سلام.
دوستان عزیزی که بقول معروف فیلم باز هستن اگه از نسل دهه هشتاد به بعد باشن احتمالا درگیر فیلمهای هالیوودی و سینمای آمریکا باشند ولی درسته که سینمای آمریکا بسیار غنیه و خدای فیلمسازان تمام دوران هم جان فورد افسانه ایه ولی نباید وجهه هنری فیلم که بعنوان هنر هفتم شناخته شده فراموش بشه.
برای من فیلم به عنوان هنر یعنی فیلمهای فلینی،برگمن،آنتونیونی،تروفو،گدار و صدالبته بونوئل بزرگ.
ایشالله اگه فرصتی شد به مرور ازاین نامداران بزرگ بیشتر خواهم نوشت تا دوستان با دیدن آثار این بزرگان با هنر فیلم بیشتر آشنا شوند.
واما الان میخوام کمی درباره یکی از بینظیر ترین کارگردانان بزرگ سینما براتون بگم و برید فقط و فقط فیلم ویریدینا این بزرگ را ببینید تا بفهمید فیلم یعنی چی.
لوئیس بونوئل Luis Buñuel کارگردان و فیلمساز مشهور اسپانیایی است که در گذر سالها از واژه به تصویر رسیده است. او را به جرأت میتوان از پایه گذاران فیلم سازی سورئالیسم در سینما به حساب آورد. شخصیت لوئیس بونوئل محدود به قالب خاصی نیست و به معنی واقعی کلمه سنت شکنی تمام عیار است. از وی تاکنون مقالات زیادی به چاپ رسیده و برخی فیلمنامه هایش هم به فارسی ترجمه شده است.
سینمای لوئیس بونوئل بیاندازه شگفت انگیز است. در دنیای معاصر که فیلمها با ساختار تکنیکی شان روز به روز جذابیت بصری شان افزون میشود، نگاه سینمایی بونوئل همیشه جوان است. او در نوشتههای سینمایی، تئاتری و خاطراتش از مراحل ساخت فیلم هایش در نقش مولف ظاهر میشود و صریحاَ در مقام «لوئیس بونوئل» فیلم ساز سخن میگوید، با یادداشتهای خاطرات گونهای که هر چند بسیار جذاب اند اما مناسبتی یا سورئالیسم ناب و بی پروای اشعارش را ندارند. اما او در اشعار و داستان هایش دور است، غایب و سوم شخص، بی هیچ توضیح مولفانهای که جایگاه هنرمند را به یاد مخاطب بیاورد؛ شبیه تصاویر بدون شرحی که مخاطب، فارغ از گفتارِ صاحب اثر، خود به کشف مشغول میشود.
ژان کلود کریر فیلم نامه نویس و بازیگر فرانسوی همکاری طولانی با بونوئل داشت. از روحیات او این چنین نقل میکند که بونوئل دوست نداشت در نوشتارش از کلمات اسپانیایی استفاده کند. از نامه نوشتن با دست اکراه داشت و ترجیح میداد مکاتباتش را با تایپ دو انگشتی بر روی ماشین تحریر انجام دهد. به زعم کریر، بونوئل حتی نوشتن را دوست نداشت. او مرد سکوت بود، مرد مراقبه. هنگام کار بر روی یک فیلم نامه، لذت بی پایانی در بازیهای بی شمار و نا به سامان تخیل مییافت و آن لحظات را بهترین لحظات زندگیاش مییافت. بونوئل عاشق خنده، بازی، بداهه گویی و گفتن داستان بود: حتی گاه روزی چند بار تعریف کردن روایتهای مختلف و هوشمندانهی یک داستان او را به شدت خوشحال میکرد.
به نقل از بونوئل: «سینما شبیه متصدی لباسی است که ناگهان با دو جفت کفش و یک سوال جلوی آدم ظاهر میشود: کدامش مال صحنهی رقص است؟ باید جوابی برای این سوال داشت. یک کارگردان نمیتواند پاسخ متفرقانهی «من نمیدانم» یا «برایم مهم نیست» را به او حواله کند.»
لوئیس بونوئل به ندرت درگیر نوشتن میشد حتی یک نویسنده هم بین شخصیتهای فیلم هایش وجود ندارد. گاهی به تنهایی پر امنیت نقاشان غبطه میخورد اما به کار نویسندگان خیر. به جز یکی دو استثنا فیلمنامه هایش را هم خودش ننوشت. این وظیفه هجده سال بر دوش کریر بود. کسی که شبها مسئول شکل بخشیدن به یادداشتهای نه نامنسجم اما نامرتبی بود که در طول روز به شکل بداهه به ذهن بونوئل میرسید. فیلم بود که همیشه پیشاپیش جلو میرفت. ارتباط با کاغذی که میخواهد همه چیز را ساکن کند برای بونوئل دشوار، خطرناک و به گونهی یک ریسک در میآمد. با این حال در جوانیاش به عنوان فردی که استعداد ذاتی در سورئالیسم داشت، سعی کرده بود بنویسد.
کتاب «با آخرین نفس هایم» به عنوان یکی از مهم ترین کتب لوئیس بونوئل برای اولین بار در سال ۱۳۷۱ توسط نشر هوش و ابتکار منتشر شد و حالا بعد از بیست سال تجدید چاپ شده است. در این کتاب، خاطرات توام با طنز، شک، تحقیر بونوئل به زندگی و محبتش به انسان تکان دهنده است. این، تنها کتابی است که در زمان زنده بودن لوئیس بونوئل و با نام او چاپ شد. کتابی که ژان کلود کریر آن را نوشت. کتابی که کریر آن را کنار بونوئل نوشت، در مکزیکو و نتیجهی روزی سه ساعت مشورت با او. لوئیس بونوئل همه چیز را بازخوانی میکرد، به ندرت جملهای را رد میکرد و گه گاه کلمهای را تغییر میداد. خواندن بزرگترین دغدغهی جوانیاش بود به همین دلیل مطالعات خیلی خوبی داشت.
لوئیس بونوئل بعدها عاشق رمان نویسهای فرانسوی اواخر قرن نوزدهم میلادی شد. یوریس کارل هویئسمانز (رمان نویس آلمانی-فرانسوی)، اکتاو میربو (رمان نویس و نمایش نامه نویس فرانسوی)، پیر لوییس (رمان نویس فرانسوی) نویسندگانی که آثارشان در اسپانیای سالهای ۲۰-۱۹۱۵ به نوعی حکایت از ارتداد داشت. لوئیس بونوئل عاشق بنیتو پرز گالدوس نویسندهی اسپانیایی، شاعر رمانتیک اسپانیایی گوستاو آدولف بکر و راهب ام. جی. لویس رمان نویس انگلیسی بود. آشنایی او با رمان نویسان روسی به خصوص داستایوفسکی، هنگام ملاقات او با آندره ژید در پاریس، مایهی تعجب ژید شد. در میان نویسندگان سوررئالیست بنژامین پره را بالاتر از دیگران قرار میداد؛ برای او پره، معصوم ترین، ناب ترین و باطراوتترین بود.
اغلب میگفت: «سورئالیسم از لبهای پره جاری است.»
از دوستان نزدیک بونوئل میتوان به فدریکو گارسیا لورکا شاعر و نویسنده اسپانیایی اشاره کرد. به نظر بونوئل، لورکا بی شک دری به سوی جهانی دیگر، جهانی پهناور را به روی او باز کرده است. بونوئل در بیست و پنج سالگی به پاریس رفت و کشف فیلمهای روسی و آلمانی (بیش از همه آثار لانگ و مورنانو) مسیر صحیح زندگیاش را به او نشان دادند و همان اتفاقی رخ داد که برایش به دنیا آمده بود؛ انفجار بر پردهی سفید. بونوئل در فیلم سنگ اندلسی با سالوادور دالی نقاش مشهور اسپانیایی همکاری داشت.
کم حرفی ادبی لوئیس بونوئل متونی را خلق کرد که چون نجات یافتگانی از اعماق، ارزش وجودی بسیاری دارند. آنها بخشهایی از نویسندهای هستند که او میتوانست باشد، نویسندهای از دست رفته، نویسندهای شبح گونه که پشت یک فیلمساز بزرگ پنهان شده است. بی شک بونوئل جهان را همان گونه که از میان عدسی، از میان واژگان تماشا میکرد. او گاه از کارش ناامید میشد، از هنر به معنای کلی بیزار میشد و اظهار میکرد که مایل است نگاتیو تمام فیلم هایش را بسوزاند. با این حال از سینما به عنوان تقریباَ کامل ترین زبان نشانهها یاد میکند. به زعم، او این زبان میتواند به اسلحهای برای تغییر واقعیت، نابودی پوچی تبدیل شود. و در نهایت او در متنهایش به دور از هر گونه خودستایی است، تا جایی که در مصاحبه با دوست خود ماکس میگوید : «از خودم که حرف میزنم، حالم بد میشود. این کار همیشه حالم را بد میکند.
شب خوش.