رستگاری در فراتر از بهشت
فصل 1: اقیانوس
قسمت 1: Club +22
خیلی خوابم میومد. تا حالا هیچوقت پلک هام به این سنگینی نشده بودن, به S شب بخیر گفتم و خوابیدم.
مثل خیلی شبا خوابای تخیلی و درهم برهم میدیدم. بعد از اینا یهو خودمو تو یه فضای سبز دیدم که مثل اثر انگشت خط های خمیده در هم پیچیده داشت. دو نفر جلوم وایساده بودن: یه پیرمرد که یه تفنگ دستش بود و خیلی بی تفاوت به من خیره شده بود و یه پسر چهارده پانزده ساله که لباس زرد تنش بود و یه چشم بند به چشم داشت و با نگرانی نگام میکرد.
اون پیرمرد دیوانه لیوان مشروب تو اون یکی دستشو یه نفس سر کشید و سریع به من گفت:( ببین پسر جون وقت زیادی نیس. یه گنج بزرگ پر از طلا تو اقیانوس اطلس تو این آدرسی که تو این برگه نوشته تو یه جزیره وجود داره و من برات یه راه حل دارم که گنج رو صاحب بشی. فردا قبل از ظهر تو این پروازی که رو این بلیط هس برو و تو این جعبه که علامت زدم قاچاقی وارد شو خود به خود رو ساحل اقیانوس فرود میای. این تخته مخصوص که اختراع کردم رو ببین با این میتونی رو آب راحت حرکت کنی این بمب رو هم بگیر وقتی بالای آب اقیانوس بودی این سه تا صفحه روش رو به ترتیب فشار بده تا هر موجودی که بهت حمله کرد رو بکشه. حالا برو به سلامت.)
- چرا میخوای به من کمک کنی? چرا اومدی تو خواب من?
+ سرنوشت ما به هم گره خورده. تو فقط به این محل برو دیگه سوالم نپرس.
- ممنون. میگم تو همون انیشتین هستی? مدل موهات مثل اونه فقط قیافت امممم... خب یه کم با تو عکسا فرق داره!
+ نه من انیشتین نیستم من خیلی از اون باهوش ترم.
... از خواب بیدار شدم. بلیط و نقشه راه و بمب رو کنار خودم دیدم. چطور از خواب به اینجا منتقل شده بودن?!
وقت زیادی نداشتم صبحانه خوردم و سریع زدم بیرون و تا فرودگاه دویدم. یه کارتن بزرگ با علامت ضربدر بنفش دیدم, خودش بود. رفتم داخل و درشو بستم. یه نفر بدون باز کردن جعبه روش چسب زد و وارد هواپیما شدم. چند ساعت تو راه بودیم تا اینکه حس کردم جعبه از هواپیما پیاده شد و تو یه جای آفتابی منو تنها گذاشتن. به هر زوری بود جعبه رو باز کردم و دیدم که اقیانوس دقیقا جلو رومه. تخته و بمب رو برداشتم و راه افتادم.
عجب تخته ای! سریع راه میرفت و داشتم به آدرس مورد نظر میرسیدم. یهو دیدم یه نهنگ جلو روم سبز شد. طبق دستور العمل پیش رفتم و بمب رو جلو نهنگ گرفتم, اون خود به خود مرد!
- وای اون پیرمرده عجب نابغه ایه. خوشم اومد.
به جزیره رسیدم و محل گنج رو پیدا کردم. اما همین که خواستم بردارمش و بزنم به چاک چندتا طناب از زیر آب اومد و دورم پیچیده شد و من رفتم زیر اقیانوس. کف اقیانوس افتادم. دیدم که یه شیشه اکسیژن دور سرم بسته شد و یه جفت چکمه خاص که اجازه میداد راحت تو اقیانوس راه برم.
یه اسفنج سوراخ سوراخ و یه ستاره دریایی رو دیدم. اونا منو گرفتن و کشون کشون بردن جایی که بالاش نوشته بود Club +22. اسفنج به حرف اومد: اسم من باب اسفنجیه و اینم پاتریک خنگ دوستمه. البته منم خنگما فقط کم و زیاد داریم. ما تو رو گرفتیم چون تو یکی از ده دوازده نفر دنیای بالای آبی که هر از گاهی میاین اینجا و موجودات دریایی رو اذیت میکنیم. حالا هم وقت بازخواسته. چرا شما بالای آبیا میاین اینجا? رو ما کراش دارین?(یکی زد تو گوشم) د حرف بزن لعنتی.
- هوی چته? شما فکر میکنین بالای اب فقط یه ده نفری زندگی میکنن? تعداد ما بالای هفت میلیارده و هر بار تعداد مختلفی از ما میایم رو اب ولی شما فکر میکنین ما فقط چند نفر خاصیم و ثابتیم
+ اون گنجی هم که دنبالش بودی در واقع بودجه سالانه این کلوب شبانه هس که اونجا نگه میداریم. این کلوب مخصوص رقص و بازیای شرط بندیه هر کی هم میخواد مست میکنه میره پشت اون علفایی که اون گوشه هس. حالا وقت شکنجه هس.
منو به یه تخته چوب سفت و خشک بستن. پاتریک گفت: هی باب افسنجی بیا شکمشو جرواجر کنیم و مغزشو در بیاریم و اطلاعات داخلشو بکشیم بیرون.
+ نه خنگ من, صد بار بهت گفتم اینکه تو همش به فکر شکمتی دلیل نمیشه که مغز اونجا باشه.
باب اسفنجی یه علف محکم دریایی برداشت تا باهاش منو شکنجه کنه و ازم اعتراف بکشه. در همین لحظه یه پلانکتون سبز کوچولو با تانکش اومد در کلوب رو شکوند. باب اسفنجی و پاتریک فرار کردن. پلانکتون منو ازاد کرد و گفت: اره خودتی, فرشته نجاتمو پیدا کرد. بیا که سطل آشغال من منتظرته.
ادامه دارد...