طرفداری- جام جهانی 2010 فرا رسیده و رویای من محقق شده است. تمامی نگرانیهایم بابت مصدومیت را پشت سر گذاشتهام. حالم خوب است، آماده هستم و به عنوان کاپیتان کشورم، در بزرگترین تورنمنت کره زمین بازی خواهم کرد. اولین جلسه تمرینی ما در روستنبورگ است و همه چیز خوب پیش میرود، تا این که توپ ارسال میشود و من در نبرد با امیل هسکی، سراغ توپ میروم. یک نبرد عادی است و امیل تقصیری ندارد ولی همین طور که زمین میخوریم، ناگهان کل وزن او روی زانوی چپ من فرود میآید. یادم میآید که فریاد زدم و گری لوین (پزشک تیم) به سمت من دوید. گفتم: «زانومه؛ وضعش جالب نیست.»
در آمبولانس و در مسیر رفتن به سمت بیمارستان، همین طور که دردی سوزان مرا در بر میگرفت، فقط به یک چیز فکر میکردم: شاید قبل از شروع جام جهانی، کارم در این رقابتها تمام شده باشد. از دکتر پرسیدم آیا مشکلم برطرف خواهد شد که جواب داد: «نمیتونم چیزی بگم. شاید اگه رباط پات باشه، نه» شروع کردم به گریه کردن. پرستار حاضر در آمبولانس به شکل جالبی به من نگاه میکرد. در حالی که با عصا پیاده میشدم، به من گفت: «میشه پیراهنت رو بهم بدی؟» فقط به او خیره شدم. یک نفر چقدر میتواند احمق باشد که در چنین شرایطی، چنین خواستهای از من داشته باشد؟
از درون خرد شدهام، منتظر اسکن هستم و تلاش میکنم تا دیگر گریه نکنم. سپس در باز میشود و یک فرد درب و داغان که همه جایش خونی است، وارد میشود. تازه تصادف کرده بود. آنجا بود که وضعیت خودم را پذیرفتم. آنجا نشستم و به خودم گفتم: «ببین، باید خنده کنی چون در برابر این یارو، حالت خوبه.» آن باعث شد ذهنیتی که نیاز داشتم را به دست بیاورم و مصدومیتم را پذیرفتم. به هر حال اتفاقی بود که افتاده بود، چه کاری از دست من ساخته است؟ اندکی بعد نتایج اسکنها فرضیه را تایید کرد. رباط زانویم کش آمده بود و یکی-دو ماه طول میکشید تا خوب شود. «خب، همینه که هست. باید باهاش کنار بیام.» همین بود و بس. پرونده جام جهانی برایم بسته شد ولی جهان دیگری به روی من باز شد.
باید از آن وضعیت دور میشدم، بنابراین ویلایی در مراکش اجاره کردیم. خانوادهام، مدیر برنامهام جیمی و برخی از دوستان دیگرم همچون جودی موریس را با خودم به آنجا بردم. چیزی به اسم توییتر حدود هشت ماه قبل در آمریکا شروع به کار کرده بود و تعدادی از افراد مشهور و ستارههای ورزش در آن فعالیت داشتند. با خودم گفتم شاید بد نباشد سری به این فضای اینترنتی بزنم... و... یا خدا! بی نظیر بود! از آن خوشم آمد. در ابتدا حس کردم شاید فقط راه خوبی برای حفظ ارتباط با جام جهانی باشد. ولی وقتی به خانه برگشتم، اهمیت زیادی برای من پیدا کرد. باعث شد تا به طور مستقیم با طرفداران در ارتباط باشم. سالهای سال رابطه دلسرد کنندهای با رسانهها داشتم چون جراید تلاش میکردند تصویری از من بسازند که به ندرت آن را میشناختم. بر اساس آنها، یک خوش گذران بودم که تمامی علایقش در فرش قرمزها، مراسم رونمایی از فیلمها و جواهرات خلاصه میشد. «چرا این چیزها رو در مورد من میگن؟ حتی شناختی از من ندارن.»
از طریق توییتر قادر بودم شخصیت و زندگی واقعی خودم را نشان بدهم. شروع کردم به اختصاص دادن بخش کوچکی از روزهایم به توییت کردن. حتی مورد پیش پا افتادهای مثل: «قبل رفتن به تمرین، بچهها رو به مدرسه میرسونم» هم واکنشهایی در بر دارد. «جدی؟ یعنی راننده نداری که بچههات رو ببره مدرسه؟» یا مثلا: «با قطار به لندن سفر میکنم.» میگفتند: «اوه، نه! یعنی جت شخصی نداری یا با هلیکوپتر اینور و اونور نمیری؟»
از داخل قطار توییت میکردم و مردم میگفتند: «محافظهات کجا هستن؟» چرا باید به محافظ نیاز داشته باشم؟ واقعا مردم تصورات عجیبی در مورد زندگی فوتبالیستها دارند. بله، واقعا صبحها بیدار میشوم و سر کار میروم. همراه همسرم برای بچهها صبحانه آماده میکنم. هر از گاهی لباسها را اتو میکشم.
توییتر همچنین کمک کرد تا نگرش برخی از طرفداران یونایتد را تغییر دهم. رابطهام با برخی از آنها کاملا سرد بود؛ چرا؟ چون چند سال قبلتر بلافاصله قراردادی را امضا نکرده بودم. طبیعی بود روند مذاکرات مدتی طول بکشد؛ در مورد روی کین یک سال و در مورد بکس بیش از یک سال طول کشید. فقط چند ماه مذاکره کرده بودیم که طرفداران به من میگفتند به سرعت قرارداد را امضا کن. میگفتند باشگاه در دوران محرومیت من، پای من مانده است. درست میگفتند ولی قصد جدایی از یونایتد را نداشتم و مذاکره کردن روی جزییات هر قراردادی طبیعی است، پس این هیاهو دیگر چیست؟
متاسفانه در خلال این داستان، عکسی از من پشت یک میز در کنار پینی زهوی (مدیر برنامه من در آن دوران) و پیتر کنیون، مدیر اجرایی چلسی منتشر شد. فقط چون میخواستم به مدت ۱۰ دقیقه با پینی درون رستوران حرف بزنم، ناگهان با او مواجه شدم. هیچ قصدی در کار نبود. ولی یک نفر از آن صحنه عکس گرفت، آن عکس به روزنامهها راه یافت و طوری از آن برداشت شد که انگار ما از انتقال من به چلسی صحبت میکردیم. واکنش برخی از طرفداران مسخره بود! یک شب گروهی از آنها که کلاه بیسبال به سر داشتند، به خانه من آمدند تا بپرسند چرا قرارداد جدیدی امضا نکردم. پس از یک مسابقه در خانه چارلتون و هنگام خروج از زمین، مرا هو میکردند! میخواندند: «قراردادت رو امضا کن! بووو! برو بیرون! تا وقتی قرارداد نبستی، نمیخوایم باهات حرف بزنیم!» آن روز پدرم در بین طرفداران حضور داشت و بر سر همین مبحث، تا پای درگیری با برخی از طرفداران پیش رفت.
به نظرم آن طرفداران حتی تلاش نکردند بفهمند اوضاع از چه قرار است و نفرت برخی از آنها از من، تا سالها ادامه داشت. میگفتند باید قدردان یونایتد باشم. ولی مردم باید احساسات را کنار بگذارند و درک کنند که فوتبال یک تجارت شده است. بله، بازی کردن در منچستریونایتد یک رویا است ولی در عین حال، یونایتد از نظر تجاری بزرگترین باشگاه فوتبال جهان است و بازیکنان هم باید تجاری باشند. هواداران از وفاداری و تعهد میگویند ولی این یک وظیفه دو جانبه است. اگر باشگاهها در قبال بازیکنان خود وفادار و متعهد باشند، آنگاه بازیکنان هم باید همین طور عمل کنند. بله، وقتی 24 ساله بودم یونایتد از من حمایت کرد ولی چقدر از آن به خاطر تعهدشان بود و چقدر به خاطر این که من مهره ارزشمندی برای تیم بودم؟ قطعا برای قطع همکاری با من در 35 سالگی احساساتی نشدند. فکر نمیکنم حالا هواداران یونایتد وفاداری مرا زیر سوال ببرند. همیشه 100 درصد به باشگاه متعهد بودم. اگر دست من بود، تا زمانی آنجا میماندم که مرا بیرون بیاندازند. اما این روزها روال کار این طور نیست.
حضور در توییتر شگفت انگیز بوده و اجازه داده است به طور مستقیم با هواداران در تماس باشم تا روایتهای گمراه کننده و شایعاتی ایجاد نشود. هنگام نوشتن این مطلب، در توییتر 5.7 میلیون دنبال کننده دارم1 و در حالی که یونایتد زمانی به این رسانه جدید شک داشت، در نهایت خودشان هم به ارقام بزرگی در این عرصه رسیدند. دوست دارم این طور فکر کنم که در این زمینه پیشرو بودهام! سرمربی نگران این بود که حواس مرا از فوتبال پرت کند اما همیشه میگفتم که این طور نیست و این طور نخواهد شد... و فکر میکنم این را اثبات کردم. فقط وقتی سراغ فضای مجازی میرفتم که کار دیگری نداشتم؛ برای مثال قبل از بازیها در هتل یا هنگام سفر کردن. در واقع برعکس بود و علاوه بر این که خیلی برایم دلچسب بود، به فوتبال من هم کمک کرد.
اگر در کودکی به شبکههای اجتماعی دسترسی داشتم، کارهای جان بارنز را دنبال میکردم و از او میپرسیدم چگونه تمرین میکند و چطور به چنین دریبلزن خوبی تبدیل شده است. توییتر به هواداران کمک میکند مقداری به بازیکنان نزدیک شوند. میدانم بعضی از بازیکنان مدیریت حساب توییتر یا سایر حسابهای خود در فضای مجازی را به مدیر برنامه یا شخص دیگری میسپارند. ولی به نظرم هواداران به حدی باهوش هستند که این را تشخیص بدهند. من تمامی توییتهایم را خودم مینویسم و تا جای من ممکن از این میگویم که چه خبر است. فکر میکنم به همین خاطر است که رابطه من با هواداران طی چهار سال اخیر بهبود یافته است. این روزها مردم بیشتر بر اساس آنچه در فضای مجازی میبینند مرا قضاوت میکنند تا آنچه در نشریات میخوانند.
نکته مهم در این رابطه این است که این مبحث از آن مباحث بی پایان است. مسئله فقط من نیستم که ابراز عقیده میکنم؛ جالبترین چیز در این رابطه تعاملاتی است که با یکدیگر داریم. به پیامهای شخصی جواب نمیدهم ولی پرسش و پاسخها و مسابقات زیادی برگزار کردم که باعث شد مردم Xbox برنده شوند یا جوایز بزرگتری مثل خودرو. این تبادل نظر را دوست دارم. هر وقت که به یک عدد خاص مثل 1 میلیون یا 2 میلیون میرسم، جوایزی اهدا میکنم. بدین طریق میتوانستم چیزی به هواداران بدهم. باید به خاطر داشت که منچستریونایتد در سراسر دنیا مشهور است و شبکههای اجتماعی هم یک وسیله جهان شمول هستند، بنابراین من با افرادی از آفریقا، اندونزی و کل دنیا گفتگو میکنم.
خیلی اوقات هم با من شوخی میکنند. مثل حرف زدن با هوادارانی است که در خلال یک بازی، از روی سکوها داد و فریاد میکنند. اما بعضی از این موارد خیلی تند میشود. اگر پوست کلفت نیستید، پس همان بهتر که به توییتر سر نزنید. وقتی خودت و تیمت خوب کار میکنید، جو باورنکردنی است و همه چیز لذتبخش است. ولی وای به روزی که خوب بازی نکنی یا تیمت فرم خوبی نداشته باشد و یا اشتباه کرده باشی... آنوقت طاقت آوردن در توییتر سخت است! عالم بی ثباتی است. توهینهای زیادی صورت میگیرد و میتواند واقعا اعتماد به نفس شما را سرکوب کند. راستش را بخواهید این را یاد گرفتم که وقتی میبازیم، چند روزی از توییتر دست بکشم!
به این هم باید توجه کرد که هواداران حق دارند نظر خودشان را داشته باشند. برای تیم خود ارزش قائل هستند، پولی که به سختی در آوردهاند را برای تماشای مسابقات میپردازند و به هر حال نظر خودشان را ابراز میکنند. این روزها این هم یکی از ارکان فوتبال است. آنها در دوران خوب از شما حمایت میکنند و هوادارانی شگفت انگیز هستند و در دوران بد، میتوانند کاری کنند احساساتی خیلی بدتر از آنچه که باید داشته باشید. اما ایرادی ندارد. فوتبال ورزشی احساسی است و افراد باید احساسات خود را ابراز کنند.
دقیقا احساسات هواداران را درک میکنم چون خودم هم وقتی راگبی، بوکس یا حتی فوتبال تماشا میکنم، بسیار تعصبی هستم. میتوانم تضمین بدهم بازی از روی سکوها خیلی راحتتر است. میتوانی راحت نظر بدهی و بگویی: «باید آنجا میرفت... چطور توپ را به آنجا پاس نداد؟» من هم همین حرفها را میزنم و این بخشی از لذت کار است. اما باور کنید کار آن پایین و درون زمین خیلی سختتر است.
شبکههای اجتماعی مثل شمشیری دو لبه هستند: باید توهینها را بپذیرید زیرا اگر تلافی کنید، جریمه میشوید. در واقع به نظر من تا زمانی که کار به فحاشی، کینه جویی یا این چیزها نرسد، بازیکنها باید این حق را داشته باشند تا از خودشان دفاع کنند. باید مثل رختکن تیم باشد: باید بتوان مراوداتی داشت. اگر یک آدم عجیبی مدتهاست از شما بد میگوید، باید قادر باشید تا مقداری دهانش را ببندید.
با این حال قوانینی وجود دارد؛ اتحادیه فوتبال از بازیکنان میخواهد برای بقیه الگو باشند ولی روانشناسی آنها پیچیده است. اگر یکی از همین جنگندههای پشت کیبورد که دائما از شما انتقاد میکند در کلابی یا حین پیاده روی در خیابان شما را ببیند، اولین نفری خواهد بود که درخواست امضا یا عکس میکند. فکر میکنم این توهینها فقط برای این است تا واکنشی را بر انگیزند. شوخی کردن و دست انداختن افراد مشهوری مثل پیرس مورگان راحتتر است. او یک آرسنالی است و آنها سالیان سال است که خوب کار نکردهاند، بنابراین ما عادت داشتیم همیشه او را سوژه کنیم. کمی هم حزب بادی است چون وقتی اوضاع خوب پیش میرود، «همه چیز عالی است» ولی وقتی اوضاع بد باشد، «خواستار جدایی ونگر» است. ولی همه اینها سر و صداهای خوبی است.
یک نکته دیگر آن است که انگار برخی از مردم ما را به چشم انسان نمیبینند. فکر میکنند فوتبالیستها ماشین هستند و این بهانه را میآورند که چون ما درآمد بالایی داریم، میتوانند دست به چنین اعمالی بزنند. فوتبال همیشه یک بازی برای طبقه کارگر بوده است ولی چون امروزه بازیکنان نسبت به 20-30 سال قبل درآمد خیلی بیشتری دارند، برخی تصور میکنند ما دیگر به طبقه کارگر تعلق نداریم. عدهای فکر میکنند به همین دلیل حق توهین کردن به ما را دارند. افرادی هستند که فکر میکنند: «تو نجات پیدا کردی ولی من نه، پس هدف خوبی هستی که بتونم خشم خودم رو روی تو خالی کنم.» میتوانم با اطمینان بگویم همین افرادی که توهین میکنند اگر جای ما بودند، زیر این فشار متلاشی میشدند. آنها به اندازه ما پوست کلفت نبودند؛ این شخصیت را نداشتند که برخی انتقادات درباره خانواده و دوستان خود را بپذیرند. نمیتوانستند چنین چیزی را تحمل کنند و نمیتوانستند در بیشتر موارد مثل ما سکوت کنند.
چیزی که نمیتوانم تحمل کنم، افراد عقدهای و دیوانهای است که فقط به دنبال اهانت و قلدری هستند. برای مثال کامنتی را به یاد دارم که فردی گفته بود: «امیدوارم خودت و بچههات در راه مدرسه تصادف کنین و بمیرین» یا «امیدوارم سرطان بگیری و بمیری». یکبار قرار بود به مالزی یا اندونزی سفر کنم که کسی پیامی با این مضمون برایم فرستاد: «امیدوارم هواپیما سقوط کند.» خداوندا! این دیگر چیست؟ برای این که چنین چیزی بنویسی باید یا واقعا احمق باشی و یا بالاخره ایرادی داشته باشی. به هر جهت اوضاع از این قرار است: عدهای این چنینی هستند و وقتی آنها را از نزدیک ببینی، متوجه میشوی افراد کوته فکر و درماندهای هستند که هیچ دوستی ندارند و از شبکههای اجتماعی برای خالی کردن عقده خود از دنیا استفاده میکنند.
1- حالا تعداد دنبال کنندههای فردیناند در توییتر به 10.6 میلیون رسیده است