داستان اول
اسمای قلمبه سلمبه زیادی واسش گذاشته بودن،منجی کره زمین،بزرگترین اختراع قرن ۲۲ و کلی تیتر دهن پر کن دیگه.مردم هم به شدت بهش امید بسته بودن.البته خب چاره ای هم نداشتن.چون بخش زیادی از بودجه ۱۷۴ تا کشورها صرفش شده بود و ادعا میکردن که قراره زمینو از همه مشکلاتش نجات بده.آلودگی هوا و آب،کمبود آب،سوختن جنگلا،گرمایش زمین و چیزایی مثل اینا که بیشتر از صد سال بود که دانشمندا درموردش هشدار میدادن و تازه همه یادش افتاده بودن.سازمان ملل و سازمان جهانی محیط زیست از عوامل اصلی این اختراع بودن اما بیشتر از ۱۰۰۰ تا شرکت خرپول بین المللی هم روش سرمایه گذاری کرده بودن.بودجه کلانی هم میخواست چون در ازای هر سه نفر تو دنیا قرار بود یدونه از این دستگاه تولید بشه و به نسبت جمعیت تو کل جهان پخش بشه.این دستگاه اونقدر اهمیت داشت که به سلاح های پیشرفته مجهز شده بود طوری که هیچ شخصی نمیتونست بهش آسیب بزنه.فقط هم درصورتی میشد غیرفعالش کرد که از خط فرمان اصلیش خارج شده باشه.
طرز کار این دستگاه از دو بخش تشخیص دهنده عوامل تهدید کننده و نابود کننده عوامل تهدید کننده تشکیل میشد.حدود ۱۸ سال طول کشیده بود که دستگاه ها ساخته بشن و به تولید انبوه برسن و ۵ سال هم برای فرایند تشخیص وقت صرف شده بود.بعد از اون هم ۲ سال برای مستقر کردن دستگاه ها تو کل جهان وقت گذاشته بودن.
روزی که قرار بود این دستگاه به طور رسمی فعالیتشو شروع کنه جمعیت زیادی جلوی مقر سازمان ملل جمع شده بودن که شاهد مراسم آغاز فعالیتش باشن.مراسم به طور زنده تو همه کشورای دنیا پخش میشد.رییس جمهورای ۱۳ تا از کشورهای جهان بههمراه سران سازمان ملل و سازمان جهانی محیط زیست و گروهی که این دستگاهو ساخته بودند اونجا حضور داشتند.دو نفر به نمایندگی از اون گروه میخواستن اهرم فعال سازیو بکشن.یه مرد ۵۰ ساله که سرپرست گروه اجرایی بود کنار یه جوون برنامه نویس!
بالاخره اون لحظه فرارسید.لحظه ای که قرار بود زمین از هرچی مشکله پاک بشه.مردم شروع کردن به شمارش معکوس..
۱۰
۹
۸
۷
نماینده های گروه سازنده،دستشونو گذاشتن روی اهرم...
۶
۵
۴
قلب همه داشت مییزد،فقط چندلحظه مونده بود که همه مردم دنیا حاصل ۲۵ سال تلاش ۹۶۰۰۰۰ نفر آدمو ببینن
۳
۲
۱
اهرمو به پایین فشار دادن
یه سکوت سنگین کل اون منطقه رو فرا گرفت.
بعد چندلحظه صدای انفجار بلند شد.دستگاه هایی که به عنوان نمونه اونجا بودن به سمت مردم تیراندازی میکردن.صدای تیراندازی کنار جیغ و داد مردم همه جارو پر کرده بود.کل دنیارو!هرکس سعی میکرد به یه سمتی فرار کنه اما به سرعت توسط دستگاه بغلی کشته میشد.هیچ نقطه کوری وجود نداشت.
سرپرست گروه که پشت سِن پناه گرفته بود داد زد:از خط فرمانی خارج شده....ولی غیر فعال نمیشه!
اون جوون برنامه نویس که تا اون موقع ساکت ساکت بود با چشمای گرد شده گفت:
نه!
از خط فرمانیش خارج نشده.
من خودم هدف اصلی دستگاهو نوشتم.
«هرچیزی که باعث آسیب رسیدن به کره زمین میشه رو از بین ببر»
اون دستگاه دقیقا داره همینکارو میکنه.
بعد گفتن اینا با برخورد یه گلوله به مغزش روی زمین افتاد.
و داستان دوم
زمستان سال 97 بود
عصر یکی از روزهای طبق معمول بارانی رامسر
قول و قراری تعیین شده بود. یکی شرط آمدن میگذاشت دیگری پرت آمدن.
اینجا فاز 2 کمربندی رامسر
کافه لونا
پسری وارد میشود
از چهره اش واژه های شور و شوق به تحریر درمیآید. زنده دلی قد بلند و کم حرف.
صاحب کافه میپرسد :
چیزی میل دارید؟
با تن پایین خواسته یا ناخواسته خجالت را نیز چاشنی صدای خود قرار میدهد و میگوید :
نه. منتظر کسی هستم. ممنون.
کافی شاپ خلوتی بود.
غیر از یک دختر و پسر فروشنده و دوستانشان کسی نبود.
پسر با گوشی خود مشغول خواندن اخبار میشود. ساعت را نگاه میکند. به کسی که منتظرش است زنگ میزند. گوشی را برنمیدارد.
خیره میشود به اشیا و دکور زیبای کافی شاپ. ساعت را نگاه می کند. دوباره زنگ میزند. دوباره گوشی را برنمیدارد. نگران می شود.
این بار توجه خود را معطوف خیابان و پیاده رو ؛ گذار ماشین ها و عابرهایی میکند که بای بای کنان و چتر به دست و کلاه به سر در حرکت بودند. ساعت را نگاه می کند. زنگ میزند. گوشی را برنمیدارد.
خیره میشود به اشیا و دکور زیبای کافی شاپ. ساعت را نگاه می کند. دوباره زنگ میزند. دوباره گوشی را برنمیدارد. نگران می شود.
این بار توجه خود را معطوف خیابان و پیاده رو ؛ گذار ماشین ها و عابرهایی میکند که بای بای کنان و چتر به دست و کلاه به سر در حرکت بودند. ساعت را نگاه می کند. زنگ میزند. گوشی را برنمیدارد.
بیرون میرود. نگاهی به آسمان می اندازد.
غروب شده بود. این یعنی چیزی به تاریکی نمانده بود. [تاریکی] که از آن وحشت داشت.
نه بخاطر سیاهی شب بلکه بخاطر قوانین خوابگاه کسی که منتظرش بود.
مهلت مسابقه تا ۲۴ ساعت بعد (۲۳:۲۳)