جنگ، جنگی نابرابر بود
جنگ، جنگی فوق باور بود
کیسه های خالی و خونی
خطّ مرزی را جدا میکرد
دشمن بد عهد بی انصاف
با هجوم بی امان خود
مرزها را جابجا از میان آتش و باروت
میوزید از هر طرف، هر جا
تیرهای وحشی و سرکش
موشک و خمپاره و ترکش
آن طرف، نصف جهان با تانکهای آتشین در راه
این طرف، ایرانیان تنها
این طرف تنها سلاح جنگ، ایمان بود
خانه های خاک و خون خورده
مهد شیران و دلیران بود
شهر خونین، شهر خرّمشهر
در غروب آفتاب خویش
چشم در چشم افق میدوخت
در دهان تانکها میسوخت
شهر، از آن سوی سنگرها
شیر مردان را صدا میزد:
«آی، ای مردان نام آور
ای همیشه نامتان پیروز
بی گمان امروز
فصلی از تکرار تاریخ است
گر بماند دشمن، از هر سو
خانه هامان تنگ خواهد شد
ناممان در دفتر تاریخ
کوچک و کم رنگ خواهد شد.»
خون میان سنگر آزادگان جوشید
مثل یک موج خروشان شد
کودکی از دامن این موج بیرون جست
از کمند آرزوها رست
چشم او در چشم دشمن بود
دست او در دست نارنجک
جنگ، جنگی نابرابر بود
جنگ، جنگی فوق باور بود
کودک تنها، به روی خاکریز آمد
صد هزاران چشم، قاب عکس کودک ما شد
خطّ دشمن، گیج و سرگردان
چشمها از این و آن پرسان : «کیست این کودک؟
او چه میخواهد از این میدان!؟
صحنهی جانبازی است این جا!؟
یا زمین بازی است این جا»!؟
دشمنان کور دل، امّا
در دلش خورشید ایمان را نمیدیدند
تیغ آتش خیز «دستان» را نمیدیدند
در نگاهش خشم و آتش را نمیدیدند
بر کمانش تیر «آرش» را نمیدیدند
در رگش، خون «سیاوش» را نمیدیدند
کودک ما بغض خود را خورد
چشم در چشمان دشمن کرد
با صدایی صاف و روشن گفت: «آی ای دشمن!
من حسین کوچک ایران زمین هستم
تانکهای شومتان را در کمین هستم
مثل کوهی آهنین هستم»
ناگهان تکبیر، پروا کرد
در میان آتش و باروت غوغا کرد
کودکی از جنس نارنجک
در دهان تانکها افتاد…
لحظه ای دیگر
از تمام تانکها، تنها
تلّی از خاکستر خاموش
ماند روی دستهای دشت
آسمان از شوق، دف میزد
شطّ خرّمشهر، کف میزد
شهر یکباره به خویش آمد
چشم اشک آلوده را واکرد
بر فراز گنبدی زیبا
در سه رنگ جاودان ما
قصهی تکرار آرش را،
باز هم خواند و تماشا کرد.