⭐هاشم فریبرز زا...خاطره که زیاد دارم اما اونی که خیلی دوسش دارم میگم یک بار من و پدرم رفتیم آرایشگاه حدود چهار پنج سالم بود بابام به آرایشگره گفت کچلش کن بعد خودم دوست نداشتم کچل کنم یهو در رفتم توی خیابون شلوغ حدود سه ساعت گم شده بودم عین سگ ترسیده بودم شب بود 😂 خلاصه بابام پیدام کرد و گفت بریم ناهار بخوریم یعنی من فکر کردم میخواد منو ببره سر سفره سر آخری اومدیم خونه با این تیغه ها کچلم کرد 😂