خوشگل ترزگهتقریبا 8 سال پیش بود منو مامان و خواهرم تنها بودیم خونه بابام رفته بود مسافرت حدود ساعتای 3 شب بود یهوی من از خواب بیدار شدم و به اطراف نگاه کردم درست بالای سر مادرم انگار یکی نشسته بود اتاقم تاریک بود و یه نور لامپی از هال میمود که کمی اتاقو روشن کرده بود من اولش فکر کردم خواهرمه همینجوری زل زدم بش هچی مشخص نبود انگار ادم بود که کل بدنشو با چادر سیاه گل گلی پوشیده بود بعد یهو در همین حین که نگاش کردم اروم اروم کم رنگ شد و غیب شد بخدا قسم جوری ترسیدم که غیر وصف بود رفتم زیر پتو انقدر بسم الله خوندم بعدش پریدم و رفتم پیش مامانم و ماجرارو تعریف کردم و او بهم گفت که حتما اشتباهی دیدی و فلان بلان