سزای بی حرمتی به میهمان
طرفداری_ در یکی از روز ها بهرام گور با گردان و دلاورانی به شکارگاه رفت. در این هنگام پیرمردی عصا بدست به نزد شاه آمد و گفت: شاهنشاها، در شهر ما دو نفر بی نوا و با نوا زندگی می کنند: یکی از این دو مردی یهود و بد ذات به نام براهام هست که بسیار ثروتمند می باشد و صاحب طلا و جواهرات بسیار:
درم دارد و گنج و دینار نیز
همان فرش دیبا و هرگونه چیز
و دیگری مردی است خوش رفتار و آزاده به نام لنبک معروف به لنبک آبکش. چون بهرام گور در باره ایشان پرسید، پیرمرد چنین پاسخ داد که لنبک، آبکش سقائیست (لنبک آب فروش هست) لنبک جوانمرد نیمی از روز را به فروش آب می گذراند و درامد حاصل از کار را در نیمه دیگر روز خرج میهمان از راه رسیده می کند و چیزی برای خود نمی اندوزد. اما براهامِ جهود (یهود) با آن همه گنج و دینار در خسیسی مشهور شهر است.
سقائیست این لنبک آبکش
جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
یک نیم روز ِآب دارد نگاه
دگر نیمه مهمان بجوید ز راه
نماند به فردا از امروز چیز
نخواهد به که در خانه باشد به نیز
شاه (بهرام گور) دستور داد تا در همه جا اعلام کنند هیچکس حق ندارد از لنبک آبکش آب خریداری کند. شاه همین که شب فرا رسید سوار اسبش شد و چون باد به سوی خانه ی لنبک آبکش حرکت کرد و به در خانه رسید و لنبک آبکش گفت: از سپاهیان ایران دور مانده ام و به خانه تو روی آورده ام، اگر اجازه دهی در خانه تو شب را صبح برسانم. جوانمردی تو را به گوش همگان خواهم رساند. لنبک آبکش از گفته های آن مرد شاد شد و گفت: ای سواره از اسبت پیاده شو که اگر جای تو ده نفر دیگر هم به همرات بودند بر روی سَرَم جای می گرفتند.
که من سر کشی ام ز ایران سپاه
چو شب تیره شد باز ماندم ز شاه
در این خانه امشب درنگم دهی
همه مردمی باشد و فرهی
بشد شاد لنبک ز آواز وی
وزان خوب گفتار دمساز اوی
بدو گفت زود اندر آی ای سوار
که خشنود باد ز تو شهریار
اگر با تو ده تن بدی به بدی
همه یک به یک بر سرم مه بدی
بهرام گور سرانجام شب را در خانه لنبک آبکش گذراند. چنان که صبح شد لنبک از مهمان خویش خواست که یک روز دیگر نیز مهمانش باشد. بهرام پذیرفت و آن روز در سرای لنبک بماند. لنبک مشک آبی کشید و به قصد فروختن بیرون رفت اما هرچه گشت خریداری نیافت. پیراهن تنش را در آورد و فروخت و پارچه ای را که زیر مشک می گذاشت را بر تن کرد. سپس به بازار رفت و گوشت و کشکی خرید و به خانه بازگشت تا آن روز را نیز با هم بخوردند و بنوشند.
بشد لنبک و آب چندی کشید
خریدار آبکش نیامد پدید
غمی گشت و پیراهنش در کشید
یکی آبکش را به بر برکشید
بها بستد و گوشت بخرید زود
بیامد سوی خانه چون باد و دود
روز سوم باز لنبک نزد بهرام رفت و گفت: امروز نیز مهمان من باش. بهرام پذیرفت و در خانه ماند.لنبک به بازار رفت و مشک را نزد پیرمردی گرو گذاشت و گوشت و نانی خرید و شادمان برگشت و در فراهم آوردن غذا از بهرام یاری خواست. بهرام نیز به او کمک کرد و گوشت را در آتش گذاشتند و خوردند.
بزن دست، با من یک امروز نیز
چنان دان که بخشیده ای زر و چیز
روز چهارم لنبک گفت: اگرچه در خانه ی من آسایش نداری اما اگر از شاه ایران نمی هراسی (لنبک نمی داند که مهمانش خودِ پادشاه است) دو هفته در خانه من اقامت کن. بهرام بر او آفرین کرد و گفت: سه روز در این خانه شاد بودیم مهمان نوازی تو را جایی خواهم گفت که برایت حاصلی نیکو آورد.
بدین خانه اندر تن آسای نه ای
اگر شاه ایران هراسان نه ای
دو هفته بدین خانه بی نوا
بباشی گر آید دلت را هوا
سرانجام پس از سه روز بهرام از خانه لنبک آبکش خارج شد و با دلی شاد به دشت بازگشت و تا شب به شکار پرداخت و شب از راه رسید پنهانی از سپاه دور شد و به سوی خانه براهام یهودی رهسپار گشت. حلقه درِ خانه براهام را کوفت و گفت: از شهریار ایران دور مانده ام و راه را نمی دانم و لشکر شاه را در تیرگی شب نمی یابم. اگر امشب مرا جای دهی رنجی از من نخواهی دید.
بزد بر در بگفتا که بی شهریار
بماندم چون او باز ماند از شکار
شب آمد ندانم همی راه را
نیابم همی لشکر و شاه را
گر امشب در این خانه یابم سپنج*
نباشد کسی را ز من هیچ رنج
سپنج: پناه_پناهگاه_خانه و کاشانه
اما براهام یهود و خسیس نپذیرفت و گفت خانه من تنگ است و جای کس دیگری را ندارد. بهرام اصرار کرد و گفت همین امشب را به من جای بده و دیگر چیزی از تو نخواهم خواست. براهام گفت که خانه من تنگ است و تنها جای یک درویش گرسنه را دارد. بهرام نیز گفت به خانه تو نمی آیم تا تو سختی نکشی اما اجازه بده که بر در خانه ات کمی بخوابم.
بدین در بخسبم نجویم سرای
نخواهم به چیز دگر کرد رأی
براهام یهود گفت ای سوار می خواهی بر در خانه من بخوابی و اگر کسی چیزی از وسایل تو دزدید گردن من بیندازی!. بهرام به سختی در نزدیکیه درِ منزل جایی برای خود برگزید و آنجا نشست. براهام گفت اسب را به داخل بیاور ما اگر سرگین بیندازد و خشتی از خانه را بشکند باید صبح زود سرگین را بیرون ببری خاکش را جاروب کنی و دست به کار شوی و خشت پخته تحویل من دهی. بهرام نیز با براهام یهود پیمان بست. براهام درِ خانه را بست و سفره انداخت و به خوردن پرداخت و رو به بهرام کرد و گفت: این نصیحت را از من داشته باش که در دنیا کسانی که دارا هستند می خورند و کسانی که ندار هستند تنها می نگردند!.
به گیتی هر آنکس که دارد خورد
چو خوردش نباشد همی بنگرد
بهرام گفت این داستان را شنیده بودم ولی اکنون به چشم خود می بینم. جهود پس از شرابی آورد و نوشید و شاد گشت و باز رو به بهرام کرد و گفت: هرکسی دارا باشد شادمان است و اگر کسی به مانند تو ندار باشد در نیمه شب لبش خشک خواهد بود.
که هرکس که دارد دلش روشن است
درم پیش او، چون یکی جوشن است
کسی کاو ندارد بود خشک لب
چنان چون تویی گرسنه نیمه شب
بهرام همه این اتفاقات را به یاد داشت و چون صبح شد از خواب برخواست و اسبش را زین کرد. براهام یهود آمدو گفت: ای سوار بر گفتار خود پای بند نیستی!. به یادت هست که پیمان بستی که سرگین اسبت را جاروب کنی.
کنون آنچه گفتی بروب و ببر
بر نجم ز مهمان بیداد گر
بهرام نیز دستار (پارچه) حریری پر از مشک و عنبیر که در ساق کفشش داشت بیرون آورد و سرگین را با آن پاک کرد و همه به بیرون انداخت. بهرام سرنجام به خانه خود رفت و همه شب در فکر لنبک آبکش و براهام یهود بود و این داستان چیزی به کسی نگفت.
برفت و بیامد به ایوان خویش
همه شب همی ساخت درمان خویش
پراندیشه آن شب به ایوان بخفت
بخندید و آن راز با کس نگفت
صبح چون بهرام تاج پادشاهی را بر سر گذاشت فرمان داد تا لنبک آبکش و براهام یهود را به پیشگاهش بیاورند. سپس دستور داد تا مردی مطمئن و پاک دل به خانه براهام یهود برود و هر آنچیز ارزشمندی که آنجا دید را بیاورد. آن مرد نیز به خانه براهام رفت و آنقدر سیم و زر و دیبا و دینار دید که نتواست آن ها را شمارش کند.
بشد پاکدل تا به خان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
ز در و ز یاقوت و هر گوهری
ز هر بدرهای بر سرش افسری
چند شتر خواست تا جواهرات را بارِ شتر کند و پیشگاه شاه (بهرام گور) ببرد. شاه سپس دستور داد تا صد شتر از طلا و جواهرات را به لنبک آبکش بدهند و براهام یهود را فراخواند و گفت آنکس که دیشب مهمان تو بود داستانش را برایم نقل کرد.
سوار آمد و گفت با من سخن
ازان داستانهای گشته کهن
ز سرگین و زربفت و دستار و خشت
بسی گفت با سفله مرد کنشت
برهرام گور چهار دینار به براهام جهود (یهود) داد و گفت همین برای تو کافیست در جهان هر آنکس که دارد می خورد و هرکس که ندارد نگاه می کند.
که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد
کنون دست یازان ز خوردن بکش
ببین زین سپس خوردن آبکش
به ارزانیان داد چیزی که بود
خروشان همی رفت مرد جهود
بن مایه : شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی/شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی به نثر روان اثر زهره شیشه چی (ص۱۹۵_۲۰۱)
پیش از این خواندیم:حرام شدن شراب در زمان بهرام گور ساسانی
خرد و اندیشه نگهدارتان 🌹🌹🌹🌹