صادق هدايت شايد به علت گياه خواريش مردي لاغر اندام شكننده بود. ميانه بالا بود و سپيد تابه، با چشماني گيرا در پس عينكي كه روي بينيش كمي به زير مي لغزيد. تا پيش از ساعت ۸ بعد از ظهر كه از آن پس گيلاسي دو يا سه مشروب ميخورد و شنگول ميشد، مردي كم سخن و عبوس بود و تا حدي تاثير خود بگيري در بيننده باقي ميگذاشت، ولي اين تنها "چنين به نظر ميرسيد" و از درون، مردي بيادعا و متعادل و حتي خجالتي و تهي از اعتماد به نفس بود.
من هدايت را به كمك نوشين شناختم. پاتوق روزانه او ابتدا كافه لاله زار و سپس كافه فردوس و پاتوق شبانهاش كافه-رستوران كنتينانتال بود. اين دو كافه در خيابان اسلامبول قرار داشتند كه در آن ايام خيابان معتبر و گردشگاه تهران بود.
هدايت آشنايان فراوان ولي دوستان معدود داشت: دوستان روزش افرادي بودند كه با او رابطه هنري و منطقي داشتند. دوستان شبش افرادي بودند كه با او در عيش و نوش هم راهي ميكردند. عيش و نوش هدايت وسوسه دوستان شبش بود. اما آشنايان فراوان هدايت از همه نوع بودند. گاه با او بر سر ميز كافه ساعتي مينشستند و اين را براي خود نوعي مزيت معنوي مي شمردند. پس ازمرگ هدايت، هر سه گروه خود را از دوستان نزديك هدايت معرفي كردند و هر كدام خواستند سخن گوي او باشند و هر كدام ديدگاه خود را تنها ديدگاه درست در باره او شمردند. به همين جهت اين همه چهرههاي گوناگون و حتي متضاد از هدايت رسم شده كه گاه خلاف واقع است. هر كسي از ظن خود يار او شد و هدايت خاموش، هدايت طنزگو، هدايت نويسنده، هدايت انسان پرتحمل، به قول خود مانند اسبهاي گاري "علويه خانم" در جاده خراسان بود كه همه مسافران را با خود ميكشيد و ميبرد. اين تشبيه را خود او زماني پس از انتشار داستان بلند "علويهخانم" به من گفت. در حالي كه نگاهش در پس عينك تابشي داشت، پرسيد:
- مرا در اين كتاب شناختي؟
من جواب پرتي دادم. گفت:
- نه! نه! من آن اسبها هستم كه زير قنوت سورچي بايد رجالههاي اين جامعه را با خودشان ببرند.
چه تشبيه دردناك، پر از غرور و زيبايي! من روزها تحت تاثير اين تشبيه هدايت بودم.
هدايت هرگز عضو حزب توده ايران نبود. بينش فلسفي او به "كيركهگارد" و ژان پل سارتر" نزديكي داشت. "فرانتس كافكا"، نويسنده آلماني زبان چك را بسيار مي پسنديد و دوست ميداشت. ذاتا بدبين بود. زندگي را نوعي تحميل بيولژيك طبيعت ميدانست. خودكشي را، كه چند بار در زندگي آن را آزموده بود، پاسخ شايسته انسان به اين تحميل طبيعت ميشمرد. تلخي و اندوه مغرورانهاي در روانش رخنه داشت. گوشه لبانش را طنز مرموزي ميپيچاند. به نظر ميرسيد كه "كافكا" اين محكوميت گوسفندانه تبار انساني را بيش از همه درك كردهاست.
با اين حال، به علت نفرتش از خانوان پهلوي، به حزب ما، به مثابه يك حزب ضد سلطنت علاقه يافت. خود او پس از سقوط رضا شاه، اسكناس همه را از آنها ميگرفت و براي "پدر شاخدار" دو شاخ ديوآسا ميكشيد!. علت محبت او به حزب تنها اين نبود، به علاوه بسياري از رهبران آن روز حزب را از نزديك ميشناخت و با برخي از آنها سابقه دوستي و آميزش داشت. لذا خود را از شهريور ۱۳۲۰ تا عزيمت پايانياش به اروپا در ۱۳۳۰، در برخي دورانهاي ركود و سردي، در اختيار حزب گذاشته بود.
دوران سردي و ركود، پس از شكست جنبش دمكراتيك آذربايجان در رسيد. كساني او را به شدت عليه حزب تحريك ميكردند و موفق شدند در مقدمه كتاب "گروه محكومين" ترجمه حسن قائميان، او را به نگارش طعنههاي آشكاري عليه سوسياليسم وا دارند. بعدها اين دوران گذشت و بار ديگر به حزب و دوستان حزبياش روي خوش نشان داد و پي برد كه در كار آنها خدعهاي نيست و نه هر نيت و تلاش صادقانهاي ازقرعه پيروزي بهرهمنداست.
هدايت در زندگي شبانه خود آدم تازهاي بود: جغد گوشهنشين، به شمع جمع و بلبل داستان سرا بدل ميگرديد. نيروي اختراع او در طنز به حد دهاء ميرسيد. با ارتجال حيرت آوري يك فرد را با يك طنز خود نابود ميكرد. از سحر وحشتناك خنده، خنده ديگران و يا خند خود، با ظرافت و مهارت اعجاز مانندي استفاده مينمود. صبحي مهتدي، شايد بعد از هدايت بيش از همه طنزگويان اطرافش در اين بديهه گوئي خندهآور، استاد بود. با اين حال هدايت بارها او را به فرار و شكست وا ميداشت. همه اين ها در محيطي بي پرخاش و بيتنش انجام ميگرفت و ابدا رنجشي ايجاد نمينمود و جزء شيوه محفل بود و رسم كار بود.
هنگام مرگ ۴۹ سال داشت. لذا در تمام مدتي كه او را ميديديم جوان و شاداب بود. ريشه اشرافي در او هيبتي خوشايند و تا حدي با شكوه ايجاد كرده بود. از تمدن اروپا عميقا خبر داشت. از شيوه زندگي آسيايي به شدت بدش ميآمد. او و نوشين در اين سليقه شريك بودند. با اين حال هدايت در نويسندگي به دنبال شناخت و پرداخت نمونههاي انساني اصيل ايراني رفت. هميشه اين كارش از روي عشق نبود؛ گاه به قصد نشان دادن زشتيها و ابتذال روحي اين نمونهها بود. انسانها در نوشتههاي هدايت معمولا نازيبا و مسخ شدهاند. در "سگ ولگرد" محبت هدايت به سگ گاه بيش از محبت او به برخي انسانها است. اين نفرت در چهره "حاجي آقا" به حد اعلا ميرسد. انسان دوستي مثلا در "آبجي خانم" به صورت دل سوزي ئند آميزش به روزگار كساني است كه در اعماق خرافه و ناآگاهي دست و پا ميزنند.
برخي آثار هدايت خوش بينانه و به سود زندگي و مبارزه است. اين آثار كم و حتي گاه ضعيفاند. بهترين آثار او كه در جهت فلسفه دروني او سير كرده، بد بينانه و گاه انسان دشمنانه است؛ البته نه هر انسان، بلكه انسانهاي فرومايه و بي محتوي. هدايت در سرشت خود زندگي و انسان را دوست داشت، ولي از شگرد آسمان رنجيده خاطر بود؛ رنجشي خيامي و حافظي، شاعرانه كه بسيار ميپسنديد.
او از اين جهت آدمي يگانه بود. من انساني با اين حد دل خوري از زندگي و با چنين طنز گزنده نديده بودم و بعدها نيز نديدم. ولي زجري كه هدايت مي كشيد، جز در طنزش بروزي نداشت. خوددار و متين بود و با شوخي و شنگولي بر شكنجهاش پرده ميكشيد.
كافه نشيني او و نوشين ارثيه زندگي آن ها در فرانسه و به قصد گريز از خانه بود. آنها ساعتهاي دراز در كافه مينشستند و بدون اندك سخني با هم، هر يك به كار خود مشغول بودند. هدايت خواننده حريص و پيگيري بود. از كتابهاي كلاسيك چين قرون وسطائي تا "كاماسوترا" هندي گرفته، تا برسيم به رمانها و كتابهاي علمي و ادبي معاصر، همه چيز را ميخواند. كتاب ضخيم و تجريدي و دشوار فهم "هستي و نيستي" سارتر را خواند و مرا واداشت كه آن را بخوانم. گاه مطالب كتابها را براي من با شيوه جذابش نقل ميكرد. كتابها غالبا به فرانسه بودند، زباني كه آن را ماهرانه ميدانست و بدان آثار ادبي مينوشت. گذاردن دست نويس نوشتههايش در اختيار دوستان و شنيدن نقد آنها، عادت دايمياش بود و جز من چند تن مورد مشورت او قرار ميگرفتند.
دو اتاق او را در تهران ديدم. يكي در خانه پدريش و سپس، پس از كوچيدن، درخانه نوسازي كه هنوز سيم كشي برق نداشت و آن هم در خانه پدريش بود. وقتي كتاب "حاجيآقا" چاپ شد و پول فراوان آن گرد آمد، ناشر كه دوست هدايت و يك بازرگان زرتشتي به نام "فريدون فروردين" بود، به من گفت: من با پول فروش كتاب راديوي تازهاي خريدم زيرا هدايت راديو ندارد. بيا تا آن را با هم به خانه تازهاش ببريم! من موافقت كردم. وقتي به خانه دور افتاده و تازه هدايت رفتيم، اواسط روز و خود او هم در خانه بود. وقتي آگاه شد كه ما راديويي براي او خريدهايم با تلخي گفت:
- بگذارين توي آفتاب بتركد
اين را براي آن گفت كه خانهاش برق نداشت و ما بدون اطلاع از اين مساله، راديويي خريده بوديم كه نميتوانست مورد استفاده اش قرار گيرد. اين جمله او ما را بور كرد.
پس ازحادثه آذربايجان كه هدايت از ناتواني جنبش براي محو سلطنت ناراضي بود و نميتوانست در اين مساله واقع بينانه قضاوت كند و مقدمه كتاب "گروه محكومين" را در ۴۰ صفحه نوشته بود، من با او در ميدان توپخانه بر خوردم. با محبتي كه بين ما بود سر صحبت را باز كردم و از مقدمه او ابراز ناخرسندي نمودم و وارد بحث فلسفي طولاني در باره اصالت انسان و پيروزي نهائي اش بر همه چيزهاي ضد انساني شدم. از توپخانه تا اواسط اسلامبول سخنان مرا شنيد و كلمهاي جواب نداد. من گفتم: تو كه همهاش ساكت هستي، آدم وحشت ميكند. هدايت با لبخند كوچكي گفت:
- اصلا شما خوش وحشتيد!
و با اين جمله يك بار ديگر ناخرسندي خود را از ناتواني ما در نبرد با سلطنت و اربابانش بيان داشت و يك بار ديگر مرا بور كرد.
(از خاطرات حمید مظاهری راد)