از زمانی که لوییس فن خال توانست اولین برد رسمی خود را در کسوت سرمربیگری منچستر یونایتد به دست آورد، آن هم بردی با نتیجه 0-4 برابر کویینز پارک رنجرز، حجم هیجانات تماشاگران به شدت بالا بوده، گویا فن خال ناگهان فرمولی یافته که تضمین دهنده پیروزی است. این احساس زمانی متورم شد که انگلستان توانست با استفاده از الماس بدرخشد و اولین دیدار مقدماتیاش را برای صعود به یورو 2016 با نتیجه 0-2 در زمین سوییس با پیروزی پشت سر بگذارد.
خود فن خال در برابر این هیجانات اندکی بهت زده شد و تأکید کرد که فلسفه او ثابت باقی خواهد ماند و از سیستم به مراتب مهمتر است. هواداران لیورپول نیز به این جریان پیوستهاند و به حق مدعی هستند که برندان راجرز طی حدوداً یک سال گذشته به مراتب از الماس استفاده کرده است. مسلماً هیچ یک از این مسائل جدید نیست. خط میانی الماسی حداقل از دهه 1960، که ویکتور ماسلوف از آن در دینامو کیف استفاده کرد، وجود داشته است. اتفاقی که افتاده این است که – به مانند ذات بسیاری از گرایشات تاکتیکی – الماس دوباره رونق پیدا کرده و حداقل قسمتی از این رونق یافتن دوباره به این خاطر است که تیمها، در کل، فراموش کردهاند که چگونه در برابر آن بازی کنند.
میتوان مدعی شد که این مسئله از خصوصیات عصر مدرن تاکتیکهاست: تمامی جهشهای انقلابی بزرگ انجام شدهاند، بنابراین چیزی که داریم میبینیم، از یک سو توسعههای جزئی است (از این نظر که، بگوییم، تیکی-تاکا نسخه آپدیتشدهای از نسخه آپدیت شده توتال فوتبال است که توسط فن خال در آژاکس و بارسلونا در دهه 1990 مورد استفاده قرار گرفت) و از سوی دیگر، یک بازی وسیع سنگ-کاغذ-قیچی که تعیین میکند چه سبکها و سیستمهایی مورد استفاده قرار بگیرند و کدامها به کنار رانده شوند.
مشکل الماس – حداقل وقتی به عنوان یک سیستم تهاجمی مورد استفاده قرار میگیرد – باریک بودن آن است. قماری که در این مورد وجود دارد این است که مرکز خط میانی به اندازه کافی توپ را در اختیار خواهد گرفت تا مانع ورود وینگرهای رقیب به بازی شود. در عین حال، اگر مدافعین کناری رقیب تهاجمی باشند، متوقف کردنشان برای تیمی که با سیستم الماس بازی میکند، غیر ممکن است.
وقتی شالکه در دور یکچهارم نهایی لیگ قهرمانان اروپای فصل 2011 در مجموع با نتیجه 3-7 اینتر میلان را در هم کوبید، دلیل اصلی کسب آن نتیجه این بود که مدافعین کناری این تیم، آتسوتو اوشیدا و هانس سارپی، به خاطر اینکه الماس اینتر هیچ راهی برای مقابله با آنها نداشت، کل جناحین را تحت سلطه خود درآورده بودند.
ریسک الماس این است، اما آنچه لیورپول و انگلستان نشان دادهاند، این است که استفاده عاقلانه از مهاجمین – که به کنارهها، در فضای پشت سر مدافعین کناری بروند – میتواند باعث شود که مدافعین کناری از جلو رفتن بیش از حد پرهیز کنند. این نکته مزیت دیگری دارد و آن ایجاد فضا برای حمله کردن بازیکنی است که در نوک الماس بازی میکند – در این موارد رحیم استرلینگ – که به خاطر جایگیری در عمق، رقبا نمیتوانند به راحتی او را یارگیری کنند. از نظر تئوری، تیمی که با روش 1-3-2-4 بازی میکند، باید بتواند حملات این بازیکن را پوشش دهد اما مسئله این است که بسیاری از هافبکهای دفاعی از سرعت کافی برخوردار نیستند.
مورد یونایتد اندکی متفاوت است. تأکید فن خال بر عدم تغییر فلسفهاش با تشابه الماساش به یک 2-5-3 حمایت میشود. کل اتفاقی که افتاده این است که حال یکی از مدافعین میانی حدود 10 یارد جلوتر و وینگبکها حدود 10 یارد عقبتر بازی میکنند. شاید به 2-5-3 بازگردند و حتی اگر این کار را نکنند، گاه گاهی دالی بلیند به میان مدافعین میانی خواهد رفت تا با تهاجم مدافعین کناری، عملاً یک دفاع سه نفره را شاهد باشیم.
از این نظر، از آنجایی که الماس شامل یک زوج در خط حمله (که اگر این زوج از بین رونی، فن پرسی و فالکائو نباشد جای تعجب دارد) و یک خط میانی سه نفره میشود (چیزی که فن خال تقریباً همیشه بر آن اصرار ورزیده)، نوع کارکرد آن مانند یک 2-5-3 میشود. خوان ماتا از سرعت استرلینگ برخوردار نیست اما گلزنیهای اخیرش نشان میدهند که از فضای ایجاد شده توسط دو مهاجم، بهرهمند شده، اگرچه احتمالاً در آخر، به خاطر نفوذهای آنخل دی ماریا از پشت سر او، ماتا بیشتر نقش یک بازیساز سنتی را خواهد داشت.
در هر دو مدل، الماس از یک زندگی تازهای بهرهمند شده است. شاید تمایل مهاجمین مدرن به رفتن به کنارهها یکی از نقاط ضعف کلیدی آن را برطرف میکند اما این سیستم اکسیر یا نوشدارو نیست و هیچ سیستمی هم هرگز این گونه نخواهد بود.