ب نام آنکه جان را فکرت آموخت
سلامی چو بوی خوش آشنایی ....
دمتون گررررررررررررررررم
دوستانی که تمامی مناسک شب جمعه رو بجا اوردن و اومدن ی فیلمی هم دور هم ببینیم
راستی تو این هفته میخام ی چالش رو پایه ریزی و برگزار کنم امیدوارم ازش استقبال کنین و منتشرش کنین
--------------
نام اثر : الماس های تراش نخورده 2019 - uncut gems
کارگردان: Benny Safdie (بنی صفدی) Josh Safdie (جاش صفدی)
نویسنده: Benny Safdie (بنی صفدی), Ronald Bronstein (رونالد برونشتاین)
ستارگان :
آدام سندلر - کوین گارنت- جولیا فاکس- ایدینا منزل
نمرات فیلم: { imdb : 8.1-- متاکریتیک : 89 -- روتن تومیتوز : 0.95 }
================================================
خلاصه داستان :
یک جواهرفروش نیویورکی در مخمصه گرفتار میشود و حالا باید وضعیت خانوادگی، شغلی و اجتماعی خود را سر و سامان دهد...
================================================
نقد و بررسی
خلاصه نظر منتقدان جهان :
اریک کان – ایندی وایر ( نمره ۱۰ از ۱۰ )
اگر « الماسهای تراش نخورده » شخصیتها را فریادزنان، سردرگم و خواستار شفافیت در بینظمیهای موجود در روتین پرجنب و جوش یک مرد باقی میگذارد، تمامی آنها در مقام دستاوردی آرمانی که کاملا تحت کنترل است و به شکل خالصانهای دقیق است صحبت میکنند.
کی. آستین کالینز – ونیتی فر ( نمره ۹.۵ از ۱۰ )
« الماسهای تراش نخورده » فیلمی است که در یک پیله زندگی میکند، جایی که آت و آشغال برای خودش نامی دست و پا میکند، جایی که نگرانی، بلاهت و غریزه بدون پایبندی اخلاقی و محدودیت در رفتارها دیده میشود.
رودریگو پرز – پلیلیست ( نمره ۹.۱ از ۱۰ )
« الماسهای تراش نخورده » یک سواری دیوانهوار بدون هیچ توقفی است که احساسات شما را تا آخرین حد ممکن به کار میگیرد.
فیلم استیج ( نمره ۹.۱ از ۱۰ )
شخصیت هاوارد آن قدر در مبارزه با واقعیت پیروز میشود که وقتی در نهایت واقعیت به پیروزی میرسد انگار شوکه کننده و دردناک است.
تاد مککارتی – هالیوود ریپورتر ( نمره ۹ از ۱۰ )
سفدیها و بازیگران آن قدری عمیق میشوند که که از این فیلم یک تجربه کاملا انسانی درمیآورند.
جیک کول – اسلنت مگزین ( نمره ۸.۸ از ۱۰ )
در فیلم، تراژدی شخصی یک مرد پوچی سیستمهایی که او را تعریف میکنند را آشکار میکند.
ای. ای. داود – ای. وی. کلاب ( نمره ۸.۳ از ۱۰ )
سندلر به نحوی موفق میشود تا شخصیتش را هم کاملا خشمگین و هم به شکل عجیبی گیرا از آب در بیاورد، ما دست و پنجه نرم کردن بیباک او با فاجعه به شکلی ناباورانه را طوری میبینیم که ما را به تحسین وا میدارد. این نقش آفرینی همان قدر جذاب است که سفدیها توانسته بودند چنین بازیای را از « رابرت پتینسن » در « اوقات خوش » (Good Times) بگیرند. و خود فیلم هم سرحال است.
پیتر دبرو – ورایتی ( نمره ۸ از ۱۰ )
« الماسهای تراش نخورده » به نظر در داخل مغز در حال گردش یک دیوانه به مدت بیش از دو ساعت زندانی شده – و حدس بزنید که چیست: جالب است!
بنجامین لی – گاردین ( نمره ۸ از ۱۰ )
این یک هماهنگی قابل توجه میان فیلمسازان و بازیگر است و بار دیگر روی اهمیت آن رابطه تاکید میکند، خصوصا برای ستاره سینمایی که روی دور فیلمهای تجاری افتاده است. سندلر لیاقت بیشتری دارد، و اگر او میخواهد کاری کند که ما به تماشا ادامه دهیم، خب این کار را میکنیم.
جاستین چنگ – لس آنجلس تایمز ( نمره ۸ از ۱۰ )
این عملا یک وحشت زدگی سینمایی است، دائما به مدت بیش از دو ساعت به وسیله دو کارگردان که هیچ وقت در نفوذ به وجود بیننده شکست نمیخورند در تعلیق است.
------------------
نقد اول :
مقدار هیجان و استرسی که در ساختهی جدید برادران سفدی به شما منتقل میشود به قدری بالاست که اجازه هیچ گونه واکنش و یا حتی نفس کشیدن را به شما نمیدهد. «جاشوا و بن سفدی» دو برادر با استعدادی که در سال ۲۰۱۷ با ساخت فیلم «اوقات خوب» توانستد به خوبی واکنشها و توجهها را به خود جلب کنند، این بار نیز با خلق فیلم «الماسهای تراش نخورده» انتظارات را بیش از پیش از خود بالا بردهاند. با دنیای سینما و نقد فیلم Uncut Gems - الماسهای تراش نخورده همراه باشید.
در فیلم قبلی آنها یعنی اوقات خوب، کاراکتر سارقی به نام کنستانتین بود که برای نجات برادرش وارد مخمصهها و چالشهای فراوانی شد، اکنون در این فیلم، هاوارد را داریم که با تصمیمات خود مشکلات زندگیاش را بیشتر از قبل میکند. علت این مقایسه کوچک میان این دو فیلم، اظطراب و ریتم تند فیلم اوقات خوب به گونهای بیشتر در فیلم «الماسهای تراش نخورده» روایت میشود. به غیر از موضوعات دو فیلم، بازیگران نقش اول دو فیلم هستند که شباهتهایی میان آنهاست در اوقات خوب «رابرت پتینسون» را داشتیم که با اجرای کم نقص خود توانست نظرات مثبت زیادی را دریافت کند و حال «آدام سندلر» را در الماسهای تراش نخورده داریم که در اجرای کاراکتر هاوارد هیچگاه ناامیدمان نمیکند.
داستان فیلم «الماسهای تراش نخورده» پر است از بد قولیها و وعده دادنهای بیخود؛ همهی اتفاقات زندگی همیشه بازخورد مثبت از سوی اطرافیان ندارند، این نگاه کلی فیلم به زندگی هاوارد است
فیلم با ورود الماسهایی از یک معدن در اتیوپی به زندگی هاوارد آغاز میشود. بهتر است ابتدا هاوارد را بشناسید: هاوارد شخصیست که در زندگیاش یک لحظه آرامش و قرار نداشته و ندارد بهترین توصیف برای او همین است. در مورد آرامش او در گذشته زیاد به فیلم تکیه نکنید که بخواهد پیش زمنیه از آن را به نمایش بگذارد، اما فیلم خلاء این پیش زمینه را با شروع قدرتمند برای هاوارد پر میکند. از وقتی با او آشنا میشوید و تا پایان داستان، او هیچگاه احساس امنیت مالی و یا جانی نخواهد کرد و با متصل شدن زنجیرهی اجزایی فیلم این حس نیز به شما القا میشود.
هاوارد جواهر فروشیست که ویژگیهای لازم برای رقابت در بازار جواهر فروشی را دارد؛ زبانی چرب و نرم برای رام کردن مشتریان، کنترل افراد زیر دستش، بازار گرمیهایی که برای خود دست و پا میکند و ... اما هاوارد یک ویژگی منفی دارد که باعث میشود هر بار که تا لبه چاه میرسد دوباره به ته چاه مشکلاتش سقوط کند و آن هم تصمیمگیریهای اوست. تصمیمات هاوارد در اکثر مواقع همراه با طمع و زیاده خواهیست. در رابطه خانوادگیاش که تعریفی هم ندارد و خواهان رابطهای دیگری است. و در بازار کاری خود خواهان شکستن سقف موفیقتش است. در طول مسیر هاوارد همراه با او میترسید، میخندید، مظطرب میشوید و هرگاه مشکل جدیدی برای او به وجود میآید، اول از همه خودش را سرزنش میکنید. هاوارد مخلوق مشترکیست به دست آدام سندلر و برادران سفدی؛ بخش شکلگیری مسائل هاوارد را سفدیها تعیین میکنند و حال این جدیت کار با طنز خاص سندلر، در نهایت محصول تولید شدهی کاراکتر اصلی فیلم «هاوارد راتنر» است.
کاراکتری هاوارد مدام بین خوب و بد جا عوض میکند به یک قدمی موفقیت میرسد، اما با تصمیمات زیاده خواهانهاش در یک لحظه موفقیتش در تاریکی محو میشود. داستان فیلم پر است از بد قولیها و وعده دادنهای بیخود. همهی اتفاقات زندگی همیشه بازخورد مثبت از سوی اطرافیان ندارند، این نگاه کلی فیلم به زندگی هاوارد است؛ به مانند او که از سوی خانوادهاش و بازار کار، به گونهای طرد شده و به دنبال جایگاهی بالاتر از دیگران است. این میل بیحد به ثروت و دوست داشتن آن هیچگاه او را به سکوی آرامش نخواهد کشاند. در جواهر فروشی او و طرز کنترل کردن آن فیلم پیام شخصیتی هاوارد را میرساند که باید منتظر اتفاقات پی در پی برای کاراکتر باشیم. کلوز شاتهای متعدد و همراه با دیالوگگوییها سریع و بیپروا بیننده را با خود درون گرداب هاوارد میکشاند. این ریتم تند فیلم با نوع تصویربرداری «داریوش خنجی» شاید گاهی اوقات باعث شود داستان را پیچیده و یا گنگ فرض کنید، در حالی که با یک دید بالاتر به داستان متوجه تمامی کاراکترهای معرفی شده در فیلم و داستان لایهای آنها میشوید. داریوش خنجی تصویربرداریست که نیاز به معرفی ندارد، کسی که با کارگردانان مشهور زیادی همکاری داشته همانند؛ دیوید فینجر در فیلم «هفت»، وودی آلن در فیلم «مرد بیمنطق»، «جادو در مهتاب» و فیلم به شدت دوست داشتنی «نیمه شبی در پاریس» و اینها تنها بخش کوچکی از کارنامهی آقای خنجی است، پس وجود او در فیلم که به عنوان سخنگوی کارگردان و داستان عمل میکند، این اطمینان را حاصل میکند که میتوانیم با نماهایش بیشتر متوجه پیام فیلم شویم.
رنگهای تاریک و روشن و پر زرق و برق درست همانند الماسهای فیلم، یک فضاسازی ناب که همراه با موسیقی هیجانی و گیرای پس زمینه، فیلم را برای قدم گذاشتن دیگر عوامل مثل تدوینها بریده در پایان داستان و نهایتا کارگردانی و بازی بازیگران آماده میکند
داستان برای مخاطب به شکلی بیان میشود که در لحظه شاهد تغییرات و موضعگیری کاراکترها هستیم، همین امر باعث غیرقابل پیش بینی داستان میشود در رابطهی هاوارد با دیگر همکارانش مثل دمانی و یا طلبکارانش مثل آرنو و دارو دستهاش این غیرقابل پیشبینی بودن داستان خودنمایی میکند. جدا از این پیشبینی آن پیامی که فیلم در آخر میرساند این است که هاوارد در این دنیا کسی را ندارد و به قولی زرنگ بازیهای او از طرف اطرافیانش جواب داده میشود و این حاصل خود رفتار او با دیگران است. در این مخمصه و گرفتاریهایش، جولیا عشق دوم و فروشندهی او به عنوان نیروی کمکی هاوارد تعیین شده که پرداخت و نمایش کاراکتر او در همین حد سربسته باقی میماند این قاعده پرداختی برای دیگر کاراکترها صدق میکند و این تصمیم نه تنها به ضرر داستان نیست گاهی به کمک داستان هم میآید. با دقت بر خواسته و روایت داستان این را در میابیم که فیلم قصد به نمایش گذاشتن زندگی هاوارد همراه با ریسکها تصمیمات و بازخورد اینها از سوی دیگران را دارد. میزان پرداخت شخصیتی بر اساس زاویه دید خالق به داستان و قالب اولیه آن شکل میگیرد این که خواسته فیلم چیست و از ما چقدر خواهان یادگیری از اتفاقات فیلم است. در الماسهای تراش نخورده این زاویه دید متمرکز به هاوارد است و باقی مشکلات و گفتهها موتورهایی برای پیش روی داستان و رسیدن فیلم به هدف اصلی خود است.
انسان عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود این ضرب المثلیست که هیچگاه در مغز هاوارد جایگاهی پیدا نمیکند. در ابتدای داستان زمانی که بسکتبال معروف تیم بوستون، «کوین کارنت» به جواهر فروشی او سر میزند، با اصرار خود هاوارد الماسهایی که از اتیوپی به دست او رسیده را به کوین نشان میدهد، اما وقتی اعلام میکند قصد فروش آنها ندارد کوین میگوید:
پس اگه نمیتونم داشته باشماش، چرا بهم نشون دادی؟
و جواب هاوارد همان مشکل اصلی اوست که میگوید:
هیجان زده شدم ... از نشون دادنش هیجانزده شدم
همین مشکل در آخر باعث مرگ او به شکلی ناگهانی و شوکه کننده میشود، زمانی که او بعد از پیروزی میلیون دلاری شرط خود به شکلی هیجانزده در شیشهای را برای طلبکاران تشنه به خون او باز میکند و جواب اعتماد بیخود را میگیرد. شاید هاوارد واقعا مدیر خوبی برای یک جواهر فروش نباشد و نتواند اتفاقات را کنترل کند و صرفا با ویژگی شانس بعضی مواقع جان سالم به در ببرد.
رنگهای تاریک و روشن و پر زرق و برق درست همانند الماسهای فیلم، یک فضاسازی ناب که همراه با موسیقی هیجانی و گیرای پس زمینه، فیلم را برای قدم گذاشتن دیگر عوامل مثل تدوینها بریده در پایان داستان و نهایتا کارگردانی و بازی بازیگران آماده میکند. این فضاسازیها را بیشتر برای آشفتگی زندگی هاوارد و دیالوگهایی که بوی خیانت و دست به سر کردن میدهند حس میکنیم. در رابطهها معمولا خانواده را محل آرامش و سکوت داستانی قرار میدهند، اما در اینجا باید این ساختارشکنی از فیلم را قبول کنیم، که هیچ جاهی برای امثال هاوارد نمیتواند آرامش لازم را فراهم کند، این را از رفتار او با همسر و خانواده همسرش متوجه میشویم.
در کنار درگیریهای هاوارد با مسائلش، شخصیت جولیا با بازی «جولیا فاکس» وظیفه همراهی هاوارد برای رسیدن به هدفش را دارد. اولین تجربه این بازیگر تجربهای قابل قبول است، اما عشقش به هاوارد را زیاد نمیتوان با دیالوگها و حسگیریهایش درک کرد که تا قبل از سی دقیقه پایانی فقط باید او را برای پیشبرد داستان قبول کنیم
تا قبل از این فیلم بیشتر شناخت ما از دوران بازیگری آدام سندلر اینگونه بود که او یک کمدینی است که با نگاهش به ژانر طنز مردم را میخنداند، اما در همین حال برای بعضیها منفور به شمار میآید. در هر کدام از این دستهها قرار دارید، نمیتوانید بعد پایان فیلم «الماسهای تراش نخورده» آدام سندلر را دوست نداشته باشید. جنس این سندلر با آثار گذشتهاش بسیار متفاوت است. این تفاوت را میتوان به برادران سفدی اختصاص داد، آنها در فیلم قبلی خود رابرت پتینسون را توانستند احیا کنند و او را از بند حواشی فیلم «گرگ و میش» آزاد کنند و این اتفاق را برای سندلر با شدت بیشتر انجام میدهند و در کنار آن، خود سندلر طنز و تیکههایش را با لهجهایی خاص برای هاوارد شکل میدهد و همهی این عوامل باعث در ذهن ماندن هاوارد و سرنوشتش میشود. آدام سندلر را در گذشته برای بازی در فیلم های درام مثل ـبر من حکمرانی کن» سال ۲۰۰۷ شاهد استعدادهای او برای بازی در این ژانر بودهایم، پس بهتر است برای او داستانی جدید در ذهن خود بنویسید.
اما زمانی که باعث میشود این فیلم را با هیجانی بیشتر تجربه کنید، زمانیست که زندگی هاوارد بر شرطی که خودش آن را تعیین کرده، بستگی دارد. استرس و اضطرابی که در بیست دقیقه پایانی به بیننده منتقل میشود را در کمتر فیلمی که ادعای این سبک را دارند میتوان حس کرد. زمانی که سوت آغاز بازی بسکتبال زده میشود و تا پایان کوارتر چهارم بازی مخاطب به طور مداوم استرس و هیجان را از فیلم دریافت میکند. انتخاب خود ورزش بسکتبال برای شرطبندی هاوارد تصمیمی هوشمندانه برادران سفدیست، چرا که بسکتبال ورزش ثانیههاست و نمیتوان به راحتی آن را پیشبینی کرد. آدام سندلر در رابطه با بسکتبال سابقه همکاری با ستارگانی مثل «شکیل اُنیل» را دارد و همین ویژگی باعث ارتباط بهتر سندلر با این ورزش و بازیکنانش است. کوین گارنت بسکتبالیست است که در این فیلم نقش خریدار اپال است که فیلم قصد توازن میان زندگی ورزشی او و زندگی نرمال آن دارد. کوین گارنت برای دوستداران این ورزش درون زمین و برای مخاطبان سینما درون فیلم راضی کننده عمل میکند.
در کنار درگیریهای هاوارد با مسائلش، شخصیت جولیا با بازی «جولیا فاکس» وظیفه همراهی هاوارد برای رسیدن به هدفش را دارد. اولین تجربه این بازیگر تجربهای قابل قبول است، اما عشقش به هاوارد را زیاد نمیتوان با دیالوگها و حسگیریهایش درک کرد که تا قبل از سی دقیقه پایانی فقط باید او را برای پیشبرد داستان قبول کنیم ولی در پایانبندی داستان و تلاشهایش برای هاوارد میتوان حس رضایت به کاراکتر او داشت. به غیر از کوین گارنت، فیلم از شخصیت واقعی دیگر یعنی خواننده مشهور «ویکند» (The Weekend) بهره میبرد و برای تاثیر ازدحام جمعیت بر شناخت بیشتر هاوارد و اجرای رفتارهای او برای مخاطب، وارد داستان و حضوری کوتاه را در فیلم تجربه میکند.
در «الماسهای تراش نخورده»، شخصیت هاوارد تمام تلاش خود را برای مادیات کرد تا بتواند رابطههای شکسته شدهاش را دوباره بچسباند که در پایان هیچکدام برایش نتیجهای نداشتن، اما مرگ برای او یک نکته مثبت داشت، آن هم آرامشی که مدام در جست و جوی آن بود و بالاخره به جای به دست آوردن پول و ثروت با یک گلوله به دستش آورد
همانطور که گفته شد، هاوارد در این زندگی تنهاست و صدای او در میان شلوغی خیابانها و یا هیاهوی مردم در شب اجرای ویکند، نشان دهندهی این ویژگی است. او فقط مخاطب را برای همراهی در تنهایی ای کوتاه مدتش و یا زندانی شدن در صندوق عقب ماشینش دارد و در داستان هم با همین تنهایی به آخر خط زندگیاش میرسد. او که تمام تلاش خود را برای مادیات کرد تا بتواند رابطههای شکسته شدهاش را دوباره بچسباند که در پایان هیچکدام برایش نتیجهای نداشتن، اما مرگ برای او یک نکته مثبت داشت، آن هم آرامشی که مدام در جست و جوی آن بود و بالاخره به جای به دست آوردن پول و ثروت با یک گلوله به دستش آورد.
فیلم Uncut Gems - الماسهای تراش نخورده به مانند یک رودخانه با سرعت جریان بالا و خروشان، شما را با خود همراه میکند و تا پایان داستان لحظه آرام و قرار را ترجیح نمیدهد. لازم نیست شاهد سکانسهای خونین یا درگیر ماشین و امثال آن باشیم، فقط کافیست با هاوارد و نحوه اداره کردن زندگی و بازار کارش همراه شویم تا معنی تازهای از تنش و درگیری میان افراد را ببینیم و درک کنیم.
--------
نقد دوم
آدام سندلر در فیلم « الماس های تراش نخورده » نقش جواهرفروش پردردسری به نام هاوارد را ایفا می کند. ما در ابتدا هاوارد را در موقعیتی می بینیم که او را به عنوان فردی موفق در یکی از گران ترین محله های نیویورک معرفی می کند. اما خیلی زود متوجه می شویم که او زندگی کاملاً بهم ریخته ای دارد. رابطه اش با همسرش اصلاً خوب نیست و اخیراً خیانتی هم اتفاق افتاده است. اما چه چیز می تواند این وضعیت را بدتر کند؟ درست حدس زده اید، بدهی های زیادی که پای گنگسترهای شهر را به زندگی هاوارد باز می کند و او هم باید راهی برای فرار از آن بیابد.
همه چیز درباره این داستان هیجان انگیز به نظر می رسد به جز یک مورد تعجب برانگیز که قبل از تماشای فیلم باید نگرانی های بسیاری درباره اش داشته باشیم و آن هم حضور آدام سندلر در نقش اصلی یا همان هاوارد است! فکر می کنم اینکه سندلر در نقش اصلی این فیلم حضور داشته باعث شده تا مجموعه توجهات به این بازیگر جلب شود اما در حقیقت فیلم تازه برادران سفدی به حدی خوب و روان است که حتی آدام سندلر هم ترک عادت کرده و تصمیم گرفته یکی از بهترین بازیهای دوران بازیگری اش را در این فیلم انجام دهد!
« الماس های تراش نخورده » تمام المان های یک تریلر تماشایی را در اختیار دارد و نکته مهم اینکه اینبار خبری از لیام نیسن در قصه نیست! شخصیت هاوارد مخصوصاً با بازی آدام سندلر یکی از جالب ترین شخصیت های سینمایی است که تابحال در آثار تریلر دیده ایم. او همیشه به موفقیت نزدیک است اما در عین حال با حماقت هایش ناگهان آن را از دست رفته می بیند. به نظر می رسد که هاوارد از کسب موفقیت و ثروت لذت نمی برد چراکه هربار با رسیدن به یک نقطه موفقیت، تصمیم می گیرد به سوی هدف بزرگتری حرکت کند و همین ویژگی است که او را با بحران در زندگی مواجه کرده. او قصد پذیرفتن شکست را ندارد و در عین حال نمی خواهد امتیازی هم از دست دهد.
اما در نیویورک قضایا به این سادگی حل نمی شوند. هاوارد باید قرض های خود را پرداخت کند و اگر در این راه با تزلزل مواجه شود، سر و کارش با تاریکی نیویورک و گنگسترهای شبانه است که او را به داخل اتومبیل انداخته و به او یادآوری می کنند که دنیا می تواند برای او جای خوبی برای زندگی نباشد! در مسیر تهیه پول و رهایی از شرایط بحرانی، هاوارد با موقعیت ها و افراد گوناگونی مواجه می شد که هرکدام داستان و مشکلات مخصوص به خودشان را دارند و مواجه شان با هاوارد جذابیت های دراماتیک قصه را تشکیل می دهد. تنش این موقعیت ها در « الماس های تراش نخورده » کاملاً اصولی انجام شده و مخاطب را در هیجان غرق می کند.
ویژگی مثبت فیلمنامه در « الماس های تراش نخورده » این است که ما با پیشرفت داستان اجازه نداریم تا نفس راحتی بکشیم. برخلاف اغلب فیلمهایی که ضرباهنگ سریعی دارند، هاوارد در اینجا با پیشرفت داستان مشکلاتش را برطرف نمی کند بلکه هربار با یک تصمیم احمقانه مشکلات زندگی اش را دوچندان می کند و این رویه نیز نقطه پایانی در داستان ندارد. به همین دلیل است که تنش ها در قصه با افزایش دقایق بیشتر و بیشتر می شود و ما با شخصیت مستاصلی مواجه می شویم که خودش را در میان انواع تهدیدات محاصره کرده و هر اقدام او می تواند یک اشتباه دیگر به زندگی او اضافه کند!
همانطور که پیشتر اشاره کردم، راوی این قصه آدام سندلر است و این انتخاب احتمالاً ترسناک ترین تصمیم یک کارگردان در طول فعالیت هنری اش بوده است! باید برای اولین بار در سالهای اخیر به این نکته عادت کنید که قرار نیست آدام سندلر را با یک شلوارک و تیشرت به همراه یک نوشیدنی در دست در حال لبخند زدن ببینید! در اینجا او یکی از جدی ترین نقش های خودش را ایفا کرده و اگرچه شانس نامزدی اسکار نداشت اما نمی توانیم او را برای این عنوان شایسته ندانیم. از آخرین زمانی که سندلر در یک اثر خوب به ایفای نقش پرداخته سالها می گذرد ( شاید اشاره به فیلم « Punch-Drunk Love » گزینه بدی نباشد! ) و باید به سندلر بابت نقش آفرینی اش در این فیلم تبریک گفت و همچینن به بازی جولیا فاکس هم اشاره کرد که برای اولین بار در یک فیلم به ایفای نقش پرداخته است.
« الماس های تراش نخورده » سراسر هیجان است و تعلیق را به درستی شکل می دهد. سخت است که از تماشای هیجان فیلم و بحران های هاوارد در فیلم خسته شوید و برای او دل نسوزانید. هرچند که هاوارد کسی نیست که به دلسوزی شما نیاز داشته باشد چراکه زندگی او در بحران شکل گرفته و احتمالاً هیچ روزی نبوده که بحران از سر او نگذشته باشد. الماس تحت فشار در هسته زمین تشکل می شود اما اینکه هاوارد تحت این فشارها بتواند الماس باشد بعید به نظر می رسد! با اینحال فیلم فشار روانی لازم را به تماشاگر وارد می کند و شاید باید گفت که الماس نهایی خود تماشاگران هستند که داستان تمام نشدنی دردسرهای هاوارد را در شب های نیویورک تحمل می کنند!
=============================================
تحلیل فیلم
“همهی درام یعنی کشمکش. بدون کشمکش شما کنشی ندارید و بدون کنش هیچ شخصیتی ندارید. بدون شخصیت داستانی ندارید و بدون داستان، فیلمنامهای در کار نیست.”
سید فیلد
زندگی یعنی لحظات. با خود میگویی چیزی نیستند، میآیند و میروند! در صورتیکه این لحظاتاند که همواره روح آدمی را در هم میدرند و او را در رنجی عظیم رها میسازند. لحظات کابوس زندگیاند. لحظات رویای پوشالی زندگیاند که در دم جان میدهند. لحظات معنای آینده را در تردیدی عظیم، در خود فرو میبرند و میمیرند…
هشدار اسپویل
برادران سفدی در آخرین فیلم خود به صورتی تناقضامیز، لحظات را لذتبخش کردهاند. لحظات در فیلم آنها علاوه بر آنکه خیلی سریع و گذرا تمام میشوند و با پایان خود، ما را در بهتی عظیم فرو میبرند، معنای زندگی را در خود حک کردهاند و نمایان میسازند. “لحظات خوش” در فیلم آنها تنها با اضطرابها، تنشها و مشکلات کوچک – گاه، بیاندازه کوچک! – تحقق مییابند. آنها از کوچکترین چیزها بهره جستهاند تا به لحظات معنا ببخشند. در واقع آنها یک اصل مهم فیلمنامه نویسی یعنی کشمکش را در انتها درجهی خود در فیلمشان به کار بردهاند و فیلمنامهای درخشان را آفریدهاند. چنین است هنگامی که هاوارد، با بازی درخشان سندلر، سنگ گرانبهای خود را دریافت میکند و میخواهد آن را از درون یک ماهی که در آن جاسازی شده، بیرون بیاورد، کارمندش سر ماجرایی جزیی و پیش پا افتاده با او بحث میکند و دوربین زوم شدهی سفدیها روی سندلر و کارمند، با طول نمای کوتاه و تدوین سریع، تنش را وارد صحنه میکنند. آنها دوربین خود را در فاصلهای دور از کاراکترها قرار دادهاند، و با زوم کردن روی آنها، فضای اطراف آنها را در محاق فرو بردهاند. به این صورت، شخصیتها به شکلی اغراقآمیز نزدیک به نظر میرسند، و البته حرکات دوربین بیش از هر زمان، به چشم میآیند و به تنش موجود در صحنه، شدت میبخشند. اما مهمترین عامل ضربآهنگ بالای فیلمهای سفدیها، فیلمنامهی بینقص و به شدت کار شدهی آنهاست. همانطور که گفتم، آنها کوچکترین و روزمرهترین اتفاقات را در کارهای خود میگنجانند و از کنار هم قرار دادن آنها زندگی یک انسان مدرن امریکایی را به تصویر میکشند. هاوارد مردی جذاب و جسور است و عاشق دردسر است. یک قمارباز تمام عیار که بیش از آنکه پول برایش اهمیت داشته باشد، خود قمار کردن مسئله است. این شیفتگی مازوخیستوار او به قمار کردن، گاه چنان شدت میگیرد که از درد به گریه میافتد و سفدیها با طنازی خاص خود، آن را ضبط میکنند و نشانمان میدهند.
برای هاوارد – و به نظرم برای سفدیها نیز – ، قمار کردن، مثل تماشای یک بازی بسکتبال است: همانقدر پرتنش، جذاب، لذت بخش و غیرقابل پیش بینی. سفدیها حتی زمانیکه هاوارد میخواهد یک بازی بسکتبال را که رویش قمار کرده و به خودی خود بیاندازه پرتنش و جذاب است، ببیند، اتفاقات کوچک و حتی میشود گفت اعصاب خوردکنی را چاشنی آن کردهاند؛ زنش درست هنگامیکه مسابقه پخش میشود میخواهد برنامهی دیگری را نگاه کند و درست در همان زمان، از هاوارد میخواهد که آرام باشد چرا که بچهشان خوابیده است. و این در حالی است که هاوارد پول هنگفتی را روی آن مسابقه شرط بسته است و نمیخواهد لحظهای از آن را از دست بدهد. تمام این تنشها به نوعی روی هم جمع میشوند و مسابقه و نتیجتا قمار کردن و بنابراین آن لحظات را بیش از آنچه به واقع هستند، اغواگر و جذاب مینمایانند؛ به طوریکه هاوارد برای دست یافتن به این هدفهای کوچک و بسیار ناچیز، حاضر است زندگی خود را به خطر بیندازد تا در نهایت برای چند ثانیهای کوتاه در کمال آرامش بخوابد. اما جالب اینجاست که سفدیها با کمدی – تراژدی سیاه خود، به شکلی تحقیرآمیز به زندگی مینگرند و خود هدفها و مقصدها را بسیار خندهدار و از فرط کمیک بودن، بسیار گریهآور ترسیم میکنند. یک نمونهی مضحک و جالب از این ماجرا که در نهایت به فهم پایان فیلم کمک شایانی میکند، هنگامی است که سندلر برای نمایش دختر خود در مدرسه، خود را باید به هر شکل که شده به آنجا برساند. البته در ابتدا در همانجاست. پیش زنش در انبوه جمعیت مخاطبان نشسته است و منتظر آن است که دخترش روی صحنه بیاید و بازی او را به نظاره بنشیند. سندلر به پشت خود نگاه میکند و متوجه دو بدمن اصلی داستان میشود. در کمال ناباوری، مثل آنکه نمیتواند خشک و خالی منتظر دخترش بماند، از جای خود بلند شده و به سمت آن دو مرد میرود. به آنها حمله میکند و از آنجا میگریزد. اما در نهایت توسط آنها به دام میافتد و آنها لباسهایش را در آورده و او را در صندوق عقب ماشینش، میاندازند. هاوارد در همان وضع، به زنش زنگ میزند تا بیاید و صندوق را برایش باز کند. لخت از آن بیرون میآید و لباسهای کاملا نامناسب و خندهداری به تن میکند تا به نمایش دخترش برسد. درست به موقع هم به آنجا میرسد. و با خندهای مصنوعی بر لب با چشمانی باز به دخترش مینگرد. دخترش چندین سکه را از دهنش بیرون میدهد و نمایش تمام میشود. تنها چیزی که سندلر میگوید این است: “واو.” به طرزی مضحک و رقت انگیز نیز این را میگوید، انگار که میخواهد بگوید: “چقدر عالی، ولی همین؟” این پرسش ما نیز هست! برای همین؟ این همه هیاهو، تنش و اضطراب برای همین لحظهی کوچک – بسیار بسیار بسیار کوچک! – ناچیز، احمقانه و پیش پا افتاده؟ سفدیها این چنین کمیکوار، تراژدی زندگی را در شاهکار خود ترسیم کردهاند؛ تراژدی سرخوشانه، لذتبخش و به شکلی متناقض، خنده دار، حقارتبار و دردآور. در واقع سرتاسر فیلم نیز همین است. همین خوشیهای لحظهای است که با دردسر و سختی بسیار به دست میآیند و زود هم از دست میروند و جای خود را به لحظهی بعد میدهند. از همان باز نشدن در جواهر فروشی سندلر گرفته که حتی خندهدار جلوه میکند تا سر و کله زدن با بدمنهای اصلی داستان که اصلا معلوم نیست چرا تا این اندازه عصبیاند! در واقع برای آنها نیز، بیش از آنکه پول مهم باشد، انجام دادن کارشان مهم است؛ با این تفاوت که آنها برخلاف هاوارد میخواهند خیلی سریع به هدف خود دست یابند. همینجا هم بگویم سرتاسر فیلم پر است از دیالوگهایی که بر سر و صورت شخصیتها و ما پاشیده میشوند؛ آن هم به شکلی بلند و بیامان. پر از کلمات رکیک و به شکلی واقعی، صریح، تند و خشن. خشونت در آثار سفدیها به طریق زندگی مبدل گشته است. خشونت، اما همراه با اضطراب است، خبری از خون و خونریزی و قطع شدن دست و پاها نیست. خشونت آنها در تنش و کشمکش میان شخصیتها با خود و با موقعیتها نهفته است. اتفاقات، خشونتبار ترین اعمال را در شخصیتها روان میسازند و آنها به شکلی مازوخیستی، از آن حتی لذت نیز میبرند. این لذت عاید ما نیز میشود: لذت بردن از تنش، لذت از بین رفتن خواستهها در ازای راه پر پیچ و خمی که گویی تماما لذت را در درون خود جای دادهاند و درد واقعی خود را در پایان خود گنجاندهاند. در واقع هنر سفدیها نشان دادن همین تعارضها و تضادها در درام است. آنها به شکلی ستایشبرانگیز، تناقضهای خاص زندگی را به ما، به صورتی عریان نمایان میسازند. عالیترین شکل این نمایش نیز درست در پایان آن اتفاق میافتد. پس از آن همه اضطراب و تشویش، هاوارد به شکلی رویایی و خواستنی در قمار بزرگ خود برنده میشود. چنان فریاد میکشد که گویی به ارگازم میرسد. در را باز میکند. بدمن اصلی داستان به پیش میآید، اسلحهی خود را به سوی هاوارد نشانه میگیرد و بنگ! هاوارد به زمین میافتد و شخصیتها همچنان با صدای بلند در حال بحث کردن با یکدیگرند. دوربین آرام آرام به هاوارد نزدیک میشود. چقدر انرژی، چقدر شور و اشتیاق برای زیستن در آن لحظه وجود دارد! گویی هاوارد تمام این شور و اشتیاق و میل زندگی دفعتا و به یکباره درست در لحظهی جان دادن، آنها را تجربه میکند. نمای پایانی فیلم برایم یادآور جملهی فوقالعادهی اسکار وایلد است:
“تعلیق وحشتناک است. امیدوارم دوام داشته باشد.”
و تعلیق تا ابد میماند؛ هر اندازه لحظات رفتنیاند، تعلیق میماند تا آنکه انسان را بر قله، رها سازد و بمیراند. هاواردِ شیفتهی قلهها، برخلاف سیزیف، هنگامیکه سنگ را با اشتیاقی وصف ناشدنی و لذتی بیانتها، به بالای قله میرساند، و بزرگترین لحظهی زندگی خود را سپری میکند، دیگر همراه با سنگ به پایین نمیجهد تا فرصت داشته باشد سنگ را باری دیگر به بالا ببرد. اتفاقا او سنگ را به روی قله میرساند و سنگ هم در بالای قله میایستد، اما درست در همان لحظه به آرامش میرسد که دیوانه وار از روی قله به پایین سقوط میکند. بالاترین لذت او در مرگش نهفته است. به قول ساد: “بالاترین ارگازم مرگ است.”
منابع مووی مگ دنیای سینما مجید علیایی و...