طراح پوستر کاربر لیا داداریو
https://www.tarafdari.com/user/572621
لینک مسابقه قبلی
https://www.tarafdari.com/node/1690413
همفری بوگارت
بازی درخشان همفری بوگارت را در کنار اینگمار برگمان در فیلم محبوب دوران یعنی کازابلانکا,همه دیده اند.همفری بوگارت یکی از شخصیت های دوست داشتنی و البته مردانه تاریخ سینما است که نام او همیشه در تاریخ جاودان خواهد ماند.
او هنرپیشه افسانه ای فیلم های دهه چهلی از جمله «کازابلانکا»، «شاهین مالت» و «داشتن و نداشتن» است. هامفری دیفراست بوگارت، زاده 25 دسامبر 1899 در نیویورک سیتی، به زعم بسیاری بزرگترین ستاره سینمایی تمام دوران ها محسوب می شود.
بوگارت بازیگری را در دهه بیست در برادوی آغاز کرد و در دهه سی در هالیوود نقش هایی در فیلم های کم بودجه بدست آورد. نقطه عطف بازیگری او در دهه چهل بود که نقش هایی افسانه ای در فیلم های «شاهین مالت» و «کازابلانکا» بازی کرد.
او در کل زندگی اش چند بار ازدواج کرد و آخرین همسرش لورن باکال بود. هامفری در سال 1957 در 57 سالگی از سرطان مری درگذشت.
بوگارت که نام خانوادگی اش به زبان هلندی به معنای “باغبان” است در خانواده ای ثروتمند و برجسته ساکن نیویورک به دنیا آمد که نسبت فامیلی مستقیم با اولین مهاجرین هلندی در نیویورک داشتند. پدرش، بلمانت دیفراست بوگارت، جراحی محترم و سرشناس و مادرش مائود هامفری، نقاش و مدیر هنری مجله مد موفقی بود.
یکی از نقاشی های مادرش از او در کمپین تبلیغاتی ملی برای غذای بچه ملین مورد استفاده قرار گرفت که مدت کوتاهی هامفری کوچک را تبدیل به بچه ستاره مشهوری کرد. بعدها بوگارت اینطور از این تبلیغات یاد می کرد: «برهه ای در تاریخ آمریکا هست که هر مجله ای را که بر می داشتید و ورق می زدید، امکان نداشت دک و پوز مرا در آن نبینید.»
با آنکه مادر هامفری بارها در مدت کودکی او نقاشی هایی از او کشید، ولی چنان جدیت و وسواسی نسبت به کارش داشت که هرگز صمیمیت و علاقه ویژه ای به پسرش نشان نداد. آنطور که خود بوگارت می گوید: «اگر وقتی بزرگ شدم روزی برای مادرم پیام تبریک روز مادر یا دسته گل می فرستادم، گل ها و پیام را پس می فرستاد.»
خانواده بوگارت ملکی در نزدیکی دریاچه کاناندیگوا، یکی از زیباترین دریاچه های کوچک شمال ایالت نیویورک داشتند و همانجا بود که بوگارت شادترین روزهای کودکی اش را گذراند.
تابستان ها شطرنج بازی می کرد و قایق رانی می کرد و این دو سرگرمی گاهی در طول کل زندگی اش تا مرز وسواس کشیده شدند. وی به مدرسه معتبر و با پرستیژ ترینیتی در نیویورک سیتی رفت، جایی که در میان ثروتمندان دیگر فقیر و بی تفاوت محسوب می شد.
نمرات پایین، نام معمولی و لباس های تشریفاتی که مادرش مجبورش می کرد بپوشد و همچنین بی کفایتی اش در ورزش ها باعث شده بود که بوگارت سوژه جوک ها و شوخی های دوستانش شود. یکی از دوستانش درباره او اینطور می گوید: «بوگارت هیچوقت در هیچ کاری مشارکت نمی کرد. دانش آموز خیلی خوبی نبود… اون تو کلاس ما در هیچ چیزی کمک نمی کرد.»
علیرغم وضعیت تحصیلی ضعیف در مدرسه، والدینش در سال 1917 تصمیم گرفتند که او را به آکادمی فیلیپس در اندوور ماساچوست بفرستند که مدرسه شبانه روزی سختگیری بود و زمانی جان آدامز مدیرش بود. در نتیجه بوگارت نتوانست با استانداردهای آکادمیک بالای این مدرسه خودش را تطبیق دهد و در ماه مه سال بعد اخراج شد.
هامفری که حالا جوانی بیقرار و نامطمئن از زندگی اش بود، تنها چند هفته پس از اخراج از مدرسه، داوطلبانه به نیروی دریایی ایالات متحده پیوست تا در جنگ جهانی اول بجنگد. او از طرز تفکر آن زمانش اینچنین می گوید: «جنگ خیلی چیز خوبی بود. پاریس!
دختران فرانسوی! لعنتی! … جنگ یه شوخی بزرگ بود. مرگ؟ مرگ برای یه پسربچه 17 ساله چه معنایی می تونه داشته باشه؟» شاید مهمترین واقعه خدمت هامفری در نیروی دریایی جای زخمی بود که سمت راست لب بالایی اش باقی ماند و بعدها تبدیل به یکی از ویژگی های اصلی صورت مردانه و سرسخت او شد.
با آنکه روایات مختلفی وجود دارد، ولی مشهورترین داستانی که درباره این زخم شنیده شده این است که بوگارت این زخم را به هنگام اسکورت کردن یک اسیر برداشته است.
ظاهراً این اسیر از او یک نخ سیگار طلب می کند و وقتی هامفری دست به جیب می برد تا کبریت دربیاورد، او با دستبندی های به دست هایش دارد به صورت هامفری می کوبد و تلاش ناموفقی برای فرار انجام می دهد.
در سال 1919 بوگارت با افتخار از نیروی دریایی مرخص می شود و دوباره با این سوال روبرو می شود که حالا با زندگی اش باید چه کند. یک سال بعد وی با بازیگر تئاتری به نام آلیس بریدی آشنا می شود که برایش کاری در سمت مدیر صحنه پیدا می کند.
سال بعد از آن یعنی در سال 1921، بوگارت برای اولین بار روی صحنه تئاتر می رود و نقش گارسونی ژاپنی را بازی می کند. تنها دیالوگی که او با لهجه ژاپنی ادا می کند این است: «نوشیدنی برای بانوی من و مهمانان بسیار گرامی اش».
پدر بوگارت با دیدن نقش بسیار کوچکی که پسرش برای اولین بار روی صحنه تئاتر اجرا می کند برمی گردد و به فردی که کنارش نشسته می گوید: «پسره خوب بازی می کنه، مگه نه؟»
همین تجربه کوچک روی صحنه برای بوگارت کافی است تا تصمیمش را بگیرد و بازیگر شود و بیش از ده سال تلاش کند تا حرفه بازیگری اش را ارتقا دهد و ابتدا با نقش های کوچکی در برنامه هایی مانند «اعصاب» و «موشک هوایی» کارش را آغاز می کند.
سپس در سال 1934 بالاخره بازی غیرمنتظره ای در «جنگل مرعوب» ساخته رابرت شروود از خود نشان می دهد. وی نقش دوک مانتی، قاتل فراری را بازی می کند و آنقدر واقعی این نقش منفی را ایفا می کند که مخاطب اولین بار که او روی صحنه راه می رود آهی از سر ترس و وحشت می کشد
دو سال بعد، پس از اجرای این نقش در فیلم سینمایی اقتباسی از همین نمایش، بوگارت دیگر به عنوان یکی از بازیگران مشهور هالیوودی شناخته می شود که برای نقش های مجرمین و جنایتکاران به سراغش می روند. فیلم های گانگستری و جنایی اولیه او شامل «اومالی بزرگ» (1937)، «بنبست» (1937)، «مدرسه بزهکاری» (1938) و «شاه دنیای زیر زمین» (1939) می شوند.
بوگارت به خاطر اجرای نقش های مشابه یکدیگر در همه فیلم هایش احساس محدودیت می کرد. او توانست با بازی در نقش سم اسپید در شاهکار فیلم نوآر «شاهین مالت» از نقش های کلیشه ای قبلی فرار کند و همانطور که می دانیم این فیلم باعث شد که بوگارت مهارت خود را به عنوان یک بازیگر ثابت نماید و این درست در زمانی بود که او نقش اول فیلم رمانتیک و جنگی «کازابلانکا» را در سال 1942 به دست آورد.
وی نقش ریک بلین، مردی آمریکایی را در این فیلم ایفا کرد که می کوشید در بحبوحه جنگ جهانی دوم، رابطه اش را با دوست نروژی اش (اینگرید برگمن) از سر بگیرد. «کازابلانکا» سه جایزه اسکار از جمله بهترین فیلم، بهترین فیلمنامه و بهترین کارگردان را از آن خود کرد و امروزه یکی از بهترین فیلم های تمام دوران ها محسوب می شود.
بسیاری از جملاتی که در این فیلم ادا شده اند نیز حالا تبدیل به گفته های معروفی شده اند، به خصوص جمله فراموش نشدنی بوگارت در پایان فیلم که می گوید: «من فکر می کنم این شروع یک دوستی زیباست.»
هامفری بوگارت که به خاطر فیلم «کازابلانکا» یکی از محبوب ترین بازیگران هالیوودی است، با ایفای نقش در بیش از 80 فیلم، دوران حرفه ای طولانی و متمایزی داشت و به یادماندنی ترین بازی او بعد از «کازابلانکا»، فیلم «ملکه آفریقایی» محصول سال 1951 بود که در آن با کاترین هپبورن همبازی شد و برای این نقش جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را از آن خود کرد.
وی پس از دریافت این جایزه گفت: «بهترین راه برای زنده موندن بعد از گرفتن یه اسکار اینه که دیگه هیچوقت برای بردن یه اسکار دیگه تلاش نکنی. دیدید که برای برنده های این جایزه چه اتفاقی میفته.
اونا بقیه عمرشونو به رد کردن فیلمنامه ها می گذرونن و دنبال نقشی عالی هستن تا یه اسکار دیگه ببرن. امیدوارم دیگه حتی نامزد جایزه اسکار نشم. از این به بعد فقط می خوام نقش های معمولی بازی کنم.» مهمترین فیلم های بعد از اسکار بوگارت عبارتند از: «شورش کِین» (1954)، «سابرینا» (1954) و «هرچه سختتر به زمین می خورند» (1956).
در سال 1956، زمانی که هنوز هامفری در اوج دوران بازیگری اش بود، به سرطان مری مبتلا شد و جراحی هم مانع رشد توده سرطانی اش نشد و در روز 14 ژانویه 1957 بوگارت در 57 سالگی از دنیا رفت. در حالیکه هامفری بوگارت در زمان مرگش یکی از برجسته ترین و درخشان ترین ستاره های سینمای کشورش محسوب می شد، تا ده ها سال بعد از رفتنش، شهرت او بیشتر و عظیمتر می شد.
فیلم های او در دهه شصت مورد تحسین منتقدین قرار می گرفتند و شخصیت او به شدت ستایش می شد و به خاطر شوالیه گری ضدهالیوودی اش بود که بوگارت هنوز هم که هنوز است، محبوبیتی فراتر از دوران خود دارد که هیچ بازیگری تابحال به این درجه دست پیدا نکرده است.
در سال 1997 بود که مجله انترتینمنت ویکلی وی را «افسانه شماره یک تمام دوران ها» نامید و در سال 1999، موسسه فیلم آمریکا او را برجسته ترین و بزرگترین ستاره سینمایی تمام عصرها لقب نهاد. ناتانیل بنچلی، دوست بوگارت که زندگی نامه نویس نیز هست، حیات او را اینطور خلاصه کرد: «بوگارت با کمال و پایبندی اش به آنچه فکر می کرد درست است، به این درجه رسید.
او به رکگویی، سادگی و صداقت ایمان داشت و این برای بعضی ها سنگین تمام شد و او را در میان دیگران عزیز کرد.»
هامفری در طول عمرش چهار بار ازدواج کرد و در سال 1926 بود که با همسر اولش، هلن مِنکن زندگی مشترکش را آغاز کرد. آنها کمتر از یک سال بعد از هم جدا شدند و در سال 1928 وی با هنرپیشه دیگری به نام مری فیلیپس ازدواج کرد.
زندگی این دو به خاطر نقل مکان بوگارت از نیویورک به هالیوود از هم پاشید و در سال 1938 بود که او با همسر سومش، مایو متوت ازدواج کرد. زناشویی آنها پرتلاطم و آشفته بود و در هالیوود به عنوان “بوگارت های جنگجو” معروف شده بودند تا آنکه در سال 1945 متارکه کردند.
کمتر از دو هفته پس از طلاق متوت، هامفری با بتی پرسک یا بهتر بگوییم لورن باکال، همبازی جوان و فوق العاده زیباش در فیلم «داشتن و نداشتن» ازدواج کرد. آنها دو فرزند به نام های استیون و لسلی داشتند. بوگارت و باکال تا لحظه مرگ او در کنار هم ماندند.
دنزل واشنگتن
دنزل واشینگتن (Denzel Washington) کارگردان و بازیگر اهل ایالات متحدهٔ آمریکا است. او از دههٔ ۱۹۹۰ و با حضورش در فیلمهای مختلف با بهتصویرکشیدن زندگی واقعی بعضی از شخصیتها، همچون استیو بیکو، مالکوم ایکس، رابین کارتر، میلیون بی تالسون، فرانک لوکاس و هرمن بون توجهات بسیاری را بهسوی خود برانگیخت.
دنزل تا به حال ۲ جایزهٔ آکادمی (اسکار) و ۳ جایزهٔ گلدنگلوب را به دست آورده است. او بعد از سیدنی پواتیه (Sidney Poitier)، دومین شخصیت برجسته و قابل توجه آمریکایی-آفریقاییست که توانسته جایزهٔ بهترین بازیگر آکادمی را بهخاطر نقشش در فیلم روز تمرین (Training Day) محصول سال ۲۰۰۱ بهدست آورَد.
در زندگی نامه ی دنزل واشنگتن اینگونه آمده است که : دنزل واشنگتن در ۲۸ دسامبر ۱۹۵۴ در ماونت ورنن مکانی در ایالت مریلند، در نزدیکی شهر نیویورک دیده به جهان گشود. مادر او “لنیس لینی” متصدی یک سالن زیبایی در شهر بود. دنزل واشنگتن ابتدا در دانشگاه فوردهام روزنامه نگاری می خواند اما بعدها به علاقه اش به بازیگری پی برد. نخستین فیلم بلندش، کمدی “نسخه ی غیر اصل” و اولین کار تلویزیونی اش، درام “خیابان السور” به ترتیب در سال های ۱۹۸۱ و ۱۹۸۲ بود. دنزل واشنگتن چندین فیلم مهم در کارنامه خود دارد: مردی در آتش، کتاب الی و گنگستر آمریکایی.
دنزل واشنگتن پسر نماینده ی پنت کوستال (پدر) و مالک یک سالن زیبایی (مادر) است و دارای دو خواهر برادر می باشد. دنزل در حدود ۷ یا ۸ سالگی با بازی در شوی استعدادیابی باشگاه دختران و پسران منطقه، برای نخستین بار استیج را تجربه کرد. او در ۱۴ سالگی پدر و مادرش از هم طلاق گرفته و جدا شدند و دنزل به همراه خواهر بزرگ ترش به یک boarding school فرستاده شدند، مدرسه ای که دانش آموزان در آن زندگی نیز می کنند.
دنزل واشنگتن به دانشگاه فوردهام رفت اما در ابتدا دانشجوی ضعیفی به شمار می آمد. بعد از مدتی دوری از فضای آکادمیک، این بار با علاقه به بازیگری به دانشگاه آمد و توانست بورسیه موسسه ی ACT در سان فرانسیسکو امریکار را دریافت نماید و پس از آن در انجمن پارک با شکسپیر کار کند.
نخستین فیلم بلند دنزل واشنگتن کمدی “نسخه ی غیر اصل” در سال ۱۹۸۱ بود. پیش از انتخاب شدن برای هیت درام تلویزیونی “خیابان السور” در سال ۱۹۸۲، او در چندین فیلم غیر براودوی و تلویزیونی نیز بازی کرده بود.
دنزل واشنگتن اولین نامزدی اسکار خود را سال ۱۹۸۷ با بازی در نقش استیو بیکو “شهیدی در دوران آپارتاید” در فیلم “فریاد بزن آزادی” و اسکار بهترین بازیگر مکمل را سال ۱۹۸۹ با بازی در فیلم “افتخار” به دست آورد.
او طی دهه ی نود در چندین فیلم مهم دیگر نیز بازی کرد که از آن جمله میتوان به بلوز Mo better (1990)، مالکوم ایکس (۱۹۹۲)، فیلادلفیا (۱۹۹۳)، جزر و مد سرخ رنگ (۱۹۹۵)، شهامت زیر آتش (۱۹۹۶) و طوفان (۱۹۹۹) اشاره داشت که برای مورد آخر گلدن گلاب بهترین بازیگر مرد و نامزدی اسکار را نیز به دست آورد.
سال ۲۰۰۱، دنزل واشنگتن دومین اسکار خود (این بار برای نقش اصلی) را با بازی در تریلر پلیسی “روز آموزش” به دست آورد. سال بعد از آن، وی اولین تجربه کارگردانی خود را با “آنتون فیشر” کسب کرد که خود نیز در آن بازی میکرد.