طرفداری- اگر فوتبالیست نمیشدم، احتمالا به خدمات اجتماعی مشغول میشدم. پدر و مادرم همیشه افراد بخشندهای بودند و همیشه به اعضای محل کمک میکردند. در محله ما عده زیادی به خدمات اجتماعی مشغول بودند. بنابراین به این نتیجه رسیدم اگر فوتبالیست نشوم، به این کار بپردازم. میخواستم برای تمامی بچهها با شورای محلی کار کنم. این کاری است که امروزه خیلی از دوستانم انجام میدهند، بنابراین اطمینان دارم من هم به همین کار میپرداختم.
بچه که بودیم، روی پلهها مینشستیم و میگفتیم: «اگه موفق بشم، این طور نیست که فراموشتون کنم و غیب بشم. به اینجا بر میگردم و بهتون کمک میکنم.» همه ما چنین حرفهایی میزدیم. تمامی دوستان من در آن دوران، به نوعی به خدمات اجتماعی مشغول بودند. خیلی از آنها از پکهام رفتند و به شغلهای دیگری مشغول شدند ولی همه آنها پیوندهای قوی خود با محلهای که در آن بزرگ شدیم را حفظ کردند.
زمانی که در وست هم کوچکتر بودم، کارهای اجتماعی زیادی وجود داشت و من در پرینس تراست (یک سازمان خیریه) مشارکت داشتم و از پروژهها بازدید میکردم، هدایایی توزیع میکردم و بچهها را تشویق میکردم تا مهارت بیاموزند و با هم باشند. این بنیاد چیزی است که عمیقا به آن باور دارم. این به بچهها فرصت میدهد تا در صورت تلاش کردن، زندگی جدیدی را شروع کنند. چند سال قبل با یکی از دوستان قدیمی در این رابطه صحبت میکردم که او گفت: «چرا خودت یه موسسه افتتاح نمیکنی؟ میتونی پول زیادی جمع کنی و زندگی خیلیها رو تغییر بدی.» حق داشت، بنابراین تلاش کردم همین طور شود. در طول سالها توسعه یافت و حالا از آن به عنوان بنیاد ریو فردیناند یاد میشود. ما به چند هزار کودکی که در پروژههای ما حضور داشتند کمک کردیم.
در مورد پرینس تراست هم رویکرد مشابهای اتخاذ کردیم: به بچهها خود باوری، اعتماد به نفس و مهارتهای لازم برای شروع کردن زندگی جدیدی را بخشیدیم. یک جنبه از کار این است که به آنها نشان بدهیم از راههای مختلفی میتوانند به زمینه کاری علاقه خود برسند. برای مثال خیلی از بچهها عاشق ورزش، موسیقی و سرگرمی هستند. همه آنها نمیتوانند ریو فردیناند یا وین رونی، اولی مورز یا وان دایرکشن بعدی باشند. ولی مشاغل زیادی دیگری درون و پیرامون این صنایع وجود دارد. پس تلاش میکنیم این گزینهها را نشان بدهیم، آنها را تشویق کنیم که استعداد خود را کشف و دنبال کنند و همچنین چشمان خود را به روی ظرفیتهای خود باز کنند. این موسسه به بچهها در امر مهارت آموزی کمک میکند و بالا رفتن از نردبان ترقی را برای آنها میسر میسازد، با این امید که در آینده در آن زمینهها مشغول به کار شوند. حالا چند تن از بچههایی که داشتیم، در دنیای فیلم مشغول هستند. من فیلمی به اسم «Dead Man Running» تولید کردم و عدهای از آنها در نقش دونده ظاهر شدند و حالا شش نفر از آنها در صنعت فیلم مشغول به کار هستند.
از نظر من کار کردن در این زمینه باعث میشود یک افق دید پیدا کنید. ما فوتبالیستها میتوانیم در مورد چیزهای پیش پا افتادهای ناله کنیم: «هی! بدن شوی من کجاست! ... این پاستا زیادی پخته!» ما هم مثل بقیه، خیلی اوقات در دنیای خودمان غرق میشویم. ولی وقتی به یکی از جلسات موسسه میروم و پای صحبتهای یکی از بچهها مینشینم، به درک بهتری میرسم. پسری از هال را به یاد دارم که خیلی در شرایط بدی قرار داشت. در چالهای بزرگ افتاده بود و هیچ راه فراری برای خود نمیدید. خانوادهاش او را از خانه بیرون انداخته بودند و بی سرپناه بود. مست میکرد، مصرف کننده مواد بود و میل به خودکشی داشت. یکی از معدود نکات مثبت زندگیاش این بود که فوتبال را دوست داشت. او به یک برنامه آموزش مربیگری و استعدادیابی رفت و تغییری که در زندگیاش ایجاد شد، شگفت آور است! او مدرک مربیگریاش را گرفت و حالا در بین اجتماعات ما به مربیگری میپردازد و خودش هم به یک الگو تبدیل شده است؛ به بچهها در مهارت آموزی و طی کردن پلههای ترقی مثل خودش کمک میکند. حالا وضع خوبی دارد و به زودی برای شرکت در یک دوره مربیگری راهی آفریقای جنوبی میشود. چند سال قبل، این شخص حتی نمیتوانست سفر به شهر دیگری از انگلیس را تصور کند. حالا در یک پرواز از نصف دنیا عبور خواهد کرد!
در نمونه دلخراشتری، دختری از سالفورد را به یاد دارم که میگفت آزار جنسی دوستان مادرش باعث شده بود از خانه فرار کند و دیگر جایی برای زندگی کردن نداشت. در نهایت یک پرورشگاه او را پذیرفت و بعد هم به بنیاد ما آمد. باید تلاش زیادی انجام میداد ولی حالا الگوی بقیه بچههاست و برای آنها الهام بخش است. او به عنوان یک مربی برای بنیاد کار میکند و برای برگزاری دورهها به سراسر کشور میرود.
وقتی چنین داستانهایی را میشنوم، پیش خودم میگویم: «جل الخالق! بنیاد واقعا در حال انجام دادن کارهای خوبی است. فکر نمیکردم ماجرا تا این حد جدی شود.» خیلی خوشحالم که تا اینجا پیشروی کردیم ولی این مرا یاد بچگیام و چیزهایی که در محله میدانستم میاندازد. یکبار در راه پله به دختری چاقو زده بودند. به یکی دیگر تیر اندازی کرده بودند. دخترانی را در محله میشناختم که توسط مردان سن بالاتر مورد تجاوز قرار گرفته بودند. من در چنین محیطی بزرگ شدم و فاصله زیادی با این جریانات نداشتم. اینها را میدانم. ولی بعدا تمام هم و غم من فوتبالیست شدن بود و نمیخواستم چیزی مانع از این شود که به یک بازیکن حرفهای تبدیل شوم. در آن دوران به این چیزها فکر نمیکنی. بعد ناگهان همه این خاطرات برایت زنده میشوند و به خودت میگویی این وضعیت بد همچنان ادامه دارد. این حس در تو ایجاد میشود که تلاش کنی زندگی بهتری حداقل برای چند نفر بسازی.
در واقع زیاد در این رابطه صحبت نمیکنم. مردم میگویند: «این کارها رو برای خودش انجام میده. میخواد خودش رو سر زبونها بیاندازه و از این جور چیزها...» از طرف دیگر خیریهها نیاز دارند تا چند فرد مشهور توجهات را به سوی یک مشکل جلب و به جمع آوری پول کمک کنند. پس وقتی فوتبالیست میشوی، باید از آن شهرت برای نشان دادن مشکلات و این که هنوز خیلیها وضعیت بدی دارند استفاده کنی تا مردم متوجه شوند عدهای به کمک نیاز دارند. دوست دارم در هر مصاحبهام در این رابطه صحبت کنم ولی نمیخواهم مردم فکر کنند دغدغه من خودم است و نه خیریه، بنابراین چنین مبحثی را مطرح نمیکنم. باید تعادل را رعایت کرد ولی این دشوار است چون ما در دنیای بدبینها زندگی میکنیم.
خوش شانس بودم که فردی به اسم گری استانت را پیدا کردم که حالا مدیر اجرایی ماست. او سالها در این عرصه فعالیت کرده است. روال کار این گونه است که هر دو یا چهار هفته، مرا در جریان کارها میگذارد. از اوضاع بنیاد میگوید و ما در مورد ایدههای جدید صحبت میکنیم. آیا باید دوره جدیدی را برای فلان چیز برگزار کنیم؟ آیا باید با این یا آن سازمان همکاری کنیم؟ همیشه در جریان امور هستم و این روزها مادرم هم خیلی در این زمینه کمک میکند. او طی سالیان اخیر مراسم جمع آوری کمکهای نقدی و مهمانیها را برگزار کرده است.
حس خوبی دارد. بخشی از اینها صرف این میشود که سراغ دوستانم در دنیای سرگرمی بروم و چیزهایی بگیریم که نمیتوان آنها را با پول خرید. شاید از جیمی نسبیت بخواهم تا بیاید و برای خیریه اجرایی داشته باشد یا سخنرانی کند. این افراد هم مثل من هستند: افرادی عادی که در کسب و کار خود خوب کار کردند ولی هنوز متواضع و مردمی هستند.
ما در سالفورد، جنوب لندن، آفریقای جنوبی و اوگاندا دورهها و پروژههایی داریم. اکنون در حال آغاز یک همکاری در بلفاست واقع در ایرلند شمالی هستیم. متأسفانه نمیتوانم در همه اینها مشارکت داشته باشم چون فوتبال بخش زیادی از برنامه مرا پر میکند ولی وقتی فرصت و وقتش را داشته باشم، دوست دارم بیشتر مشارکت کنم و نگاهی به جریان امور بیاندازم.
همه اینها ناشی از افتخار کردن به جایی است که از آن آمدهام و حفظ ارتباط با آنجا است. هرگز تلاش نمیکنم پیشینه خودم را پنهان کنم. دوستش دارم، از آن لذت میبرم و شیفته آن هستم. بزرگ شدن در پکهام از من چنین آدمی ساخت، بنابراین دوست دارم به اماکنی آشنا بروم تا مقداری غذایی کاراییبی بخورم، گپ و گفتی داشته باشم و یا موهایم را کوتاه کنم.
بعضیها میگویند: «اینجا چیکار میکنی مرد؟ نباید اینجاها باشی. خطرناکه.» نمیدانند در اماکنی مثل لویشام در لندن یا موس ساید در منچستر یا لوزلز در بیرمنگام حس خوبی دارم. چرا باید بترسم؟ این اماکن آینه تمام نمای جایی از لندن هستند که در آن بزرگ شدم، بنابراین خیلی راحت به چنین جاهایی میروم. اجتماعات جامائیکایی بزرگی وجود دارد و مردمانی از قومیتهای مختلف در چنین جاهایی زندگی میکنند: سفیدپوست، سیاهپوست، سومالیایی، آفریقایی و خیلی فرهنگهای متفاوت که دقیقا شبیه به فضایی است که در آن بزرگ شدم.
در موس ساید پیرایشگاه فوق العادهای به اسم پیرایش ریچی وجود داشت که موهایم را در آنجا اصلاح میکردم و البته هنوز هم هست. پنج-شش سال مشتری فردی به اسم رحیم در خیابان تریپ بودم. او هم انسان خوبی است؛ یک منچستری اصیل. بعد پیش کریس راک رفتم؛ یک جامائیکایی که او هم در موس ساید کار میکرد. یکبار در لوزلز، من و امیل هسکی با هم به یک محله رفتیم و مردم میگفتند: «وای! شما اینجا چیکار میکنین؟» گفتم: «اومدم موهام رو اصطلاح کنم. شما اینجا چیکار میکنین؟»