یادداشت نویسنده
این کتاب یک بیوگرافی معمولی و سنتی نیست. بیشتر از کتابِ اینیستای درون زمین، داستان آندرس بیرون زمین است؛ نه بیشتر نه کمتر. شاید جایی در طول این داستان بلند او را در متن قصه اصلی نبینید، درست برعکس تمام کتابهای بیوگرافی خودنگاشت که عادت داریم در آنها نویسندگان، خود را قهرمان تمام وقایع زندگی شان نشان داده و حماسه ها را پررنگ کرده و ترس و شک ها را کم رنگ می کنند.
اینجا آندرس رویکردی متفاوت دارد. اما حتی زمانی که او را نمی بینید، آنجاست. او در تمام صدر های داستانی است که در سال ۲۰۱۲ کنار یکدیگر شروع به نوشتن آن کردیم. بیشتر از آنکه به نظر می آید در کتاب حضور دارد، با این وجود اگر از خودش بپرسید احتمالاً می گوید که باید حضورش کمرنگ تر هم می شد. نکته ای که بیش از هر چیزی دوست داشت در کتاب مشخص باشد، جزئیات کامل صعود طولانی و سخت اش به قله ای بود که هرگز فکر نمی کرد آن را فتح کند.
حتی در جاهطلبانه ترین رویاهایش هم چنین دوران فوتبالی را نمی دید. و زمانی که در ۱۲ سالگی تنها و دور از خانواده در لاماسیا زندگی می کرد، هیچ کس از سختیهای راه چیزی به او نگفت. مشخص شد که فوتبال نمی تواند همیشه او را از مشکلات زندگی دور کند. اولین بار در فوئنتالبیا، در آلباسته پا به توپ شد و بعدها هم با این روستای کوچک که او را بزرگ و مشهور اش کرده بود در ارتباط ماند. رسیدن به این نقطه از دوران ورزشی اش ، کاپیتان بارسلونا و سمبل سبک فوتبالی گه اروپا و جهان را فتح کرد_ با رایکارد، گواردیولا یا لوییز انریکه با پیراهن بارسلونا؛ یا با لوییز آراگونس یا ویسنته دل بوسکه در اسپانیا_ می خواست تا زمان را نگه دارد، پایش را روی توپ بگذارد و نگاهی به پشت سر بیندازد.
هر خواننده ای که انتظار یک خودنگاشت عادی فوتبالیست ها را دارد، باید بگویم که ناامید خواهد شد. او را سرزنش نکنید، هر دوی ما مقصریم. اما آندرس، مانند فوتبال بازی کردنش همیشه به فکر دیگران بود. او می خواست داستان رسیدنش از زمین بازی آسفالت مدرسه اش در لامانچا، جایی که هرگز فوتبال مطرحی نداشته است، تا نیوکمپ، ساکرسیتی، ومبلی و استمفوردبریج را تعریف کند. و می خواست راویان آن خانواده، دوستان، مربیان، هم تیمی ها و رقبایش باشند.
آندرس می خواست همان نقش درون زمین اش را درون کتاب هم داشته باشد. توپ را بر دارد و شروع به پاس دادن و گل سازی کند، اون جزئیاتی از زندگی اش را در این کتاب یافت، که خودش هم از آنها خبر نداشت. هرگز در این بازی طولانی چشم از توپ برنداشت.در تمام طول مسیر در کنارمان بود. با افراد زیادی صحبت کردیم و او ما را از میان تمام بازی ها راهنمایی کرد، لیگ قهرمانان، لالیگا، جام های جهانی و یورو ها و جلسات تمرینی. همیشه در ها به روی به روی ما باز بود، حتی سخت ترینشان. (( اگر برای آندرسه، پس مشکلی نیست؛ فقط بگید کِی؟ ))، این جمله ای بود که بارها شنیدیم دفترچه خاطراتی نبود که کمکمان کند، تمام وقایع باید توسط سفر ها، تلفن ها و نامه ها ایمیل ها پیدا می شد.
نوشتن این کتاب چهار سال طول کشید، و اگر او نبود هنوز هم آن را تمام نکرده بودیم. همیشه فرد جدیدی را برای داستانی جدید پیدا می کرد. این کتاب نگاهی جدید به بازیکنی متفاوت است که لایه های بسیاری برای کشف و شهود دارد. حتی با وجود آنکه سفر جادویی او همراه بارسلونا و اسپانیا در سطر های این کتاب تنیده شده است، اما فقط کتابی در مورد یک فوتبالیست نیست. درباره شخصیت آندرس است_ کسی که وسواس زیادی روی بدون نقص بودن همه چیز دارد و می خواست تمام جزئیات درست باشد. از فونت تا رنگ جلد کتابی که اکنون در دست دارید.
ساده نبود، اما در نهایت به نام هنرمند برای کتاب رسیدیم که به خوبی سبکی که در زندگی اش بازی کرده است را نمایش می دهد. خلاقانه، زیبا، و درکی جادویی از زمان و مکان.
به همین دلیل می گوییم که این کتاب اوست. شاید ما کتابی متفاوت می نوشتیم. اما این کتاب ما نیست، کتاب آندرس است. همیشه خواهان درخشش دیگران بوده است. روش کارمان را به خاطر او تغییر دادیم، هرگز توپ را از دست ندادیم؛ توپ او را، توپی که به عنوان کودکی در لاماچا زیر پا داشت و هنوز هم آ« را در بارسلونا و اسپانیا زیر پای هنرمندش دارد.
((( رومن و مارکوس )))
مقدمه
+ موانعی که در طول مسیر با آنها رو به رو می شویم به ما کمک می کرد تا زندگی را از زاویه ای دیگر ببینیم و خودمان را با قدرت بیشتری بالا بکشیم. +
مارکوس اورلیوس، امپراطور روم
اگر نام آندرس اینیستا را در گوگل جست و جو کنید و مطالبی را که نمایش بدهد بخوانید، شاید باور کنید که همه چیز را در باره ی من می دانید.
مطمئنا شما و هزاران نفر دیگر در یک چشم بر هم زدن چیز های زیادی از زندگی ام خواهید دانست، اما اشتباه می کنید، شما هیچ چیز نمی دانید. راز های زیادی وجود دارد که هرگز فاش نشده اند. چیز هایی هستند که می خواهم بیان کنم. به این حکایت اخلاقی قدیمی باور دارم که همه باید پدر و مادر شوند، درختی بکارند و کتابی بنویسند. خوشبختانه، یک دختر و یک پسر دارم؛ دوران فوتبالم همیشه به درختی تشبیه می شود که آن را در زمین بازی فوئنتالبیا زمانی که یک کودک بودم کاشتم؛ و حالا چیزی که باقی مانده این کتاب است، هنرمند.
همه چیز را جدی می گیرم. اگر ذهنم را روی انجام کاری متمرکز کنم، به این دلیل است که واقعا احساس می کنم کار درست را انجام می دهم، نه فقط به خود کار، یا اینکه فکر کنم منافعی برای من خواهد داشت. پس این داستان را با همان اعتقاد،شوق و اراده ای که با آن فوتبال بازی می کنم و مراقب خانواده ام هستم می نویسم. می خواستم که کاملا شخصی باشد. می خواستم دقیقا همان چیزی باشد که تصویر می کردم.داستانی می خواستم که شکل و فرم بگیرد و فقط تعریفی از خاطرات و احساسات نباشد. و برای رسیدن به آن به کمک کسانی نیاز داشتم که من را می شناسند و می توانند احساساتم را تفسیر کنند؛ کسانی که دوران فوتبالم را می شناسند و می توانند افکار خود را بیان کنند.
نوشتن کتاب به این دلیل طول کشید که نمی خواستم برای خودم ضرب الاجلی تعیین کنم یا تاریخ انتشار آ« را به نقطه مشخصی از دوران بازی ام در بارسا یا اسپانیا گره بزنم_تصمیمات کاملا شخصی بودند، نه تبلیغاتی.
تجربیاتی که قرار بود از آن ها پرده بر دارم باید توسط کسانی که من را در نوشتن این کتاب کمک کردند کاملا درک می شد. مارکوس لوپز و رامون بسا، دو مردی بودند که به آن ها اعتماد داشتم، دو خبرنگار که به دوران فوتبال من در باسلونا و اسپانیا تسلط داشتند و فوتبال را درک می کردند. کپی کار یا نویسنده ای در استخدام من نبودند، بلکه حرفه ای هایی قابل اعتماد بودند. کسانی که می دانستم می توانم هر چیزی را با آن ها در میان بگذارم، بدون آن که شرمنده باشم یا بترسم، و اطمینان داشته باشم که این جزئیات به درستی مورد استفاده قرار می گیرند.
کسی را بهتر از مارکوس لوپز که خبرنگاری سخت کوش و انسانی خوب است برای چنین کار بزرگی نمی شناختم. مکمل خوبی برای رامون بسا بود، کسی که همیشه به دنبال منطقی کردن داستان بود و برای حفظ جذابیت آن بسیار تلاش می کرد. هر سه ی ما به عنوان یک تیم کار را تحت یک شرط آغاز کردیم، که کتاب را بدون واسطه بنویسیم و تا زمانی که کار آن به پایان نرسیده چیزی از آن بیان نمی کنیم. مذاکره با ناشر بر عهده پره گواردیولا برادر پپ و جوئل بوراس بود. و تا پایان راه که حق خرید کتاب توس هچت و مالپاسو بود به همین شکل باقی ماند. خوش شانس بودیم که مترجمین کتاب از اسپانیایی به انگلیسی، سید لو و پیت ینسون بودند، دوستانی خوب و فوقالعاده حرفه ای، همچنین مالکوم و جولیان به عنوان ویراستاران اسپانیایی و انگلیسی.
در جمع آوری داستانم احتمالا افرادی هستند که آن ها را از قلم انداخته ام، و شاید خوانندگانی باشند که از کمبود انتقاد در کتاب یا نبود شخصیت خاصی در آن شکایت کنند. اما باید روشن کنم که این دقیقا همان کتابی است که من می خواستم ، این کتاب من است، و نگارش نهایی آن برای خودم است، نه همکارانم که مطمئنم در قسمتهایی از آن داستان را پر و بال میبخشیدند و دید متفاوتی نسبت به من به وقایع داشتند. می خواستم توضیح دهم که چطور مسائل را می بینم با چه حسی دارد و این که انسانهایی که باور دارم من را به خوبی می شناسند، چه نگاهی به من دارند زندگی ام را به فصل ها و تکه های کوچک تقسیم کردم تا کار خواننده برای دنبال کردن داستان را با نمی خواستم یک رمان بنویسم؛ این تنها یک گزارش ژورنالیستی از زندگی و فوتبال من است.
تقریبا هیچ چیز درباره اتفاقاتی که شاید برای عدهای جذاب باشد، اما همه از آنها آگاهند و جایی به ثبت رسیده اند، برای گفتن ندارم. دربارهی روزهای زندگی و خلق و خوی ام حرف میزنم. همه میدانند که دوست دارم کنار خانواده ام باشم، با آنا، ولریا و پاتولو آندره، با والدین ام و خواهرم ماریبل نمی توانم زیاد به روستایی که عاشق آن هستم سر بزنم، اما دوست دارم با پدر بزرگ و مادربزرگهایم وقت بگذرانم و در پیش فصل همراه دایی آندره برای دویدن بیرون بروم. عاشق حرف زدن با ولریا دربارهی مدرسه اش هستم و از لبخند واگیردارش لذت می برم. عاشق بودن کنار شیطان کوچکم پائولو آندره هستم. عاشق کنار آنها بودن هستم. هر زمانی که بتوانیم، سعی می کنیم چیز جدیدی را یک روز در هفته کنار یکدیگر تجربه کنیم. برای شام به رستورانی جدید برویم، یا باهم در شهر قدم بزنیم. گاهی اوقات به سینما هم می رویم. موسیقی؟ استوپا هنوز هم گروه محبوب من است، چرا که آهنگهای آنها را دوست دارم، و انسانهای خوبی هستند و فراتر از اینها به این دلیل که مدیون الكس د ویریور" هستم کسی که برایم آهنگ میکس میکند که ترکیبی از همه چیز است-رگاتون"، هاوس، پاپ اسپانیایی - و من همیشه ترکیبی از موسیقی های مورد علاقه ام را در اختیار دارم. و طبیعتا، به عنوان یک ورزشکار که دوست دارد مراقب خودش باشد، دوست دارم بخوابم تا همیشه سرحال باشم.
هرگز قصد نداشتم کتابی درباره روزمرگی زندگی ام بنویسم. میخواستم از عشق و شورم به فوتبال بگویم، شوری که از زمان کودکی در وجودام داشتم. گاهی اوقات مارکوس و رامون میگفتند که پسربچه ای بدون دوران کودکی بودم. پس می خواستم این کودکی را با نوشتن دربارهی آن دوباره بدست آورم و نشان دهم که به آن پسربچه کوچک افتخار میکنم. وقایع تلخی وجود داشتند که کنار املن با آنها ساده نبود، هم در زمان کودکی و هم زمانی که بزرگ شده بودم، مانند ماههای قبل از جام جهانی آفریقای جنوبی، اما تلاش کردم تا جای ممکن آنها را صادقانه توضیح دهم.
ترک فوئنتالبيا به مقصد لاماسیا ساده نبود. یک سال طول کشید. طول کشید تا جا بیفتم، اما در نهایت جای خودم را در کتابخانه داشتم، اتاق خودم را، کمد خودم را و شیرینی های خودم را. عاشق کیکهایی بودم که پدر و مادرم می آوردند، کیک های اسفنجی که مادربزرگ یوردی مسالس میبخت، همیشه آنها را قبل از خواب در شیر شکلات می زدیم و میخوردیم. خاطرات فوق العاده ای هم دارم. یکی از آنها که ارزش بسیاری برای خانواده ام دارد انتخاب من به عنوان نمایندهی باشگاه توسط خوان سزار فارس مدير لاماسیا در ملاقات با پاپ جان پل دوم به مناسبت صدسالگی باشگاه بارسلونا بود. مادرم کت و شلواری نو برایم آورد، انگار که بار اول است به مراسم کلیسا میروم.
نیاز داشتم که تند تند به فوئنتالبیا سر بزنم. جایی که خانه بود، خانه ی من. عده زیادی از خانوادهام آنجا هستند، همسایه ها، تاکستان ما و مردمانی روستایی که تمام عمرشان را آنجا سپری کرده اند و شاهد رسل من بودند. دوست دارم همیشه به یاد داشته باشم که از کجا آمده ام و دوست دارم که بگویم کد اهل بارسلونا هستم. گاهی اوقات دوست دارم در احساساتم غرق شوم. یک فرد باید بداند که چطور از چیزی که هست مراقبت کند، و از نزدیکانش: آنا، فرزندانم، والدین ام و خواهرم ماریبل. باید بدانیم که چطور حواسمان به اطرافیان باشد که احساس تنهایی نکنند، اما با این حال همه ی ما گاهی اوقات به گوشه کوچک تنهاییمان پناه می بریم.
آنقدرها که مردم فکر می کنند ساکت نیستم. این موضوع حقیقت ندارد که هرگز دعوا نکرده ام با در جریان مسابقه فریاد نکشیده ام. کسانی که من را می شناسند حتی متهم ام کرده اند که گاهی اوقات سطله جو هستم و سعی می کنم زندگی آنها را کنترل کنم. اما حس خوبی پیدا می کنم وقتی می گویند که میدانم چطور خانواده را دور هم جمع یا افراد مناسب را برای کارهای مناسب انتخاب کنم، به شدت یک دنده هستم، و به شکلی طبیعی همیشه برابر کسی که می گوید نمی توانم چیزی را که می خواهم داشته باشم شورش می کنم.
انسان بسیار قدرشناسی هستم و میخواهم این موضوع در سراسر این کتاب مشخص باشد. از تمام کسانی که با آنها در تیم اسپانیا کار کرده ام سپاسگذارم. از خانوده و بارسا سپاسگذارم. نمی خواهم به یک مدیر یا رئيس اشاره کنم. ترجیح میدهم تا قدردانی ام را نثار باشگاه و تمام مدیرانی که با آنها کار کردهام کنم. بهترین روش برای نشان دادن علاقه ام به باشگاه احترام به پیراهن آن با یک هم تیمی خوب بودن، از جان مایه گذاشتن درون زمین و نشان دادن همیشگی وفاداری و شرافت است. این چیزی است که فکر می کنم از روز اول انجام داده ام، حتی زمانی که توپ جمع کن کوچکی به تابلوهای تبلیغاتی بودم و قذام نمی رسید تا از بالای آنها قهرمانانم را تماشا کنم. هیچ چیز به اندازه ی موفقیت باشگاه و تیم ملی کشورم به من انگیزه نمی دهد.
احترام زیادی برای حرفه ام قائل هستم، به هم تیمی ها و رقبایم احتمرام می گذارم و تماشاگران فوتبال برایم ارزش بسیاری دارند، تا جایی که در توان دارم از خود گذشتگی می کنم و همیشه سعی دارم تغلب نکنم. عاشق تشویق هواداران هستم؛ چرا که اینکار را از روی ادب انجام نمی دهند بلکه از اعماق وجودشان است. بهترین احساس برای یک بازیکن این است که همه چیزتان را در زمین داده اید و کسی را ناامید نکرده اید.
ای کتاب، گواه این است که نیاز دارم تا خودم را دوباره تعریف کنم، نیاز دارم تا تصمیمات ام را دوباره مرور کنم، و آن در تابلویی که در ورودی خانه قرار دادم خلاصه می شود: «موانعی که در طول مسیر با آنها روبرو می شویم به ما کمک می کرد تا زندگی را از زاویه دیگری ببینیم و خودمان را با قدرت بیشتری بالا بکشیم.» گاهی اوقات نیاز داریم تا قفل های درون مان را باز کنیم اما این فقط زمانی ممکن است که باور کنیم قفل ها وجود دارند.
عشق ام به فوتبال همیشه محرک من بوده است، و حالا بیشتر از هر زمانی این را میدانم که چقدر خوش شانس بوده ام که کاپیتان هستم و قدردان کسانی که کمک کرده اند تا از زندگی لذت ببرم، کسانی که از خودگذشته اند تا من بتوانم خودم را وقف کاری که عاشق اش هستم کنم و کسی باشم که همیشه میخواستم و در بهترین تیم دنیا بازی کنم. این یک امتیاز است. هیچ چیز بهتر از این نیست که کارتان را ادامه دهید، به واسطه ی آن شناخته شوید و بعد به خاطر آن از شما تشکر کنند. بسیار گرانبهاست. ما جامهای زیادی برده ایم، حتی در ۶ سال دو سه گانه کسب کرده ایم، و باز هم تشنهی قهرمانی هستیم. باور نکردنی به نظر می رسد، اما اشتیاق برای موفقیت پایانی ندارد.
مارکوس و رامون بارها از من پرسیده اند که زمانی که توسط شش یا هفت حریف محاصره شده ام چه احساسی دارم. یا پرسیدند که آیا روش بازی من شبیه روش راجر فدرر است: سرعت و هماهنگی حرکاتش. و چیزی که شرمنده ام می کند زمانی است که می گویند فقط در یک حرکت من، می توانند تمام قابلیت های یک بازیکن کامل را مشاهده کنند: سرعت تصمیم گیری، توانایی پاس دادن، توانایی کم کردن ناگهانی سرعت، دقت، مکث، استفاده از اولین تماس برای دور شدن از حریف یا قابلیت تغییر ناگهانی مسیر. نمیدانم چه بگویم. ترجیح می دهم دیگران درباره چنین چیزهایی صحبت کنند.
البته باور دارم داشتن تکنیک خوب بسیار ضروری است، این که بدانید چطور فضاها را پیدا کنید و بتوانید در هنگام حمله تیم را با خود همراه کنید: نشانه ای است روشن که اعتماد هم تیمی هایتان را دارید کسانی هستند که می گویند راز من در ده متر اولی است که آغاز به حرکت می کنم و بعد زمین را پوشش می دهم. عده ای می گویند من در کودکی مهارت گلزنی داشتم ولی آن را قربانی مهارت پوشش هر چه بیشتر زمین کردم. نمی دانم. قبلا هم گفته ام، فقط کاری را انجام می دهم که به صورت غریزی به ذهنم می رسد. اگر دوباره متولد می شدم، دوباره به همین شکل بازی می کردم. زمانی که وارد زمین می شوم، کم و بیش می دانم که چه طور در بازی جا خواهم افتاد، بلافاصله سرعت بازی را حس خواهم کرد و می دانم چطور پیش خواهد رفت. حتی گاهی اوقات احساس می کنم در بازی روز بعد چه اتفاقی خواهد رخ خواهد داد. آن را تصور می کنم و همان اتفاق می افتد. تمام کارهایم در زمین درونی اند، هرگز از قبل در مورد آن ها فکر نکرده ام. مغز من بسیار سریع کار می کند. مادرم می گوید روزی بالاخره از سرعت زیاد منفجر خواهد شد؛ طعنه ای که یکی از خصوصیات لوژان ها است.
اینیستا ها و لوژان ها مردمانی محکم و خشک اند. ما کارگر هستیم اما می دانیم زندگی هم چون فوتبال است؛ هرگز نباید نا امید شوید، هر روز برای داشته هایتان بجنگید در حالی که به اصل حقیقی خود وفادار می مانید. می خواستم در این کتاب خودم باقی بمانم. تا سال هایی که رشد کردم و حرفه ای شدم را از زبان کسانی که من را در این مسیر کمک کرده اند در برگ های این کتاب ببینم.
می خواهم تشکر مخصوصی از تمام کسانی داشته باشم که در طول این چهار سال وقت شان را برای به وجود آمدن این کتاب گذاشته اند. هرگز نخواسته ام که (( میراث جهان )) باشم، واژه ای که یک بار لوئیز انریکه در باره ی من به کار برد( که هر گز نمی توانم از او برای این توصیف به مقدار کافی تشکر کنم ). به جوایز و عناوین شخصی نیازی ندارم. دیگر این احساس را هم ندارم که باید خودم را اثبات کنم. از جایی که هستم و کسی که هستم حس بسیار خوبی دارم، در بارسلونا، در فوئنتالبیا، بازی در بارسا یا تیم ملی، در کاتالونیا یا لامانچا، در اسپانیا یا هر جای دیگری.
خودم را شهروند دنیا می دانم که آنقدر خوش شانس است تا مورد محبت مردم قرار گیرد. و این مردمانی هستند که می خواهم داستانم را برایشان تعریف کنم؛ داستانی که در صفحه های گوگل آن را پیدا نمی کنید. زندگی من از زبان خودم و کسانی که مرا بهتر از خودم می شناسند. امیدوارم از شیوه ی روایت کتاب لذت ببرید. موجب خوشحالی ام می شود اگر از خواندن این کتاب به اندازه ی تماشای بازی ام لذت ببرید. قول می دهم که همان اشتیاق و تعهدی که درون زمین در پیراهن های زیبای بارسا یا اسپانیا دارم را در نوشتن این کتاب داشته ام.
متشکرم
آندرس
💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙
لطفا هر گونه غلط املائی و نگارشی را تذکر دهید تا تصحیح کنم
عصرانه ی کتاب هر سه شنبه و پنج شنبه در این پیج قرار خواهد گرفت