یادش بخیر.... همینجوری نشسته بودم توی اتاق و گفتم میخوام یه غزل بگم. اونقدر خام بودم و سطحی فکر میکردم که بعد از نوشتن این چند تا جمله فکر کردم که شاخ غولو شکستم😅.
این اولین تلاش من برای گفتن غزل بود:
با که گویم که در این شهر دگر خوابی نیست؟!
ظلمتی هست ولی فرصت فریادی نیست
دل هم از عالِم و دانای سخن، بیزار است
گفت و پندار عیان بوده و کرداری نیست
خون که از باطنِ این کوهِ ستم می جوشد
ناله ای زد که دگر تیشه ی فرهادی نیست
یوسفی در پیِ خورشیدِ زمان می گشت و
بشد آواره ی دشتی که در آن چاهی نیست
آری از جان و دل انباشته بودم، لیکن
جگرم سوخت و حتی رمقِ آهی نیست
مدعی گفت: به رویای حقیقت نرسی
تو ندانی به که مجنونی و لیلایی نیست
گفتمش: پیرِ حقیقت به من آن روز بگفت:
تا فریبا نشوی، هیچ فریبایی نیست
البته همینطور که میبینید این نوشته به عنوان غزل بسیار اشکال داره و مهمترین اشکالش قافیه های اشتباهه.
به دلایلی نمیخوام تغییرش بدم.
شاد باشید