ادامه پست قبلی با همین نام...>》
چند ساعت بعد...
ساعتی از غروب گذشته بود. هوا به طور کامل تاریک شده بود. دریا آرام بود، تاریکی شب بر تمام بندر ریفن سایه انداخته بود...
جولیوس درون قصر مدام قدم میزد، تقریبا تمام ساکنان شهر به خواب رفته بودند اما شهربان بیدار بود، با قدم هایی مردد و متفکر در سالن اصلی قصر قدم میزد. صدای بلند جیرجیرک ها از بیرون به داخل سالن طنین انداز میشد، پنجره هارا بست تا بتواند در سکوت تمرکز کند. چراغ ها و شمع ها را خاموش کرد، به طوری که فقط نور مهتاب اندکی سالن را روشن میکرد .صدای همسرش را شنید که در تاریکی گوشه سالن ایستاده بود: جولیوس! انقدر فکر نکن! بهتره بیای بخوابی! برای فکر کردن و حرص خوردن فردا هم وقت داری!...
_لطفا برو آنتونیا! من امشب دیرتر میخوابم!...
_الان چند ماهه که داری دیر میخوابی و شب هارو به قدم زدن توی سالن قصر میگذرونی! یکم به فکر سلامت خودت باش!
_خواهش میکنم آنتونیا! رشته فکرم را پاره نکن! دارم به نتیجه میرسم! لطفا مزاحم نشو!...
آنتونیا با افسوس و ناامیدی راهی اتاقش شد...
دقایقی بعد صدایی از انتهای سالن آمد. آرتنیاس دوان دوان از انتهای سالن خودش را به جولیوس رساند. نفسی چاق کرد و آهسته گفت: عالیجناب! اینجا هستید! تمام قصر را دنبالتان گشتم!...
_اهااا! خوب شد آمدی آرتنیاس! میخواستم بابت رفتار امروز از تو عذرخواهی کنم! امیدوارم به حساب عصبانیت ناخواسته ام بگذاری!...
_خجالت زده میکنید قربان! اشکال ندارد، پیش می آید، من هم کمی مقصر بودم!...
_خب چه خبر شده که این وقت شب دنبال من میگشتی؟!
_بله!،... میخواستم بگویم که جناب کایدِن( Cayden) الان اینجا هستند!...
!!!!_
برای جولیوس خیلی عجیب بود که این موقع شب کایدن را ببیند. دلیل این حضور بی خبر چیست؟!، چرا قبلا نگفته بود که میخواهد بیاید؟!، چه اتفاقی افتاده که حالا آمده؟!...
جولیوس با واهمه روبه آرتنیاس گفت: کجاست؟! الان کایدِن کجاست؟!
آرتنیاس به سمت انتهای سالن اشاره کرد و گفت : جناب کایدن به زودی می آیند.!...
لحظاتی بعد کایدِن با سر و وضعی ناشناخته وارد سالن شد. با لباس هایی عادی و بدون تشریفات! انگار از جایی فرار کرده بود. یک شنل تیره رنگ کوچک دور شانه اش انداخته بود، با قدم هایی محکم و چهره ای اخمو خودش را به جولیوس رساند.
جولیوس که از ظاهر غیرعادی کایدن متعجب بود گفت: کایدن! خیلی خوش آمدی! اما چرا الان؟ چه اتفاقی افتاده؟! چرا به من خبر ندادی که میخواهی به ریفن بیایی؟!...
کایدن که خستگی راه به وضوح در چهره اش دیده میشد با جدیت گفت: فعلا وقت نداریم! باید همین حالا صحبت کنیم!...
جولیوس که فهمید موضوع مهمی است کایدن را به سرعت تا اتاق اصلی اش همراهی کرد.
کایدن و جولیوس وارد اتاق اصلی شدند.
جولیوس چراغ ها و شمع ها را روشن کرد. کایدن شنلش را در آورد و پشت میز نشست. جولیوس هم با عجله آمد و روبه روی کایدن نشست. سپس با نگاهی کنجکاوانه پرسید: بگو چه شده کایدن؟! قضیه چیست؟! چرا مخفیانه به ریفن آمده ای؟! این شهر روز ها امنیت ندارد! چه برسد شب ها!،چه باعث شده که این وقت شب با لباس مبدل به این شهر بیایی؟!...
کایدن با همان چهره جدی اش پاسخ داد: شنیده ام لیویوس ناپدید شده، درسته؟!
_بله متاسفانه! من هم امروز شنیدم. واقعا خیلی ناامید کننده بود!
_هه! ناامید کننده؟!، این فاجعه است! این یک آبروریزی بزرگه!، فرمانده ارشد نیروهای اتحادیه ناپدید شده! فکرشو بکن! مردم چه فکر میکنند؟!، قربانی این اتفاق تنها من و تو نیستیم جولیوس! قربانی این اتفاق مردم و ملت ماست!...
_لیویوس دیگر خیلی وقت بود که فقط اسم فرمانده ارشد را یدک میکشید! این اواخر او فقط یک بار سنگین روی دوش اتحادیه بود که موجب تفرقه و نزاع بین ژنرالها میشد! تو که فکر نمیکنی من بی دلیل اورا از اینجا دور کردم؟! اگر لیویوس اینجا بود باید هر روز شاهد دعوا و نزاع بین فرماندهان بودیم! این یعنی فروپاشی!...
_مگر این وضعی که حالا در آن قرار داریم چیست؟!، اگر فروپاشی نیست پس چیست؟!، هرچقدر هم لیویوس باعث نزاع و اختلاف بود اما او باز هم به عنوان یک مهره کارآمد برای این ملت بود! نبود لیویوس میتواند این مردم را عصبانی تر کند! میدانی که چه میگویم؟!،... البته این برای شما طبیعی است! برادر کشی و دشمنی بین برادر ها در بین شما خانواده اشراف زاده امری کاملا طبیعی ست! سرزنش تان نمیکنم! اما اگر من جای تو بودم هیچوقت چنین رفتاری با برادرم نمیکردم!...
جولیوس که از حرف های تند کایدن متاثر شده بود با استیصال گفت: چه کنم؟! چاره ای نداشتم! من هیچوقت از برادرم کینه نداشتم. هیچوقت نخواستم او را بکشم! او خودش باعث این اتفاق شد و قبول هم دارم که حسادت فرماندهان هم بی اثر نبود! اما اتفاقی ست که افتاده و هیچ راه برگشتی نیست! باید عواقب آنرا بپذیریم!...، من خیلی فکر کردم، در شرایط فعلی هیچ راهی برای آرام کردن اوضاع نمیبینم. مردم این شهر بیشترین آسیب را از جنگ دیده اند. بیشتر خانواده ها عزیزشان را از دست داده اند! قحطی و گرسنگی شایع شده و مردم به شدت ناراضی هستند! در شرایط فعلی دست ما هم بسته است، کاری از دستمان بر نمی آید...
_فکر نمیکردم انقدر ناامید باشی جولیوس! آن انگیزه سابق را در تو نمیبینم!، مطمئن باش راهی برای نجات مردم هست! من برای همین آمده ام! آمده ام بگویم که هرکاری که به نظرت برای آرام کردن مردم مفید است انجام بده!، دراین موقعیت ناامیدی بدترین سم است!
هنوز هم اوضاع از دستت خارج نشده. مردم این سرزمین هنوز هم تو را به عنوان پادشاه قبول دارند!، فقط یک نکته می ماند! آنهم این است که باید جلوی مردم غرورت را خُرد کنی تا متوجه شوند که هنوز هم تنها کسی که برایشان دل میسوزاند تویی! باید دل مردم را به دست بیاوری! باید ثابت کنی که این شایعاتی که جاسوسان دشمن در بین مردم پراکنده کرده اند دروغ است! باید خُرد شوی جولیوس! خُرد!...
_یعنی باید چکار کنم؟! باید جلوی مردم تعظیم کنم و دستوراتشان را اطاعت کنم؟!...
_نه! دستورات مردم را اطاعت نکن! دستورات کسی را اطاعت کن که نماینده مردم است! کسی که از جنس خواسته های مردم است!... این باعث آرام شدن اوضاع متشنج شهر میشود. این مردم حضور تو را میخواهند جولیوس! فقط باید شجاع باشی و بین مردم حضور پیدا کنی!... هه! باورم نمیشود که دارم به یکی از شیردل ترین شمشیرزن هایی که به عمرم دیدم درس شجاعت میدهم!...
_حق با توست! من زیادی بزدل بودم! من نباید از این مردم دور میشدم! این دوری من از مردم باعث شده که همه من را به چشم یک دیکتاتور ببینند!...،به توصیه ات عمل میکنم کایدن! بسیار ممنونم که مرا راهنمایی کردی!...
_ وظیفه ام بود! باید این کار را میکردم... اما نکته دیگری که میخواستم بگویم این است که چشم ها و گوش های زیادی حرکات مارا در نظر دارند! میفهمی که چه میگویم؟! با وجود این چشم و گوش ها این مردم آرام و قرار نخواهند داشت.! این چشم و گوش ها هیزم در آتش مردم میریزند و آنها را به شورش ترغیب میکنند! میفهمی که چه میگویم؟! باید این چشم و گوش ها را به هر قیمتی که شده کور و کر کنیم!...
این چشم و گوش ها از طرف دشمن اصلی ما یعنی لیرووانس پشتیبانی میشوند. سرزمین شوم و بلاخیز لیرووانس! سرزمین جادوگران خونخوار!...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The forgotten Prince 👑 اثری از ممد SPQR 》