ادامه قسمت قبلی...>》:
https://www.tarafdari.com/node/2079070
...کایدن گفت: "از آشنایی باهات خوشحال شدم مورویس! اما تو که هنوز لیوانت رو تموم نکردی! به همین زودی میخوای بری؟! میخواستم درمورد پدربزرگت بیشتر برام صحبت کنی!..."
مرد غریبه که فقط به دنبال بهانه ای برای خلاص شدن از کایدن بود با اضطراب و مِن مِن کنان گفت:"ا.... الان ی.....ی....یادم اومد ب......باید برگردم خونه!...دیروقته! ز......ز.....زن و بچههام نگران میشن!"
مرد غریبه به محض اینکه خواست از پشت میز بلند شود کایدن مچ دستش را گرفت و اورا همانجا متوقف کرد سپس دهانش را به گوشش نزدیک کرد و با صدای آرام گفت: ببین!، من دقیقا میدونم تو کی هستی و چرا اینجایی! فهمیدم که من رو از دم در قصر تا اینجا تعقیب کردی! اما میتونم باهات معامله کنم! حاضرم بهت اطلاعات بفروشم!، هرشب همینجا توی همین مهمونخونه!، نگران نباش! هیچکی متوجه نمیشه!...
قطرات عرق از پیشانی مرد غریبه سرازیر شد، لحظاتی خشکش زده بود، سپس روبه کایدن کرد و درحالیکه تلاش میکرد تا دستش را آزاد کند گفت: "بیخیال داداش! تو حالت خوش نیس! داری برا خودت مزخرف میبافی! اشتباه گرفتی! من اونی که تو فکر میکنی نیستم!، این مهموندار معلوم نیس توی نوشیدنیت چی ریخته!..."
اما کایدن با فشار بیشتری مچ دست مرد غریبه را گرفت و گفت: جولیوس از تشکیل حکومت نظامی جلوگیری میکنه! به خاطر همین هم ژنرال ها و نظامی ها باهاش اختلاف دارن و میخوان کودتا کنن!... ببین رفیق! این اطلاعاتو هیچکس بهت نمیده! یعنی از هیچکس بهتر از من نمیتونی اخبار و اسرار و اتفاقات توی قصر رو بشنوی! برای شروع همینقدر کافیه! اگه هرشب اینجا باشی منم حاضرم بیام و اخبار قصر رو موبهمو بهت بگم! اینجوری دیگه لازم نیس شبها بری دریا تور بندازی ماهی بگیری چون ماهی چاق و چله مستقیم از کف دریا میاد تو دستت!، فرض کن اگه این اخبار داغ رو به رئیست برسونی چه واکنشی نشون میده! ترفیع در انتظارته رفیق!...
مرد غریبه دستش را آزاد کرد و با عصبانیت روبه کایدن گفت: "تو خُل شدی نمیفهمی چی میگی داداش! ولمون کن بزار به کاروزندگی مون برسیم!..."
سپس از پشت میز بلند شد و به سمت خروجی مهمانخانه رفت.
کایدن همانطورکه زیرچشمی خارج شدن مرد غریبه از مهمانخانه را میدید آخرین جرعه لیوان را هم نوشید و ۴دراخما از جیبش درآورد و روی میز گذاشت. سپس شنلش را روی شانه هایش انداخت و با عجله از مهمانخانه خارج شد.
نگاهی به اطراف کرد. مرد را دید که با عجله درحال دورشدن از مهمانخانه است، باقدم هایی سریع اما بیصدا مرد غریبه را دنبال کرد.
غریبه که حالا متوجه شده بود که کسی درحال تعقیب کردنش است سرعت قدم هایش را بیشتر کرد. او از معابر بزرگ و وسیع مرکز شهر راهش را به کوچه های تنگ و تاریک کج کرد. سعی کرد به کوچه های مختلف بپیچد تا کایدن اورا گم کند اما موفق نبود. به هر سمتی میپیچید کایدن با چابکی اورا دنبال میکرد. کایدن با سماجت هرچه تمام تر به تعقیب کردن مرد ادامه میداد. پس از دقایقی طولانی تعقیب و گریز در سکوت بی انتهای شب، مرد غریبه پس از تغییر مسیری اشتباه به یک کوچه بن بست برخورد کرد، وقتی ناامیدانه به پشت سرش نگاه کرد کایدن را دید که در ابتدای کوچه ایستاده و با نگاهی سرد اورا مینگرد. دیگر راه فراری نبود! کوچه بن بست بود و ادامه مسیر ممکن نبود. راه برگشت هم که توسط کایدن بسته شده بود.
مرد غریبه با حالت اضطراب و استیصال گفت: "اینهمه راه داشتی تعقیبم میکردی؟! واقعا این رسمش نیس! داداش!... به جون زن و بچه هام قسم من اونی که فک میکنی نیستم!،... اصلن بیا هرچی توی جیبم دارم میدم به تو! هرچی از صبح کار کردم میدم بهت! فقط بیخیال ما شو داداش!..."
کایدن که با نگاهی متفکرانه به دیوار تکیه داده بود پوزخندی زد و با صدایی کاملا جدی گفت:
_ "نه! خوشم اومد! نقشتو خوب بازی کردی! من تحسینت میکنم! اما به عنوان یه جاسوس هنوز تازهکاری!، خیلی سعی کردی خودتو مثل مردم عادی جلوه بدی! البته موفق هم بودی! چون یه جاسوس باید شبیه هرکسی باشه غیر از یه جاسوس!، اما اینکه هنوز کوچه پس کوچه های اینجارو بلد نیستی نشون میده که تازهکاری و زمان زیادی نیست که به این شهر فرستاده شدی!،. اما به عنوان یه جاسوس بی تجربه خوب عمل کردی! به خصوص اینکه خوب بلدی به لهجهی ما صحبت کنی!... خب حالا پسرِ باهوش! خوب گوش کن ببین چی بهت میگم!، از اینجا به بعد هیچ راه فراری نداری!، دوحالت داره! یا با زجر و عذاب میمیری یا با خوبی و خوشی زنده میمونی. مُردنت درصورتیه که به تکذیب کردن حرف های من و تظاهر الکی و نقش بازی کردن مسخرهات ادامه بدی! اما زنده موندنت در صورتیه که هرچی میدونی رو اعتراف کنی و بهم بگی که برای چه کسی جاسوسی میکنی و کی تورو فرستاده!..."
_"اما...م.....مم.....من فقط..... من فقط یه ماهیگیرم! همین!.... "
_"آره! تو یه ماهیگیر هستی! یه ماهیگیر ساده و پاک که از اول عمرش اینجا زندگی میکنه و وقتی میخواد برگرده خونه پیش زن و بچه هاش نمیتونه خونهشو پیدا کنه و توی بن بست گیر میکنه! جالب نیست؟! به نظر من که خیلی ناشیانه ست! شما جاسوس ها نه زن و بچه دارید و نه پدرومادر!... تو الان فرصت داری جون خودتو نجات بدی! بجنب رفیق! وقت تنگه! منم زیاد حوصله ندارم!، تصمیمتو بگیر! یا زبون و جفت دست و پاهاتو قطع میکنم و نعش کثیفت رو از دروازه شهر آویزون میکنم و یا اون دهن لعنتی رو باز میکنی و هرچی میدونی رو همینجا اعتراف میکنی مزدور حرومزاده!"
_"م.... من... م.....!"
_"آره بگو! بگو رئیست کیه! برای کی کار میکنی؟! از کجا اومدی؟! کی تورو فرستاده؟! قصدت از این کار چیه و اون گردنبند عجیبی که دور گردنت انداختی چیه؟!همه اینارو موبهمو میگی وگرنه کاری میکنم که تا آخرین روز عمر مزخرفت زجر بکشی!..."
_"من.......خخققق😵...."
مرد به محض اینکه میخواست زبان باز کند ناگهان به طرز عجیبی صدایش بریده شد و پس از لحظاتی به شکل وحشتناکی به خُرخُر کردن و سرفه کردن افتاد. نفسش تنگ شده بود به طوریکه با دستانش گلوی خودش را میفشرد صداهای هولناکی بیرون میداد. انگار کسی داشت اورا خفه میکرد!
کایدن وقتی این صحنهی ترسناک و منزجر کننده را دید با سرعت خودش را به مرد غریبه رساند و تلاش کرد تا کمکش کند. اما هرچه اطراف را وارسی میکرد چیزی نمیدید! گمان میکرد کسی از پشت درحال خفه کردن مرد غریبه بود، اما هرچه اطراف را نگاه میکرد کسی را نمیدید! انگار دستانی نامرئی درحال خفه کردن مرد بیچاره بود!...
مرد که همچنان راه تنفساش بسته بود کم کم رنگ صورتش روبه کبودی رفت و پس از ساطع کردن صداهایی دلخراش به طرز فجیعی جان داد...
کایدن به چهرهی وحشت زده و بیجان مرد خیره شد. حالا یک جنازه روی دستش افتاده بود. هیچ توضیحی برای چنین اتفاق مرموزی وجود نداشت! مرد غریبه بدون اینکه بفهمد چه کسی داشت خفهاش میکرد جان داد! چه چیزی پشت این اتفاق بود؟! دستان چه کسی راه تنفس را بر این انسان بسته بود؟!... اینها همه علامت سوال های دیوانهواری بود که در ذهن کایدن شکل گرفت: یک نفر جلوی چشمانِ من خفه شد و جان داد اما من نتوانستم کاری بکنم! این چطور ممکن است؟!...
بلند شد و با دقت اطرافش را نگاه کرد. در آن ظلمات شب هیچ جنبنده ای در آن اطراف دیده نمیشد! تنها چیزی که قابل دیدن و شنیدن بود نور مهتاب و صدای جیرجیرک ها بود. وقتی مطمئن شد کسی در آن نزدیکی نیست خم شد و دست و پاهای جنازه را باز کرد و به پشت خواباند و پلک های هراسناک جنازه را بست. سپس همانطورکه افسوس میخورد چشمش به آن گردنبند عجیب افتاد.:"شاید جواب همه این علامت سوال ها درون این گردنبند مرموز نهفته باشد!..."
با احتیاط گردنبند را از روی گردن جنازه برداشت و خوب آنرا بررسی کرد: "نخی پوسیده که جسم کوچک سیاهی به آن متصل بود. بیشتر شبیه به یک تکه ذغال!"
اما نگاه کردن به این تکه ذغال به طرز غیرعادی چشمان کایدن را به سوزش می آورد. نمیتوانست بیشتر از چند لحظه به آن خیره شود.!
گردنبند را در مشتش گرفت و درمیان شنلش پنهان کرد. پس از اینکه از شدت سوزش چشمانش را مالید دوباره اطراف را وارسی کرد تا مطمئن شود کسی چیزی ندیده. لباس هایش را مرتب کرد و به سمت قصر ریفن به راه افتاد.
****
کایدن متاثر از اتفاقی که افتاده بود با خودش پچ پچ میکرد و راه میرفت. هرقدمی که برمیداشت یک سوال جدید در ذهنش شکل میگرفت. ذهنش از سوالات گیج کننده پرشده بود. سوالاتی که انگار بی جواب مانده بود اما امیدوار بود که بتواند با آن گردنبند به پاسخ آنها برسد.
همانطور هممسیر با نسیم خنک جنوبی به سمت قصر برمیگشت، فقط خودش بود و خودش تنها در تاریکی شهر ریفن. اما غافل ازینکه یک جفت چشم اورا زیر نظر دارد!...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 از ممد SPQR 》