طرفداری - تو ای یوپ هاینکس بزرگ، عظمتت را که بخواهم توصیف کنم قلم عاجزانه بر تن واژه های خیس می لغزد. مثل اشکهایی که برگونه های تو می لغزید، هنگامی که تو را از آغوش عشق گرفتند و تو بدون اینکه شِکوه کنی خواسته هایت را به دستان باد سپردی.
توصیف هایمان از تو، گاهی در میان چرخ دنده های واژه های زمخت گیر میکند و ما قادر به توصیف بزرگی آن نیستیم. همانند وقتی که پسرانت را در غم انگیزترین شبِ مونیخ به آغوش کشیدی و گفتی:
ما روزی دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد...
«یوپ هاینکس» کسی بود که به ما آموخت عقاب ها نمی توانند همیشه مغرورانه بر پهنای آسمان پرواز کنند و استیصال ما را از نداشتن بالی برای پرواز، به سُخره بگیرند. او به آنها تلنگر زد که کسی هم پیدا می شود که با کمانش، تیری به قلب آنها شلیک کند. او عقاب ها را از زمینی ها ترساند. آنها را از غرورشان هراسانید. به آنها آموخت که لانه شان هر چند برفراز بلند ترین قله ها باشد، باز هم یک نفر زمینی پیدا می شود که بر آن دست یازد.
یوپ هاینکس برای ما که عشق زمینی داریم، پدری بود که از او درس امید و شهامت آموختیم. منبع الهامی برای اینکه آسمانی ها روزی فرود خواهند آمد و عشق های زمینی به آسمان پرواز خواهند کرد. او خطی مشی آنهایی شد که با سیلی صورتشان را سرخ نگه داشته اند تا روزی به آرزوهای سبزشان سلام کنند.
داستان از آن جایی شروع شد که بایرن مونیخ دستان رنجیده اش را بار دیگر در دستان پدر گذاشت و از رنج روزگار سخن به میان آورد... و پدر مثل همیشه مهربانانه دستی به سر او کشید و گفت: نگران نباش پسرم!
او نه آقای خاص بود و نه عنوان آقای نابغه را یدک می کشید. نه ادعایی داشت، و نه حس برتری جویانه ای. در چشمانش زرق و برقی نبود و ساده لباس پوشیده بود. آرام آمد و کسی صدای گامهای نجیبانه اش را نشنید. وقتی چشم باز کردیم او را در کنار دریا یافتیم بدون آنکه تماشا کنیم او چگونه سوار بر امواج پر تلاطم با زورقش خود را به ساحل رسانده است.
پدر معنوی بایرن مونیخ همان صلابت گذشته را داشت، مانند وقتی که با هر گلش، توپ را به درون خون مونشن گلادباخی ها شوت میکرد. با همان استواری و درخشش. با همان شُکوه و جبروت. او همان هاینکس ۱۹۸۷ تا ۱۹۹۱ بایرن بود، فقط رنگ موهایش سفیدتر شده بود. پدر آمد و دست نوازش گرش را بر سر پسران بایرن کشید و در گوششان ایمان را با نت های «باخ» نجوا کرد. این را میشد از چشمان آنها خواند. آنهایی که یکپارچگی را در دفاع فریاد میزدند و کوشش را به دروازه های حریفان شلیک می کردند.
رویای پسران هاینکس لیگ قهرمانان بود. آنها زیر سایه پدر جنگیدند و جنگیدند. آنها در مرحله حذفی بازل و مارسی را در هم شکستند و رئال را به زیر کشیدند. حالا بایرن بود و یک چلسی ضعیف شده و جامی که در خانه به آنها دلبرانه چشمک میزد. اما آنها نمی دانستند که در پاهای مردان دیمتئو تلاش است و در دستانشان معجزه. چلسی مثل قاتل بی رحمِ فیلمهای جنایی که از دست انداختن قربانیانش لذتی سادیستی میبرد، آنها را ۱۲۰ دقیقه به دنبال خود کشاند و در نهایت گلوله ای به سر آنها شلیک کرد. ضیافت پنالتی ها نقطه پایان رویای هاینکس و بایرن برای فتح لیگ قهرمانان بود. نیمه آبی ورزشگاه خوشحال و نیمه آتشین و اعظم آن در ماتم. مردان بایرنی خسته و در هم شکسته فقط نظاره گر جام قهرمانی بودند که در میان دستانِ دار و دسته آبی ها غلط میزد و گویی خنده کنایه آمیزی بر لب داشت. مثل پادشاهی در غل و زنجیر که ناامیدانه صحنه ای را به نظاره می نشیند که تاجش به دست شورشی ها افتاده و آن را دست به دست می کنند.
اما در ورای این ماجراهای غم انگیز، پیرمردی بود که مثل «گاندولف سفید» می توانست در نااُمیدانه ترین لحظات زندگی نیز، دست آدمی را به گرمی بفشارد و از امیدی که در پشت اُفق پنهان شده سخن بگوید، حتی اگر لشگری عظیم از دژخیمان در پشت دروازه ها در حال پیش روی باشند تا قهرمانانِ خوب داستان را به زنجیر بکشند.
پیرمردِ گوش شکستهِ روزگار، باز نایستاد. گریه نکرد. او پر از امید بود و آرامش، با اینکه رویاهایش مانند پرندگان وحشی به جای دوردستی پر زده بودند. اما پدر با اطمینان گفت: «ما سال دیگر همینجا خواهیم بود.»
فصل بعد آمد، و پدر و پسرانش درست همانجا ایستاده بودند. در ورزشگاه برگزارکننده فینال لیگ قهرمانان، شگفت انگیز نیست؟ اینبار جام قهرمانی در دستان آنها جست و خیز می کرد. پدر معنوی بایرن، وعده اش را عملی کرده بود. بایرن بعد از قریب به ۱۳ سال چشم انتظاری، با یک چشم پر از اشک و یک چشم پر از خون به آرزوی خود لبخند زد. بازیکنان سرخ پوشی که سر از پا نمی شناختند و پیرمردی که در پشت صحنه این ملودرام همچنان لبخند میزد.
یوپ هاینکس برای ایستادن بر قله اروپا دوباره همه را از دم تیغ گذرانده بود. آرسنال و یوونتوس اولین قربانیان تیم قدرتمند او در مسیر حذفی فتح جام بودند. بعد از آنها نوبت به بارسلونای مغرور رسید تا آشیانه اش توسط پیرمرد آلمانی و پسران یاغی اش خراب شود. دورتموند با سرمربی خوش فکر خود (یورگن کلوپ) نیز حریف هم وطنشان نشدند. آن سال همه اَبَرقدرتها دستانشان را به نشانه تسلیم بالا آوردند تا اینبار هاینکس و کبوترانش لانه ای بر بام آن بسازند. اینبار عشق های زمینی بودند که بر آسمان پرواز کرده بودند. آن روز، روز تولد دوباره همه زمینی ها بود. روز رستاخیز فراموش شدگان و بزرگانی بود که می خواستند تن خود را دوباره بر قله های موفقیت بیاسایند.
پدر پایان فصل سه گانه اش را گرفت و از پسرانش خداحافظی کرد. او رفت و دست آورد های شگفت انگیزش را در قاب عکسی ماندگار بر دیوار تاریخ کوبید. او تمام بایرنی های عاشق را در میان بغض و سیلاب اشکهای سرخشان، و همه ما عاشقان فوتبال را در میانه راهی که به عشق ابدی منتهی میشد، تنها گذاشت. یوپ هاینکس آن پیرمرد مو سفید با صورت سرخ و لبخندی که هیچکس نمی توانست عاشق آن نباشد، همیشه در خاطرمان مانده بود. تا آنکه بعد از 4 سال، او دوباره در میان کوره راهی به یاری بایرن شتافت. مانند پدری که همیشه حاضر است جانش را فدای فرزندش کند.
او مثل دوستی که سالها در خاطراتمان فقط با او زندگی کرده ایم، دوباره آمد و از پشت سر چشمانمان را بست و وقتی دستانش را کنار زدیم بی آنکه چیزی بتوانیم بگویم او را به آغوش کشیدیم. نه فقط طرفداران بایرن، همه ما... همه آنهایی که عظمت فوتبال را به چیزهای مختصری محدود نکرده اند.
پدر، تیمش را دوباره تا آخرین پیچ جاده موفقیت رساند ولی با بد اقبالی باز ایستاد. متوقف شد اما سقوط نکرد. حالا ما فکر می کردیم برای سالهای طولانی سانتیاگویِ قصه را در کنارمان خواهیم داشت و چشمانمان را بدون نگرانی به دستان خواب سپردیم...
اما اینبار وقتی چشمانمان را باز کردیم فقط رد پای او بر ساحل مانده بود... بی آنکه تصورش را بتوانیم بکنیم، پیرمرد برای همیشه رفته بود... گویا او کبوترانش را برای همیشه پیدا کرده بود...
پانویس 1: سانتیاگو؛ نام شخصیت اصلی داستان پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوِی
پانویس 2: جمله «ما روزی دوباره کبورتهایمان را پیدا خواهیم کرد» برگرفته از یکی از اشعار معروف احمد شاملو است(در متن مقاله کبوتران معادل آرزوهاست)
پانویس 3: گاندولف سفید؛ یکی از کاراکتر قهرمان های مجموعه فیلمهای هابیت و ارباب حلقه ها است.
یادداشت ارسالی از کاربر طرفداری: محمد مرادی