تکه هایی از بخش خشنودی از خود:
سهلانگاری مرض افراد و سازمان هایی است که قبلاً با موفقیت رو به رو شده اند. به نظر من توانایی منچستریونایتد در پیشگیری از افتادن به دام این مرض یکی از ویژگی هایی است آن را از سایر باشگاه ها متمایز میسازد. البته همیشه در این کار موفق نبودیم. سهلانگاری مثل موریانه یا رطوبت میماند؛ چون اگر به پی ساختمان نفوذ کند، متوجه آن نمیشوید مگر زمانی که دیر شده باشد. هیچ وقت پیروزی را ۱۰۰٪ نمیدانستم. من در منچستر ۱۵۰۰ را مدیریت کردم که از این میان ۲۶۷ بازی را باختیم، ۳۳۸ بازی را مساوی کردیم و ۸۹۵ بار هم بردیم. بنابراین به طور کلی میتوان گفت هر بار که به زمین میرفتیم، شانس برد ما زیر ۶۰٪ بود.
اولین برخورد من با این موضوع، سال ۱۹۶۸ و زمانی بود که در اولین بازی فصل خودم، برای تیم رنجرز به میدان رفتم. تا آن موقع و بازی مقابل آبردین، حتی یک بار هم نباخته بودیم ولی در آن بازی ۳ بر ۲ شکست خوردیم و لیگ را از دست دادیم. تا بردن لیگ چیزی نمانده بود. وظیفه داشتیم کار خود را خوب انجام دهیم ولی این کار را نکردیم.
میلیون ها بار شاهد این اتفاق بودهام.همه چیز از نگرانی شروع میشود و به سردرگمی میرسد. سپس فرد دچار وحشت میشود و قبل از این که به خود بیاید تیم تسلیم شده است. در این بین، رفتار رقیب تغییر میکند: کم کم اعتماد به نفس میگیرند ، تمرکزشان بیشتر میشود و جلوی حواس پرتی را میگیرند. بوی خون به مشام آنها خورده و به همین راحتی، سهلانگاری باعث شکست غیر منتظرهای میشود.
بی شک بدترین نمونه سهلانگاری ما، در سال ۲۰۱۲ و بازی مقابل اورتون در اولدترافورد بود. ماه آپریل بود و ۳۴ بازی در لیگ را پشت سر گذاشته بودیم. در صدر جدول با تیم دوم یعنی منچسترسیتی، ۵ امتیاز فاصله داشتیم. کسی نمیداند در این بازی چه اتفاقی رخ داد. شاید همه فکر میکردند بازی فرمالیته است و پیروزی آسان خواهد بود.ما ۴ بر ۲ جلو بودیم و تنها ۷ دقیقه تا سوت پایان مانده بود. چند بازیکن تنبلی کردند و در نهایت در دقیقه ۸۵ اورتون بازی را به تساوی کشید. در آخر هم منچسترسیتی قهرمان شد.
تمامی افراد یک مجموعه،باید خود را بخشی از یک موفقیت بزرگ بدانند. هر وقت کاپی برنده میشدیم، چند روز بعد تمامی کارمندان را در کرینگتن جمع میکردم و دور هم مینوشیدیم.
تا چند فصل، وقتی قهرمان میشدیم، همه را به صرف خوراکی و نوشیدنی، به خانه دعوت میکردم. با اینکه از دیدن خوشحالی دیگران لذت میبردم اما هیچگاه اندازه آنان خوشحال نبودم. مسئله ای که در تمامی جشن ها در ذهن من بود این بود که چطور از این هم بهتر شویم؟ چطور یک پیروزی دیگر به دست آوریم؟ دوست نداشتم روزی سهلانگاری سراغمان بیاید.