طرفداری- قدردان فوق العاده بودن سر الکس فرگوسن نبودم. «تا زمانی که چیزی را از دست ندهید، قدر آن را نمیدانید» درست است؟ ما به فرگی عادت کرده بودیم ولی حالا میبینیم که یک نابغه بود. مربیهایی مثل لوییس فن خال از «فلسفه» خود صحبت میکنند. فرگوسن چنین بیانیههای بزرگی نداشت ولی ما زیر نظر او فوتبال تهاجمی و برنده فوق العادهای را ارائه میکردیم. اغلب از من سوال میپرسند که «راز» او چه بود؟ فقط یک چیز نبود و به تلفیقی از عناصر بر میگشت. او استاد روانشناسی بود و میدانست چطور بهترین بازی را از هر بازیکنی بگیرد و همچنین یک ذهنیت برنده غیر قابل مهار ساخت.
یکی از اصول کاری او، در اختیار گذاشتن آزادی برای ما بود تا بتوانیم خودمان را ابراز کنیم. بیشتر گفتگوهای درون تیمی او با این جمله پایان مییافت: «حالا بروید و از خودتان لذت ببرید!» هرگز این طور نبود که «فلان کار و بسار کار را بکن» زیرا این خلاقیت و تصورات یک بازیکن را از او سلب میکند. این اعتماد به نفس را به ما میداد تا چیزهای مختلفی را امتحان کنیم و اگر در حال تلاش کردن در راه درستی بودیم، اشتباهاتمان اهمیتی نداشت. همیشه تعادلی از نظم و آزاد گذاشتن ما بر قرار بود؛ اما در عین حال هر بازیکنی باید خودش را با سبک کلی تیم که ریشه در تاریخ منچستریونایتد داشت سازگار میکرد: تیمی که فوتبال تهاجمی و هیجان انگیزی را ارائه کند.
دیمیتار برباتوف یکی از بازیکنانی است که نتوانست با این سبک سازگار شود یا خودش نخواست. بربا از نظر فنی یکی از بهترین بازیکنانی است که در کنارش بازی کردهام؛ او استعداد بسیار بالایی داشت. اما انتظار داشت مثل بارسلونا بر اساس تیکی تاکا بازی کنیم و من با او مخالف بودم. گفتم: «اگر اینو میخوای، برو و برای بارسلونا بازی کن.» انتظار داشت یونایتد مثل تاتنهام و بلغارستان خودش را با او سازگار کند اما یونایتد خودش را با سبک هیچ بازیکنی سازگار نمیکند.
فرگوسن، انگیزه، پشتکار و فرصت لازم را در اختیارمان گذاشت تا در یک سوم هجومی خلاقانه بازی کنیم. این جادویی بود که او بر روی هر چیزی انجام داد. کاری کرد تا بدون هیچ گونه ترس یا فشاری بازی کنیم. اگر چیزی اشتباه پیش میرفت (اگر میباختیم یا داور مرتکب اشتباه میشد) همیشه با مخالفت با رسانهها، فشار را از روی دوش ما بر میداشت و یا در جایی با کسی درگیر میشد. این باعث میشد تا حواسها از اشتباهات درون زمین پرت شود. فکر میکنم ژوزه مورینیو این را یاد گرفت؛ یک سرمربی باید با رسانهها بازی کند. اما در ادامه و در زمین تمرین، فرگوسن اشتباهات را از خاطر نمیبرد. اگر لازم بود ما را ادب کند، همین کار را میکرد ولی هیچ خبرنگاری از این مسئله با خبر نمی شد.
فرگوسن از نظر روانشناسی میدانست چه کاری انجام دهد تا هر فردی بهترین عملکرد را داشته باشد. کاری کرده بود تا همیشه به دنبال اثبات کردن خودم به او باشم. میتوانستم دفعات تعریف و تمجیدش از خودم را با یک دست بشمارم. میدانست اگر مرا تحسین کند، احتمالا خودخواه خواهم شد. این را در ظاهر نشان نمیدادم ولی با خودم میگفتم: «حالا برای خودم کسی هستم!» در عوض کاری میکرد تا همیشه شک داشته باشم آیا اصلا به کارم احترام میگذارد یا نه. همیشه در رسانهها در مورد سایر بازیکنان صحبت می کرد و حرفی از من به میان نمیآمد. اما پس از خواندن بیوگرافیاش و شنیدن صحبتهای او پس از بازنشستگی، فهمیدم این جزئی از مدیریتش بوده است؛ او ویژگیهای خاصی را در من شناسایی میکرد که نمیخواست آنها را نشان دهد.
یکبار وقتی کریگ بلیمی خوب بازی میکرد، ما سوار بر اتوبوس در راه نیوکاسل بودیم. سرمربی از کنارم رد شد و ضربهای به سرم زد و گفت: «بلیمی به مارک هیوز گفته که نابودت میکنه. میگه از تو سریعتره و دیگه نمیتونی مهارش کنی.» آنجا نشسته بودم و با خودم فکر میکردم: «ای بد جنس!» پس بازی برگزار شد و نگذاشتم بلیمی حتی نفس بکشد. پس از بازی و وقت رفتن، به رییس گفتم: «برو و از مارک هیوز بپرس که حالا چه چیزی برای گفتن داره.» تمام کاری که لازم بود انجام دهد همین بود؛ به همین راحتی دکمهتان را فشار میداد و این باعث میشد انگیزه پیدا کنید.
به هر فرد باید به روش مختلفی انگیزه داد. گاهی اوقات نانی را به خاطر خودخواهیاش سرزنش میکرد. بیشتر اوقات اما به او روحیه میداد: «نانی امروز باورنکردنیه. توپ رو بهش برسونید...» این به آن خاطر بود که مهاجمها و مخصوصا وینگرها بر اساس اعتماد به نفسشان بازی میکنند. «توپ رو به آنتونیو (والنسیا) برسونید چون خیلی رو فرمه.»
یکی از شاهکارهای رییس در اولین فصل حضور رابین فن پرسی این بود که پس از گذشت حدود ۱۰ بازی از فصل، جلسهای را ترتیب داد. کل جلسه در مورد رساندن توپ به رابین فن پرسی بود. «نگاه کنید چه فرارهایی انجام میده، چطور نمیبینیدش؟ آیا به اندازه کافی برای این کار خوب نیستید؟ یعنی باید برم و بازیکنانی پیدا کنم که بتونن توپ رو به رابین فن پرسی برسونن؟ اون گلزنی میکنه، پس فقط توپ رو بهش برسونید. وازا، وقتی صاحب توپ میشی، میخوام که فن پرسی رو پیدا کنی... اسکولزی، کاراس، وقتی توپ به شما رسید... ریو، وقتی داره فرار میکنه...»
مشخص بود که او را میدیدیم. اما میخواست روی این مسئله تاکید کند تا تمرکز بیشتری روی این کار داشته باشیم. این ذهنیتی را در تیم تعریف کرد. میدانست اگر توپ به رابین برسد، او گلزنی خواهد کرد. و اگر رابین گل میزد، ما قهرمان لیگ میشدیم و این دقیقا همان اتفاقی است که افتاد.
وقتی برای مسابقهای آماده میشدیم، همه چیز برای سرحال، متمرکز و مثبت اندیش بودن ما طراحی شده بود. تاکید اصلی روی ما قرار داشت. زمان زیادی را صرف برنامههایی برای متوقف کردن حریف نمیکردیم؛ فرگوسن فقط چند نکته کلیدی را به ما یادآور میشد. برای مثال معمولا در بازی با آرسنال بسیار فیزیکی کار میکردیم و قدرت دوندگیمان را بر حریف تحمیل میکردیم، سپس به سرعت ضد حمله میزدیم. توجه خاصی به بازیکنان آنها نداشت اما میگفت: «حواستون باشه که پا به پای بازیکنان حریف بدوید. اگه یک-دو کردند، با یاری که فرار میکنه، حرکت کنید.» همین و بس. جزییات ریزی بود ولی اهمیت داشت چون استراتژی اصلی آنها یک-دو کردن در کنار محوطه جریمه و فرارهای بدون توپ بود. پس: «با یاری که فرار میکنه، حرکت کنید.»
همچنین میگفت تا به یار اصلی حریف بچسبیم. برای مدتی طولانی، این شخص فابرگاس بود. بعدها نوبت به آرتتا رسید. سرمربی میگفت: «فرصت کار کردن با توپ رو بهش ندین. همیشه تحت فشار بذاریدش. سرنگونش کنید، ازش بیشتر بدوین. ما سریعتر و قویتر از اونا هستیم. محکم بازی کنید...» آنها این را دوست نداشتند. تقریبا همیشه آنها را شکست میدادیم.
چیز دیگری که در آن تبحر داشت، سرزنش کردن یک نفر برای تاثیر گذاری روی کل تیم بود. وقتی در لیسبون با بنفیکا بازی داشتیم، کریستیانو رونالدو احساس میکرد باید به مردم پرتغال نشان دهد چرا راهی یونایتد شده است. بازی به «نمایش کریستیانو رونالدو» تبدیل شد. تلاش میکرد تا مهارتهایش را نشان دهد و هیچ کدام از آنها موثر واثع نمیشدند؛ ما در آن بازی شکست خوردیم و سرمربی پس از بازی به شدت او را به باد انتقاد گرفت: «برای خودت بازی میکنی؟ فکر میکنی چه کوفتی هستی؟»
فرگوسن برای انجام این کار شجاع بود. میدانست رونالدو در آن زمان بازیکن کلیدی ما برای بردن هر عنوانی بود. اگر قرار بود موفق و حکمفرما باشیم، او باید در بهترین شرایط به سر میبرد. خیلی از سرمربیها از مواجهه با او میترسیدند. هرگز ندیدم سرمربیهای انگلیس به آن نحو بکام، استیوی جرارد، فرانک لمپارد یا وین رونی را نکوهش کنند. اما فرگوسن با کسی شوخی نداشت. فرقی نمیکرد بازیکن اصلی تیم هستی یا نه، اگر به صلاح تیم بود، از تو گله میکرد.
یادم میآید رونالدو پس از آن بازی، در رختکن احساساتی شد. میدانست بد بازی کرده است و از صحبتهای فرگی ناراحت شده بود. واکنش سایر اعضای تیم هم جالب بود. برخی این طور بودند که: «تا زمانی که کاری به من نداشته باشه، مشکلی ندارم.» حالا میبینم فرگوسن از این طریق به کل تیم میگفت: فرقی نمیکند چه کسی هستید، بهتر است به طرزی بازی کنید که یار و یاور تیم باشید.
اما در عین حال فرگوسن قادر بود شخصیت افراد را بخواند و بربا کسی نبود که از این روش خوشش بیاید. او فردی ۱۹۰ سانتی متری و بزرگ جثه بود اما اگر مورد انتقاد قرار میگرفت، گوشه گیر میشد و دیگر بازی نمیکرد. در مقابل رونالدو از چنین چیزی برای انگیزه دادن به خودش استفاده میکرد: «خب، حالا نشونت میدم...»