- همینجا سینه خیز برو ببینم مشکلت چیه که دو ساعت طول میکشه از تونل بیرون بیای!
روی زمین دراز کشیدم و سینه خیز رفتم. هنوز نیم متر جا به جا نشده بودم که صداش درومد:
- نه نه , اینجوری نه دختر! با زانوهات به زمین فشار بیار و به سمت جلو سُر بخور! نباید دستهات رو اینقدر خسته کنی! به آرنجهات بیشتر تکیه کن. اینجوری برای بقیهی تمرینها انرژی کم میاری
سعی کردم همونجوری که میگه سینه خیز برم. با نوک چکمش به پشت پام ضربه میزد:
- پاتو بکش بالاتر!
سینه خیر رو که کامل یاد گرفتم ایستادم سرجام. ساعتم رو از دور مچم باز کردم و سمتش گرفتم:
- برام تایم میگیری یه دور کامل تمرین کنم؟
سر تکون داد و ساعت رو ازم گرفت. با صدای سه دو یکش به سمت تور دویدم. نکاتی رو که بهم گفته بود دونه به دونه اجرا کردم و در انتها از تونل بیرون اومدم. باصدای بلند گفت "تمام!". حسابی عرق کرده بودم و تیشرتم چسبیده بود به تنم. نفس زنون ایستادم رو به روش:
- خب.. چند.. دقیقه.. شد..؟
لبخند زد و دندونهای ردیف و سفیدش رو نشونم داد:
- خودت چی فکر میکنی؟
ساعت رو از دستش کشیدم و به مانیتورش نگاه کردم. هفت دقیقه و سه ثانیه! دستم رو سمت مرد دراز کردم:
- خیلی ممنونم بابت آموزشی که بهم دادی!
باهام دست داد و دوباره لبخند زد:
- خوشحالم که تونستم کمکت کنم!
***
شب خوابگاه حسابی شلوغ شده بود. کتاب رو گرفتم دستم و پریدم طبقهی بالاییه تخت. میخواستم مطالعه کنم اما خیلی خسته بودم, دراز کشیدم و کتاب رو گرفتم رو به روی صورتم, نفهمیدم کی خوابم برد...
***
- امی؟ امی با توام! صبر کن عزیزم!
- ماتی چقدر کشش میدی! بیا دیگه!
- کجایی؟ پیدات نمیکنم؟
صداش از پشت سرم اومد:
- اینجام!
برگشتم سمت صدا, بلافاصله دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و کوتاه لبهام رو بوسید. صورتش رو برد سمت گوشم, لالهی گوشمو به نیش کشید. صدای زمزمههاشو میشنیدم:
- من و تو ... مثل الماس توی آسمون میدرخشیم...
صداش رفته رفته کمتر میشد:
- مثل الماس... میدرخشیم...
- امـــــی...!
نشستم سرجام, همه جا تاریک بود. تنم توی گرما میسوخت. کسی به دستم زد:
- هی! تو خوبی؟
چشمهام رو ریز کردم تا بتونم توی تاریکی ببینمش. یه مرد بود, پایینتر از من بود... تازه به خودم اومدم و فهمیدم توی طبقهی بالای یه تخت دو طبقه خوابیدم. اینجا خوابگاه بود.
- خوبم
از سفیدی چشمهاش متوجه شدم چند لحظه نگاهم کرد و بعد رفت. به پیشونی عرق کردم دست کشیدم. تا صبح چقدر مونده بود؟
***
- فرمانده خواهش میکنم! حداقل بیاید ببینید!
- همین که گفتم, نه! تمرین تیر اندازی و مبارزه هم با خودته. اول هفتهی دیگه برو امتحان بده, اگه قبول شدی که بعید میدونم, میتونی بری ارتش!
- آخه...
بی توجه به حرف ناتمومم, رفت. با حرص کلاه توی دستمو پرت کردم روی زمین. این مرد غیر قابل تحمل بود! حتی حاظر نشد بیاد ببینه تایمم نصف تایم قبلی شده. گفت تا به چهار دقیقه نرسی نمیتونی قبول بشی!
بیخیالِ فرمانده کلارک, تنهایی میرفتم سر زمین تمرین و کل روز مشغول تمرین گذر از موانع و تیر اندازی و مبارزه بودم. گهگداری هم اون مرد جوون میومد و بهم یه فن جدید یاد میداد. امروز هم اومده بود و یکم توی تیر اندازی کمکم میکرد.
- خب نشونه گیریت تقریبا عالیه! راستی گفتی اسمت چیه؟
- ماتیلدا
- اوه, ماتی!
سریع نگاهش کردم. از حرکتم تعجب کرد و با چشمای گرد شده نگاهم کرد:
- ناراحت میشی اینجوری صدات کنم؟
- نه, مشکلی نیست.
- منم وینسنتم. البته میتونی وین صدام کنی!
لبخند زدم, چیزی نگفتم.
***
- محکم تر ضربه بزن دختر! اینجوری که فقط قلقلکم میاد!
دست مشت شدم رو با شتاب فرود آوردم روی سینش. به عقب پرت شد و محکم روی زمین افتاد.
- اوه متاسفم! خوبی وینسنت؟
در حالی که جای مشتم روی سینش رو با دست نگه داشته بود, با صدایی که از درد گرفته بود گفت:
- اووووهــ.. تو, دستت خیلی سنگینه, فکر کنم آموزش مبارزه هم برات کافی باشه.. بریم سراغ همون موانع..
با لبخندی خجل آلود دستم رو با سمتش دراز کردم و کمک کردم که بایسته. گفت "یکی طلبت!" و راهی زمین تمرین شد.
***
فقط بیستو چهار ساعت مونده بود به امتحان ورودی ارتش. تمریناتم فشرده بود و خوابم خیلی کم. شبها میرفتم توی راهرو که هوا سردتر باشه و خوابم نگیره و سوالهای تئوری رو حفظ میکردم. وینسنت هر روز سر تمریناتم میومد. صبح از همه زودتر بلند شدم و به سمت زمین تمرین رفتم. وین زودتر اونجا بود و داشت تمرین میکرد. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود.
- هی! چقدر زود اومدی, وین!
با دیدنم دستهاش رو از توری ول کرد و پایین پرید:
- خوابم نمیبرد!
آشفته به نظر میرسید. اما چیزی نگفتم و سر تمرینات خودم رفتم. وقتی با صدای وینسنت به خودم اومدم, نزدیکای ظهر شده بود:
- فکر میکنی چند دقیقه رکورد زدی؟
- نمیدونم! تایم گرفتی؟
ساعتش رو جلوی صورتم گرفت... سه دقیقه و هفت ثانیه! از خوشحالی جیغ کشیدم و پریدم هوا. متوجه نگاه وین که شدم سکوت کردم. باز لبخند زد. یه جور خاصی میخدید که نمیفهمیدم معنیش چیه. اما خودش سراغ موضوع دیگهای رفت:
- نظرت چیه بریم یه چیزی بخوریم؟ من که حسابی گرسنه شدم!
***
سینی غذام رو گذاشتم روی میز و رو به روی وین نشستم. نگاهم کرد و لبخند زد. بی مقدمه پرسید:
- چرا وقتی ماتی صدات کردم ناراحت شدی؟
سرم رو انداختم پایین و با غذا بازی کردم. بی اراده دلیلش رو بیان کردم:
- مادرم اینجوری صدام میکرد. لحنت خیلی شبیهش بود.
- بخاطر لحنم, یا به خاطر ماتی گفتن؟
تو دلم به سماجت و کنجکاویش لعنت فرستادم. اما جواب سوالش رو دادم:
- هر دو. یه زمانی هیچکس ماتی صدام نمیکرد اما یوهان این رو از سرم پروند. میگفت نمیشه تا یکی ماتی صدات کرد تا یه هفته افسردگی بگیری. خودش ماتی صدام میکرد, به اکثر دوستامون هم این کار رو یاد داد تا اینکه عادت کردم.
سکوت کرد. نگاهش هنوز کنجکاو به نظر میرسید اما نمیخواست بیشتر از این دخالت کنه.