چون درختی در صمیم ســرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگـم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهــارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست !
چون درختــی در زمستانــم
بی که پندارد بهــاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟
دیگر آیا زخمههای هیچ پیرایش
با امید روزهای سبـــز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست ،
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یـاد با نرمک نسیمی چون نماز شعلهٔ بیمار لرزیدن
بـرگ چونان صخرهٔ کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
ای بهـار همچنان تا جاودان در راه
همچنان تا جاودان بر شهـرها و روستاهای دگر بگذر
هـرگز و هـرگز
بر بیابان غــریب من
منگر و منگـر !
سایهٔ نمناک و سبزت هر چه از من دورتر ، خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمهٔ سبــزی بروید باز ، بر پیراهـن خشک و کبود من !
همچنان بگذار ،
تا درود دردناک اندُهـان ماند ســـرود من ...