داستان اول
بر اساس داستان واقعی!!
یکی بود یکی نبود.
غیر خدا هیچ کس نبود. توی ده شلمرود فلفلی تو خونش نشسته. بود باباش کشاورزی می کرد مامانش قالی بافی می کرد از زمان اصلاحات ارضی هم دو هکتار از زمین مرغوب خان شلمرود دستشونو گرفته بود خلاصه همه چی داشت خوب پیش می رفت فلفلی هم خوب درس می خوند. یه روزی از روز های خدا. ولی تو شلمرود یه سیل وحشتناک اومد سیل زمین خانواده فلفلی و خیلی از اهالی روستا رو برد فلفلی و باباش بعد سیل رفتن سر زمین بابای فلفلی از غم بگیره افتاده بود
شروع کردن باهم به شخم زدن زمین همینجوری رفتنو زمینو شخم زدن وقتی بر گشتن پشتشونو دیدن یه سر نیزه از زمین اومد بیرون !! بیشتر کندن تند تر کندن به یه دیوار سنگی رسیدن. وقتی برگشتن دیدن دست هر کدوم از اهالی شلمرود یک تیکه عتیقه و زیر خاکی هست. چن روز گذشت. یه تعداد ماشین شاسی بلند با آدمای چشم آبی مو بلوند ریختن تو ده شلمرود. و شروع کردن به خریدن زمین های اهالی ده با قیمت های بالا. ولی اهالی خام نشدن و زمین هاشونو نفروختن. اهالی ده به چشم رنگی ها گفتن ما خاک و میراث نیاکان رو به پول نمی فروشیم چن روز گذشت این بار از اداره میراث فرهنگی به شلمرود اومدن گفتن برای اکتشاف و تحقیق زمین ها تون رو در اختیار ما بگذارید اهالی هم گذاشتن پس مدتی به شهر باستانی تو شلمرود کشف شد و اهالی روستا دیگه نتونستن رو زمینا کار کنن فلفلی و خانواده و خیلی از اهالی روستا به شهر کوچ کردن و جاشونو به به پیمانکارای. گردشگری میراث فرهنگی که برای جذب گردش گر به شهر باستانی شلمرود تبلیغ می کردن دادن سالها گذشت فلفلی دکتر شد یه روز با خانواده برای تفریح به کشور آمریکا و شهر نیویورک رفتن. و اونجا فلفلی همون سر نیزه ای که با باباش تو زمین شخم خورده شده پیدا کرده بودنو دید !! قصه ما بسر رسید کلاغه به خونش نرسید
نویسنده این داستان که به این مرحله صعود کرده در مرحله یک هشتم نهایی داستان دوم این مسابقه https://www.tarafdari.com/node/1601060
و در مرحله یک چهارم نهایی داستان دوم این مسابقه رو نوشته https://www.tarafdari.com/node/1605561
و داستان دوم
انقدر دلم به دوست داشتنت گرم بود که سوخت...
پونزده سال بیشتر نداشتم و تازه وارد دنیای نوجوونی شده بودم و اون شور و حالی که همه تو اون سن دارن تو وجود منم شعله میکشید.
با بی حسی چشمامو باز کردم و گفتم مامان چرا نمیزاری روز تعطیل رو استراحت کنم؟چقدر تو سر و صدا میکنی آخه؟با لیوان شیر تو دستش اومد تو اتاقم و گفت مادرجون من که ساکتم،سر و صدایی که میاد واسه اسباب کشی خونه بغلیه.
همونجور خواب آلود از رو تخت اومدم پایین و رفتم آبی به دست و صورتم زدم و صبحونه خورده نخورده از خونه زدم بیرون.
ظهر که برگشتم خونه مادرم گفت،محمدجان تا لباس عوض نکردی این قابلمه غذا رو بده به مرضیه خانوم...
مرضیه خانوم دیگه کیه؟همسایه جدیدمون دیگه.
گرم بود و از پشت در موندن کلافه شده بودم که در باز شد،آقا آقا،آقا با شمام!خدای من چی آفریدی آخه...
محو تماشای چشماش بودم و اصلا متوجه نشدم داره صدام میکنه،تو ذهنم این جمله شاملو نقش بست(چشمانت نوش داروی دردیست که به آن دچارم)
خودمو جمع و جور کردم و با گفتن ببخشید قابلمه رو دادم بهش و رفتم خونه.
اونشب تا صبح داشتم بهش فکر میکردم،چشمای درشت و مشکیش یه لحظه از جلو چشمش دور نمیشد.
سه سال گذشت و من مدرسه رو تموم کردم و وارد دانشگاه شدم،تو اون سه سال تقریبا هرروز میدیدمش ولی خب به رسم همسایگی و نون و نمک نمیتونستم به خودم اجازه بدم بهش نزدیک بشم،از طرفی فکر داشتنش مثل خوره تو جونم بود و یه لحظه هم راحتم نمیذاشت.
بالاخره دل و زدم به دریا و یه شب همه چیز رو به مادرم گفتم،لبخندی زد و گفت پسرم تو هنوز ۱۸سالتم نشده الان خیلی زود واسه این حرفا،ولی من انقدر تو گوشش خوندم انقدر تو گوشش خوندم تا بعد دو هفته راضی شد به بابام موضوع رو بگه.
یه روز تو آشپزخونه مادرم بهم گفت با بابات صحبت کردم و اونم گفته زوده واسه این بچه ازین حرفا بزنه،ولی خب صحبت کردم و راضیش کردم بابا آقای محمودی صحبت کنه.
تو پوست خودم نمیگنجیدم مادرمو بغل کردم و ازش تشکر کردم،رو ابرا بودم و از بلایی که روزگار میخواست سرم بیاره بی خبر بودم.
چند ماهی گذشت و هنوز بابام خبری به مادرم نداده بود و من تو آتیش عشق طیبه میسوختم،گاهی اوقات از نگاه ها و رفتاراش حس میکردم اونم بهم علاقه داره.
گذشت و تابستون شد و من چند روزی بود ندیده بودمش،از مادرم سراغشو گرفتم گفت مرضیه خانوم گفته عموش اومده دنبالش بردتش تویسرکان،آخه خانواده محمودی اصالتا تویسرکانی بودن و به خاطر شغل عمو جهان اومده بودن قزوین.
روز جمعه بود و مادربزرگم و خاله هام اومده بودن خونمون،از صبح یه دلشوره عجیبی افتاده بود تو وجودم و نمیدونستم چم شده.
ساعت ۷غروب بود که دیدم دارن در خونمون رو از ریشه در میارن،دویدم رفتم درو باز کردم دیدم سهیلا خانوم زن همسایه داره گریه میکنه و میزنه تو سر خودش،از میون شیون و زاریش فهمیدم که اتفاق خوبی نیوفتاده،مادرمو صدا زدم اومد دم در،چیزی رو که میشنیدم باور نمیکردم،عمو جهان و خانواده تو مسیر رفتن به تویسرکان تصادف کردن...
شوکه شده بودم و نمیتونستم اتفاقی که افتاده رو هضم کنم.
شب که بابا اومد بهش گفتیم چی شده،بهتش زده بود.گفت جمع کنید بریم،منم با اصرار باهاشون رفتم.
رسیدیم تویسرکان و رفتیم بیمارستان،متاسفانه عمو جهان فوت شده بود و خواهرش دچار سوختگی شدید شده بود.اما مرضیه خاله و بچه ها زیاد صدمه ندیده بودن.
دیدن چشمای گریون طیبه و شیون و زاریش داشت دیوونم میکرد.نمیتونستم اون وضعیت رو تحمل کنم.
چند روزی که اونجا بودیم مراسمات دفن و کفن عموجهان رو انجام دادیم و برگشتیم قزوین.
چهل روز گذشت و دیگه سیاه رو از تنمون درآورده بودیم اما خب دست تقدیر بیخیال این خانواده نبود،عمه طیبه داغ برادر رو تاب نیاورد و رفت پیش داداشش.
دوباره عزا و سوگ اومد تو خونه این خانواده و من طیبه رو شکسته تر از قبل میدیدم.
چند ماه گذشت و یه شب تو اتاقم بودم که شنیدم پدر و مادرم دارن باهم صحبت میکنن،چیزی که میشنیدم که باور پذیر نبود،حاج عمو بزرگ خانواده محمودی گفته بود که طیبه باید با پسرعموش ازدواج کنه.بغض راه گلومو بسته بود تموم آرزوهامو برباد رفته میدیدم.
اون شب تا صبح فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید موضوع رو با خود طیبه درمیون بزارم.
دوسه روز گذشت و من نامه ای نوشته بودم و دم در منتظر مونده بودم تا از مدرسه بیاد،وقتی دیدمش رفتم نامه رو دادم بهش و بدون اینکه چیزی بگم اومدم خونه.
چند روز بعد مشغول انجام پروژه درس طراحی معماریم بودم که دیدم یه پیامک از یه شماره ناشناس دارم،نوشته بود ازت انتظار نداشتم.در جواب نوشتم شما؟نوشت خواننده نامه ای عاشقانه و پرسوز.
شوکه شدم،خودش بود.شمارمو از کجا آورده بود؟
در جواب براش نوشتم میشه بدونم چرا انتظار نداشتی؟گفت این رسمش نیست.گفتم میشه ببینمت؟نیم ساعتی گذشت و یه پیام ازش اومد برام،فردا ساعت ۱۲ظهر خیابون نادری کانون زبانشناسی فرزان.
دل تو دلمنبود که میخوام ببینمش،فرداش شیک کردم و رفتم اونجایی که گفته بود،تا دیدمش دست و پامو گم کردم و بزور سلام دادم،جوابمو داد و لبخندی زد.همه چیزی که تودلم بود رو دوباره بهش گفتم و داستان پسرعمه اش و ترسی که ازش داشتم رو هم گفتم.نگام کرد و گفت تو همه این سالا بهت حس خوبی داشتم و دلم میخواس بهم بگی دوسم داری تا من از فکر کنار تو بودن پر بکشم.
باورم نمیشد بهم ابراز علاقه کرده و اونم دوسم داره،کمی صحبت کردیم و مطمئنم کرد که با مهدی ازدواج نمیکنه.
موضوع رو با مادرم در میون گذاشتم اما بر خلاف انتظارم مخالفت کرد،گفت وقتی باباش نیس بدرد نمیخوره و صلاح نیست ازدواج کنید،گفت زیاد از اخلاقای مرضیه خانوم خوشش نمیاد،بعد اون روز خونمون شد میدون جنگ...
کشمکش و بحث تو خونه ما اونقدر بالا گرفت تا مادرم راضی شد و رفت تا با مرضیه خاله صحبت کنه،اما مرضیه خاله آب سرد رو ریخته بود رو دستش و گفته بود که دخترش با پسرعمه اش ازدواج میکنه.وقتی اینو شنیدم کاملا خودمو باختم و هیچ امیدی برام نموند.
چند وقتی گذشت،من و طیبه داشتیم تو مشکلات غرق میشدیم،تلاشام بی فایده بود و اتفاقی که ازش میترسیدم افتاد.
طیبه به زور خانوادش نشست پای سفره عقد مهدی و رسما شد همسرش.
الان ۵سال ازون ماجرا میگذره و من هنوز نتونستم با نداشتن طیبه کنار بیام.
به قول شاعر(دل پیش کسی باشد و وصفش نتوانی،لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی)
نویسنده این داستان که به این مرحله صعود کرده در مرحله یک هشتم نهایی داستان اول این مسابقه https://www.tarafdari.com/node/1600200
و در مرحله یک چهارم نهایی داستان اول این مسابقه نوشته https://www.tarafdari.com/node/1606489
مهلت مسابقه تا ۲۴ ساعت آینده (۱۹:۳۳)
لینک مسابقه قبلی حتما شرکت کنید https://www.tarafdari.com/node/1610909