"یکی بود...یکی نبود..."
قصه از یک شب برفی شروع شد.
شبی که پسری کم نام و نشون؛ با چشمای سورمه ای و نگاه مصمم؛با واکنش های درخشانش چشم دنیا رو خیره کرد...
کمتر کسی فکر میکرد دو دهه بعد،اون چشم های مملو از تحسین،با اشک پسرک قصه رو بدرقه کنن....
کاپیتان افسانه ای من؛
به آخر قصه ای رسیدیم که تو قهرمانش بودی...
چه روزهایی که زمین خوردیم و تو با همون نگاه آبی زلال و مشت های گره کرده بلندمون کردی...
ازت یاد گرفتم پای عشق موندن و سوختن رو...
ازت یاد گرفتم وفاداری در اوج رو...
رمز تداوم تو، در موفقیت هایی که بدست آوردی نبود... در قلب هایی بود که تسخیر کردی...
با فریادی که هربار با خوندن سرود ملی کشورت سر دادی و بغض کردی...
در هر بزنگاه، تماشای اشک هات مثل تلاش زلزله بود برای ترک دادن به بیستون...
اینکه زمینی بلرزه ترسناکه ولی ما تورو داشتیم که مثل تندیسی مرمرین تَرَکی به اندامت نیوفتاد...
سرپا موندی و بانوی پیرت رو همراهی کردی...
اسطوره ی محبوبم؛
کاش این قصه بسر نمی رسید...
برای من که به دیدن دروازه بدون تو عادت ندارم رفتنت چیزی شبیه کابوسه ولی از تو یاد گرفتم گاهی برای جاودانه شدن باید رفت...
و تو... یگانه مرد جاودانه ی مستطیل سبز... حک شدی در دل تاریخ...
قهرمان قصه ها شدی که باید گفت:
"یکی بود...هست...خواهد بود..."
تا ابد...تا همیشه...