نادال رئالهفته های اوایل استخدام دوره کارآموزی بودیم .کم و بیش با همدیگه اشنا شدیم .خوابگاه بودیم یه روز من رفتم پیش چند نفر دیگه وتوی اتاقشون ’ نشستیم.
یکی از بچه ها که اتفاقا اهل شعر و شاعری بود و یکم هم بچه مبت بود ، حالش زیاد خوب نبود .سرما خورده بود و البته من نمیدونستم مریضه.
همینجور که روبروی تلوزیون نشسته بودیم دیدم این طفلکی یه صندلی پلاستیکی گذاشت که بشینه. خودش رو ول کرد روی صندلی .ولی همینکه خواست بشینه، مغز نکبت من فرمان صادر کرد و منم با یه حالته پسر خاله بودن و صمیمانه،برای شوخی زدم زیر صندلی .صندلی پرت شد کنار و اون طفلکی چنان با کون افتاد کف اتاق که تمام استخوانهاش صدا دادن.
یه آخ جگر سوزی کشدید و یه نگاهی به من کرد و گفت خجالت بکش این چه کاری بود ؟ من مریضم .مگه باهات شوخی دارم اصلا ؟!
منم از خجالت داشتم آب میشدم بقیه هم اتاقیاش که اکثرا همشهریاش بودن غر و لند کردند و منم مثل کسی که گوزیده باشه به زور خودمو جمع کردم و از اتاقشون زدم بیرون و به خودم لعنت میفرستادم بخاطر این شوخی بیجا و احمقانه .خلاصه خیلی خجالت کشیدم.البته بعدا با هم دوست شدیم ولی من هر وقت اون حال نزار و صورت تکیده که پخش کف اتاق شده بود رو یادم میومد، عذاب وجدان میکشیدم