عارف شوش را دیدم،
این ابرشهر، این فرازِ فاخر، این گُلمیخ
این فسیل ِ فخر ِ فرسوده
این دژِ ویرانه ی تاریخ
شوش را دیدم
این کهن تصویرِ تاریک، از شکوه و شوکتِ ایرانِ پارینه
تخت جمشید دوم، بامِ بلندِ آریایی- شرق
آن سُرور و مرگ را تسخَر زنان در قعر آیینه
شهرها در دهرها، چون کلبه های تنگ و لَت خورده
و مرور و مرگشان برده
شوش در باغی که ایران بود، چون قصری هزار اشکوب،
سالیان و هفته ها را روز های ِ عید و آدینه