردم نگن که این دختره عجب گشنه ایه و مثلا دیگه براش شوهر پیدا نشه! این رسم همونطور که میدونیم وجود داره اما نه دیگه در این حد. همچنین بقیه رسومات.
خلاصه کلام، این دختر خوشگل نیست اما بسیااااار جذابه به طوری که مثل یک جادوگر میتونه تماااااااااااااام پسرهای روستا و حتی فراتر از روستا رو به خودش جذب و درواقع دیوانه خودش بکنه و آن هم در یک چشم بهم زدن. اسکارلت اوهارا در طول داستان دو تا کار میکنه: اولین و مهمترین کارش اینه که مرتب اینطرف و اونطرف میره و پسرها و حتی نامزدهای دخترای دیگه رو تور میزنه. آن هم در عرض مدت زمانی کوتاه. در طول داستان مردان به موجوداتی به شدت ضعیف و بی اراده و دخترپرست تشبیه شدن که به چشمک زدنی به دنبال اسکارلت راه میفتن و با اون ازدواج می کنن. مثلا اولین شوهر اسکارلت پسریه که در آستانه ازدواجش با یکی از دختران محبوب روستا، توسط اسکارلت (که در عشق شکست خورده و برای رو کم کنی نیاز به یک شوهر فوری داره) تور زده میشه و در عرض یک هفته به نامزد عزیزش پشت کرده و مثل دیوانه های مجنون با اسکارلت ازدواج میکنه. یا در اواسط داستان اسکارلت حتی به خواهر خودش هم رحم نمیکنه و در غیاب خواهر، نامزد عزیز خواهر که اتفاقا خیلی هم از تیپ و ظاهرش خوشش نمیاد رو یک شبه تور میزنه و اون آقا هم که سالهاست به عشق خواهر اسکارلت گرفتار بوده، به ناگهان تن به عشق اسکارلت خانوم میده و عروسی سر میگیره. و جالب اینکه هررررررکاری که اسکارلت میخواد بدون هیچ چون و چراانجام میده!!!! مثلا اینکه در مراسم عروسی خانواده ها نباشن و از این قبیل.
اسکارلت اوهارا در طول جاروب کردن پسرهای دنیا یه کار دیگه هم داره: مبارزه ای وقیحانه و وحشتناک با سنتهای اغراق آمیز و ناعادلانه اجتماعی. مثلا میره کارخونه چوب میزنه یا شبا تا دیروقت بیرون میره یا با انسان شریری به اسم رت باتلر که مطرود اجتماع و فردی خائن به حساب میاد رابطه داره و ...
یکی از قسمتهای جالب و به یادماندنی داستان بربادرفته اینه که شخصیت رت باتلر که در طول داستان نقش شیطان رجیم رو داره و هرجا اون ته مهای وجدان نداشته ی اسکارلت میخواد بیاد بالا به ناگهان ظهور میکنه و وجدانش رو در نطفه خفه میکنه، بکهو به شخصیت خوبی تبدیل میشه و اسکارلت رو که پیرو او بود ضایع میکنه! جالب اینکه به جز این دو شخصیت شیطانی داستان، یعنی اسکارلت اوهارا و رت باتلر، بقیه شخصیت ها و کل جامعه خیلی اوقات نقش چغندر رو دارن و به ساز این دوتا می رقصن. همونطور که گفته شد اسکارلت به راحتی خودشو در دل خیلیها جا میکنه و رت باتلر وقتی از این رو به اون رو میشه در دل اکثر اطرافیان جا میکنه و اونو به عنوان آدم خوبه می پذیرن.
در کل بالا و پایین های داستان به شکل عجیبی اغراق آمیز و تخیلی و دور از ذهن بشریت هست. مثلا داستان جنگ آمریکای شمالی و جنوبی واقعا خنده دار توصیف شده و به خصوص داستان زنده موندن اسکارلت بی هنر و ناتوان در وسط شهر سوخته ای که کامل دست دشمنه و بی آب و غذا مونده، مسخره تر از اون زنده موندن زن معشوقش هست که زنی ضعیف و رنجوره و تازه زایمان هم میکنه این وسط و حتی نوزاد هم سالم می مونه!!!!!!!!! بعد هم که این دو تا دختر ضعیف و تنها و بی تجربه درست بعد از زایمان یکیشون راه میفتن با یه درشکه خرابه میرن به سمت ولایت خودشون، یه گاو شیرده پیدا می کنن وسط این قحطی و جنگ و خونریزی که از اون هم خودشون و هم بچه رو تغذیه می کنن و میبرنش روستا و بقایای خانواده رو هم نجات میدن!!!!!!!!!!!!!!! الله اکبر!
در انتهای داستان، مثل فیلمهای ماه رمضون ما که باید بالاخره همه سر و سامون بگیرن و همه چی به خوبی و خوشی تموم شه و با دوربین بای بای کنن، همه شخصیت های باقی مونده از جنگ به سامانی می رسن. مثلا خواهر اسکارلت که شوهرش توسط اسکارلت ربوده شده بود و بعدا هم در جنگ داخلی شهر کشته شد سر به صومعه میذاره. برای خواهر دیگه ش که خیلی علاقه به شوهر داشته اما پسرای مملکت همگی در جنگ کشته شدن یهو یه پسر بی خانواده و بی ولایت از راه میرسه و تو خونه اینا موندگار میشه و کمک می کنه به کشاورزی و اینا (که مثلا پناه دادن اینا بهش در دوران زخمی بودنش رو جبران کنه) بعد هم می فهمن که این پسره کلا از زیر بته عمل آمده و در همینجا ماندگار میشه و خواهر اسکارلت رو میگیره!!! (لحنی که به کار بردم جای عذرخواهی داره اما دقیقا سطح داستان در سطح همینی ست که به کار برده شده)
خلاصه که توصیه می کنم اگر این داستان رو نخوندید اصلا سراغش نرید و عمر عزیز رو صرف این صدها و هزار صفحه نکنید و به خوندن خلاصه ای چند صفحه ای از داستان کفایت کنید تا اگر اینجا و اونجا صحبتش میشه احساس بی سوادی ادبی بهتون دست نده!