طرفداری- «در ادامه داستان هفته گذشته»... دیگر با اشلی کول و جان تری حرف نمیزنم. روزی که اشلی تصمیم گرفت به دادگاه برود، رابطهمان تمام شد. حتی در این باره به ما هشدار نداد و ما از طریق وکلا با خبر شدیم. آنتون به من زنگ زد و سرم تقریبا منفجر شد. «منظورت چیه که اشلی هم میره دادگاه؟ میخواد از جانب تو حرف بزنه؟»
«به خاطر جان میاد»
«چی؟ منو دست انداختی؟»
متأسفانه دست انداختنی در کار نبود. میدانم اشلی تحت فشار بود. خیلی در این باره فکر کردم؛ به این که اشلی چگونه میتوانست کار دیگری انجام دهد. چیزی که باید به جان میگفت این بود: «لطفا منو از این جریان بیرون نگه دار چون اگه با تو بیام، رابطهام با ریو بهم میریزه و اگه علیه تو باشم هم رابطهام با تو بهم میخوره؛ من هیچکدوم از اینها رو نمیخوام.» در این صورت جان تری به عنوان یک مرد میگفت: «به تصمیمت احترام میذارم؛ ممنون» یا «ولی اش، من هیچکاری نکردم! لطفا به طرف من بیا و با اونها حرف بزن.» در این صورت اشلی میتوانست سراغ من بیاید و بگوید: «ریو، اون چنین حرفی نزده.» و من هم او را باور میکردم. فقط بیا تا مثل دو مرد با هم حرف بزنیم! ما از کودکی با هم آشنا بودیم! باید به عنوان یک دوست سراغ من میآمد و میگفت که در موقعیت نادرستی قرار گرفته است. اما هرگز هیچ کدام از این کارها را انجام نداد.
در عوض من مجبور شدم با او تماس بگیرم و البته هنوز این را نفهمیده است. در واقع گفت اجازه نداشتم به او زنگ بزنم. گفتم: «اش، داری چیکار میکنی؟ دنیا برای برادر کوچیکم جهنم شده، روی در خونه مادرم آثار گلوله هست، شیشههاش شکسته و تو فکر میکنی نباید به تو زنگ بزنم؟ تو چه دنیایی زندگی میکنی؟» تلاش کردن تا از زاویه دید من ماجرا را ببیند. «چی میشد اگه کار برادر خودت به دادگاه میکشید، رسانهها میکوبیدنش و حرفهاش لب مرز بود؟ به نظرت اگه من تو اون شرایط علیه تو به دادگاه میرفتم، از دستم ناراحت نمیشدی؟ انتظار داشتم به من زنگ بزنی.» اما متوجه این حرفها نشد. یا متوجه شد ولی به اندازهای قوی نبود که خودش را از این ماجرا کنار بکشد. مدام میگفت: «نمیخواهم در این جریان مداخله کنم.»
گفتم: «خب، مداخله کردی؛ خودت رو دخالت دادی.»
در نهایت پنل اتحادیه فوتبال نتیجه گرفت که شواهد اشلی برای کمک کردن به پرونده جان، در گذر زمان «بسط یافته است». این راه مودبانهای برای کنار گذاشتن آنها بود. اشلی از ارائه توضیحی منسجم به من طفره میرفت؛ او هرگز یک بله یا خیر قاطعانه به من نگفت. دائما فقط میگفت: «اما نمیخوام وارد این ماجرا بشم. نمیخوام اینجا باشم، نمیدونم چی شد، نمیخوام اینجا باشم، نمیخوام به دادگاه برم.» من هم این طور بودم که: «خب، اگه این طوری هست، پس میخوای بری دادگاه چه غلطی بکنی؟»
آخرین تماسمان به صورت متنی بود. درست قبل از این که جلسه دادگاهی در دادگاه جنحه وستمینیستر آغاز شود، پیامکی برایش فرستادم تا بگویم حق انتخاب دارد: «تو هم دوست من هستی و هم جان تری. خانواده هر دوی ما رو میشناسی. پس یا به دادگاه مییای و دقیقا تمام واقعیت رو توضیح میدی، یا اصلا نمییای اونجا. انتخاب با خودته.»
«انتخابی ندارم. به من گفته شده که برم.»
گفتم: «باشه، اگه میری اینو بدون: ما دیگه هرگز با هم حرف نمیزنیم. تو میدونی چه اتفاقی افتاده. با چشمهای خودت اینو دیدی. قرار نیست شاخ فیل بشکنی. میدونم هیچوقت نمیخواستی وارد این ماجرا بشی. فقط انتخابت رو انجام بده.»
جواب داد: «فکر میکنی خوشم میاد که از تعطیلاتم بزنم و به خاطر این مزخرفات بیام دادگاه؟ این که وقتی مجبور نیستم خودم رو درگیر این قضایا کنم؟ اما به من گفته شد که این کار رو انجام بدم.»
گفتم: «بسیار خب، برو. همین کار رو بکن.» و تمام.
بسیار خشمگین و از دستش عصبانی بودم. وقتی توییت یک نفر در توییتر که اشلی کول را «Choc ice» (یعنی کسی که از بیرون سیاه است، از داخل سفید) خطاب کرده بود لایک کردم، همین حس را داشتم. شاید نباید این کار را میکردم ولی به هر حال این بیانگر احساسات و افکار من در آن زمان بود. مشکل شبکههای اجتماعی همین است؛ اگر قصد و غرضی نداشته باشید، نمیتوانید آب از جوی رفته را برگردانید. نکته ناراحت کننده این است که اش همیشه شخص خوبی بود و من همیشه رفتار گرمی با او داشتم. او یک شنونده خوب است. ما با هم به تعطیلات رفته بودیم؛ من در جشن دامادیاش حضور داشتم. ما در طول سالها شانههای همدیگر را برای تکیه کردن پیدا کردیم. اما این لحظه، آن رابطه را بر هم زد چون نمیتوانستم برادرم را در آن وضعیت ببینم و شاهد این باشم که یکی از به اصطلاح دوستانم، در دادگاهی علیه او حاضر شود.
فکر میکنم اشلی روزی واقعا متوجه این مسئله خواهد شد و احساس بدی خواهد داشت. متوجه اشتباهش خواهد شد. همه ما اشتباه داشتهایم. من هم قطعا از این قاعده مستثنی نبودهام. خیلی از شرایط هستند که به نظرم میتوانستم در آنها بهتر عمل کنم. پس اشلی بالاخره در نقطهای از زندگی به اینجا میرسد و میفهمد که دست کم باید به من زنگ میزد که قرار است راهی دادگاه شود. من به آن تصمیم خیلی بیشتر احترام میگذاشتم. اگر میگفت: «همینی هست که هست، انتخاب دیگهای ندارم» میگفتم: «خب، احمقی دیگه ولی دست کم به من زنگ زدی و بهم اطلاع دادی.» از کرده خود پشیمان خواهد شد؛ او بابت نحوه رفتارش حسرت خواهد خورد. میتوانم ببینم که تصمیم سختی برایش بود و به باور من، فرد یا افرادی که او را در آن وضعیت قرار دادند هم به همان اندازه مقصر هستند.
برداشتهای نادرست زیادی هم در مورد رابطه من با جان وجود داشته است. او هم میتوانست سراغ من یا آنتون بیاید. اگر جان میگفت: «به نظرم کار اشتباهی کردم. میتونیم حلش کنیم؟» ما میگفتیم: «ببین، حماقت کردی ولی خب همه ما اشتباه میکنیم. من هم آدم بی نقصی نیستم. فقط دیگه از این کارها نکن.» جان یک عذرخواهی عمومی یا چیزی در این مایهها انجام میداد و این ماجرا خیلی زود فراموش میشد. مشکل اینجاست که تلاش کرد تا از کاری که کرده بود، در برود. نمیتوانم آن گونه که اجازه داد دوستیمان یعنی دوستی او با من و من با اشلی از هم بپاشد را ببخشم... .
هرگز واقعا در مورد این ماجرا با جان حرف نزدم. اصلا چه فایدهای داشت؟ دیده بودم چکار کرده است. ما سالیان سال در تیم ملی هم تیمی بودیم و میتوانستیم باز هم باشیم. دوستان نزدیکی نبودیم ولی با هم بیرون میرفتیم و هر از گاهی به هم پیامک میفرستادیم یا به هم زنگ میزدیم. به نظرم همیشه تند مزاج بود ولی مشکلی با هم نداشتیم. جان هرگز خودش را به عنوان چهرهای نژادپرست به من نشان نداد. من برای صورت افراد ارزش قائل هستم. همیشه افراد را آدمهای خوبی میدانم، مگر این که خلافش ثابت شود. هرگز نمیتوانستم بدی جان را بگویم. البته که باشگاههای ما رقیب هم بودند ولی در زمین به خوبی با هم کنار میآمدیم. بعد این اتفاق افتاد. اما من هنوز قانع نشدهام که او نژادپرست بود.
یقینا جان اوضاع را بد مدیریت کرد. فقط باید به برادرم زنگ میزد و میگفت: «متاسفم. من اون حرف رو زدم ولی نژادپرست نیستم. اگه میتونستم پس بگیرمش، همین کار رو میکردم.» در این صورت با خودم فکر میکردم خیلی خوب نقش بازی میکند. با او دست میدادم و میگفتم: «با گفتن این حرف، نیش خودت رو زدی ولی حالا که برای عذرخواهی اومدی، مشکلی نیست.» شاید به این خاطر مرا سرزنش میکردند. برخی میگفتند حتی اگر با او دست بدهم و عذرخواهیاش را بپذیرم، خودم را پست کردهام. اما این حرفها اهمیتی برایم نداشتند. اما جان هرگز به اندازه کافی مرد نبود تا اینها را بگوید.
تمامی اینها باعث شد تا بیش از پیش مارتین لوتر کینگ و نلسون ماندلا را ستایش کنم. ماندلا به خاطر نحوه بخشیدن افراد، یکی از قهرمانهای من است. یکی از نقاط برجسته سفر سال ۲۰۱۰ به آفریقای جنوبی، دیدار با او قبل از آغاز جام جهانی بود. کل تیم به دیدار او رفتند و یادم میآید جان هم به اندازه همه ما تحت تاثیر قرار گرفته بود. یکی از چیزهایی که همیشه به آن فکر میکنم این است: این ماجرا در مقایسه با چیزی که بر نلسون ماندلا در آفریقای جنوبی گذشت، چیزی نبود. برای دههها بدترین رفتار را با او داشتند. او ۲۷ سال راهی زندان شد اما باز هم توان لازم برای بخشیدن افرادی که این کار را با او انجام داده بودند، داشت. چگونه این کار را گرد؟ چون به نظر من بخشیدن یا فراموش کردن کاری که جان با خانوادهام کرد، غیر ممکن است. اصل ماجرا اینجا بود. هر چیزی که گفت یا نگفت موضوع فرعی داستان شد. با خودم فکر میکردم: او دوستم بود، هم تیمام، ما ۳۰-۴۰ بازی کنار هم برای انگلیس انجام دادیم. ما سالیان سال مقابل هم رقابت کردیم. بهترین دوستان هم نبودیم ولی رفقای فوتبالی هم چرا. اما او به خاطر حماقتش فقط یکجا نشست و برادرم را در این وضعیت دید. این یک خیانت بود.
باز هم از بازی کردن در انگلیس کنار او راضی بودم. اما احتمالا این در نیمه خاکستری روابط من با اتحادیه فوتبال گم شد. من و اتحادیه، در طول سالیان، دورانهای خوب و بدی داشتیم. آنها در سال ۲۰۰۳ به دلیل غیبت در آزمایش دوپینگ، مرا هشت ماه محروم کردند؛ آنها به خاطر توییت «Choc ice» مرا شصت هزار پوند جریمه کردند. اما در نهایت با محرومیت چهار جلسهای جان، دست به کار درستی زدند. شخصا فکر میکنم پس از تمامی این داستانها، باید به اندازه لوییس سوارز جریمه میشد. اما دست کم اتحادیه فوتبال نشان داد که از اتفاقات رخ داده راضی نیست. در واقع با توجه به این که تری در دادگاه نسبت به جرم خود قانع نشده بود، محرومیتش حرکتی قاطعانه و مهم بود.
اما بعدا اوضاع گیج کننده شد چون اتحادیه فوتبال اجازه داد تا برای انگلیس بازی کند. این چه پیامی را مخابره میکرد؟ چیزی که دوست نداشتم این بود که مردم به صورت خودکار تصور میکردند اگر او برای انگلیس بازی کند، پس من نمیتوانم این کار را کنم. تصور میکردند نمیتوانیم همراه هم در یک زمین باشیم. اما این برای من ایرادی نداشت. من سالیان سال با افرادی بازی کردم که آنها را دوست نداشتم. افرادی در منچستریونایتد بودند که هرگز با آنها چیزی نمیخوردم، پیامی نمیدادم و یا زنگی به آنها نمیزدم. اما با آنها بازی کردم. باید در کار خود حرفهای باشید. اگر فردی بتواند به من در راستای پیروزی کمک کند، من بدون هیچ مشکلی با او بازی میکنم. الزامی به این نبود که با هم برای صرف شام بیرون برویم. احتمالا با دیدن جان میگفتم: «گوش کن، ما دیگه نمیتونیم رفاقتی داشته باشیم ولی بیا فقط با هم کار کنیم تا انگلیس تیم بهتری بشه.» میتوانستیم رابطه کاری خوبی داشته باشیم. اما هرگز کسی خواستار این نشد.
این برایم کاملا شگفت انگیز بود. افراد پیرامون باشگاه میپرسیدند: «باهاش بازی میکنی؟» من هم میگفتم: «آره، مشکلی نیست.» میخواستم برنده شوم و برای انگلیس بازی کنم. هاجسون حداقل باید میپرسید: «میتونی کنار جان تری بازی کنی؟». اگر میگفتم نه، آنگاه میتوانستند به این نتیجه برسند که ریو از معادله خارج است یا جان تری از معادله خارج است. آنوقت میتوانستند یکی از ما را انتخاب کنند ولی این گفتگو هرگز شکل نگرفت!
فکر میکنم همه اینها میتوانست بهتر پیش برود. اما هرگز موضع خودم در این راستا را نشان ندادم چون نمیخواهم مردم ببیند که حس بدی دارم. مردم فکر میکنند آدم شاد و مفرحی هستم. اگر از من سوال میشد حالت چطور است، میگفتم: «مشکلی ندارم؛ خوبم.» اما بعد میگفتن: «فکر نمیکنی جان تری بازیکن بهتری نسبت به تو هست؟» این برای من دردآور بود. میخواستم برای کشورم بازی کنم و باید به صد بازی ملی میرسیدم. وقتی که بالاخره مشکل کمرم را حل کردم و واقعا خوب بازی میکردم، دوباره بحث بازگشتم به تیم ملی داغ شد. در آن مقطع، درست در آخرین دقیقه و قبل از شروع یورو ۲۰۱۲، روی هاجسون آمد و گفت که میخواهد تا در ترکیب تیم حضور داشته باشم!
این یک مورد دیگر از ارتباط بد و البته زمان بندی بد بود. مصدومیتی داشتم که تقریبا به دوران حرفهای من پایان داده بود ولی به لطف تزریقات پیاپی توانستم آن را حل کنم. باید برای تزریقات بعدی زمان بندی میکردم و از آنجایی که دیگر در تیم ملی بازی نمیکردم، تعطیلات ملی را انتخاب کردم. درست قبل از یکی از آنها، ناگهان روی هاجسون از من خواست تا به ترکیب انگلیس برگردم. در آن مقطع باید به خاطر درمانم به خواسته او نه میگفتم. مردم میگویند به تیم ملی دست رد زدم ولی اصلا این طور نبود.
یک چیزی که این پرونده مشخص کرد این بود که میتوان به چه کسی اتکا کرد. در بالاترین سطوح پلیدی، مردم از ما انتقاد میکردند و میگفتند: «فقط حرف بوده، ازش بگذرید.» من هم میگفتم: «شما میتونید ازش بگذرید ولی من نه چون برای من خیلی مهمه.»
وقتی مادرم مریض شد، بیشتر اوقات در منچستر حضور داشتم. حتی نمیتوانستم مدت زیادی در بیمارستان کنارش بنشینم و مدام اینجا و آنجا میرفتم. گاهی فقط چند ساعت کنارش بودم. و پدرم... خب، میدانم که در تمام این مدت دوست داشت سر روی زمین بگذارد. پسرش را میدید که داشت از دستش میرفت و رسانهها هم انواع و اقسام بهتانها را به پسرش میزدند ولی کاری از دستش بر نمیآمد.
در بین همه این جریانات، سر الکس فرگوسن بسیار امید بخش بود. او برای مادرم گل فرستاد و تلفنی با او صحبت کرد. او با ما در تماس بود و من این را در هیچکس دیگری در دنیای فوتبال سراغ ندارم. دائما به مادرم زنگ میزد تا فقط بپرسد: «حالت خوب است؟» این یک ارتباط دلی بود. مادرم هم از این اتفاق خیلی خوشحال میشد و به من زنگ میزد و اینها را به من میگفت. واقعا او را امیدوار میکرد. احتمالا خود فرگی هم نمیدانست این کارش چقدر برای او ارزشمند است.
مامان و بابا با صبر و حوصله هر روز با آنتون به دادگاه میرفتند. و جیمی مورالی که علاوه بر آنتون مدیر برنامه من هم هست، هر روز به دادگاه میرفت. خیلی جالب بود: یک شخص سفیدپوست هر روز به دادگاه میرفت تا از یک فرد سیاهپوست دفاع کند. او خودش را آماج حملات قرار داد. جیمی هم خانواده دارد. چه میشود اگر یک خوک نژادپرست بیاید و درب خانه او را بزند؟ اینها دردسرهایی هستند که باید به آنها توجه کرد. این کار جرأت میخواست و جیمی هم آدم با دل و جرأتی است.
ایکاش میتوانستم همینها را در مورد برخی که انتظار بیشتری از آنها داشتیم، بگویم. در زمان دادگاهی، اعضای «نژادپرستی را بیرون کنید» اواخر روز سراغ مامانم آمدند و گفتند: «چه کاری از دست ما بر میآید؟ ما برای حمایت از شما اینجا هستیم.»
مامان گفت: «حمایت؟ خیلی هم خوب. میتونین با ما وارد سالن دادگاه بشین.»
آنها گفتند: «اوه، ما کسی رو به عنوان ناظر میفرستیم.»
مامانم گفت: «نه، این چیزی نیست که ما احتیاج داریم. لازم نکرده یکسری کت و شلواری بفرستین که نه کسی میشناستشون و نه به چشم کسی میان. چند نفر تی شرت پوش رو با ما بفرستین تا کنار ما باشن و مردم بفهمن این یک پرونده نژادپرستی هست و شما هم طرف ما هستید.»
آنها این درخواست را رد کردند و جواب دادند: «اوه نه، نمیتونیم این کار رو انجام بدیم.»
این طور بود که مامانم گفت: «پس اگه این طوریه، از خونه من برین بیرون و دیگه هرگز سر و کلهتون اینجا پیدا نشه.» آنها در جلسه دادگاهی، فردی کت و شلواری به اسم دنی لینچ رو فرستادند و هیچکس هم در رسانهها این موضوع رو بازتاب نداد. فکر میکنم حق با مامان بود.
به نظرم «نژادپرستی رو بیرون کنین» فقط یه کمپین دهن پر کن بود. آنها هیچ سودی نداشتند؛ دیگر نهادها هم همین طور. در بیرون از خانهمان دیدم کلارک کارلایسل از جانب اتحادیه فوتبالیستهای حرفهای مصاحبهای انجام میدهد. گفتم: «به سالن دادگاه بیاین»
«اوه نه، نباید اون اطراف دیده بشم.»
«منظورت چیه؟ برای حمایت از جان و داداش من باید به اونجا بری.»
نگفتم: «بیا و از داداشم حمایت کن.» گفتم این یک مورد نژادپرستی است پس بیا و از سه بازیکن که عضو سازمان شما هستند و هر ساله کلی پول به حسابتان واریز میکنند دفاع کن.
«اوه، نه ما نمیتونیم این طور مداخله کنیم.»
«چرا نمیتونید؟ اینجا وایستادین و برای مستندتون مصاحبه میگیرید! این دیگه چه کوفتیه؟ وقتی یه مورد جدی پیش میاد، شما کجایین؟ این آدمایی که میگی کجا هستن؟»
این فصل ادامه دارد...