طرفداری- دقیقا روزهایی که بی پول بودیم را به یاد دارم. با تمام جزئیاتش. هنوز هم چهره مادرم وقتی به یخچال خالی زل می زد را به یاد دارم. شش سال داشتم و زنگ تفریح برای خوردن نهار به خانه می آمدم. مادرم هر روز یک چیز می داد بخوریم: نان و شیر. وقتی بچه باشید، به خیلی چیزها پی نمی برید، اما بعدها فهمیدم توان مان در همین حد است.
یک روز به خانه آمدم و به آشپزخانه رفتم. دیدم مادرم درِ یخچال را باز کرده و شیشه شیر را نگه داشته است؛ مثل همیشه. این بار ولی او چیزی را با شیر ترکیب می کرد و تکان می داد. اول کار نفهمیدم چه خبر است، اما وقتی نهارم را برایم آورد، طوری لبخند زد که انگار همه چیز عالی است. اما خیلی زود فهمیدم موضوع از چه قرار است. او داشت شیر را با آب مخلوط می کرد، چون پول کافی برای تهیه شیر یک هفته را نداشتیم. ما بی پول بودیم، نه فقط فقیر، بلکه بی پول!
به قلم روملو لوکاکو در The Players Tribune؛ حرفهایی برای گفتن دارم (بخش اول)
24 می 2009
پلی آف اندرلخت و استاندارد لیژ. تا آن لحظه اتفاقی به آن دیوانه واری رخ نداده بود. قبل از شرح این داستان، یک دقیقه می خواهم به گذشته برگردیم. در ابتدای فصل، خیلی کم برای زیر 19 سال اندرلخت بازی می کردم. همیشه هم با خودم می گفتم «آخه با این وضعیت چجوری قراره قرارداد حرفه ای امضا کنم. من حتی بازی هم نمی کنم.» آن روز با مربی یک قرار گذاشتیم. گفتم تا آخر ماه دسامبر 25 گل می زنم. او خندید. به معنای واقعی کلمه خندید. گفت «باشه اگه گل نزنی برای همیشه میری روی نیمکت» من هم گفتم «باشه قبول. در عوض اگر زدم تو ونی که بازیکنارو می رسونه خونه، تمیز می کنی. برامون پنکیک هم درست می کنی.»
او هم قبول کرد. من آن 25 گل را تا ماه نوامبر به ثمر رساندم. تا قبل از کریسمس داشتیم پنکیک هارو می خوردیم. این برای همه یک درس عبرت باشد. با پسری که تشنه موفقیت است، شرط نبندید. روز 13 می یعنی روز تولدم، با اندرلخت قرارداد حرفه ای امضا کردم. درست پس از آن روز، رفتیم و یک بازی فیفا و تلویزیون کابلی خریدیم. اواخر فصل بود و وقت خوشگذرانی.
با این حال لیگ بلژیک آن روزها مهیج بود. اندرلخت و استاندارد لیژ آن فصل را با امتیازات مشابه به پایان رساندند. بنابراین یک بازی رفت و برگشت تعیین شد تا قهرمان مشخص شود. در طول بازی رفت، مثل یک هوادار از پای تلویزیون بازی را تماشا می کردم. یک روز قبل از بازی برگشت، یک تلفن از مسئول تیم دوم دریافت کردم.
«سلام.»
«سلام روم. چطوری؟ خوبی؟»
«داشتم می رفتم پارک.»
«نه، نه، نه. ساکت رو جمع کن زود بیا.»
«چرا؟ چیکار کردم مگه؟»
«نه، نه، منظورم این نیست. الان باید بری استادیوم. تیم اصلی به تو نیاز داره.»
«چی؟؟»
فقط می دونم سریع به اتاق خواب پدرم رفتم و گفتم «زود باش، باید بریم همین الان. کجا؟ اندرلخت!»
فقط خودم را به استادیوم رساندم و به سمت رختکن دویدم. مسئول تدارکات به من گفت «خب پسرجون، چه شماره ای رو می خوای؟» منم گفتم «شماره 10!» خیلی جوان بودم و نمی دانستم قضیه از چه قرار است. او گفت «نه بازیکنای آکادمی باید از شماره 30 به بالا بگن.»
«خب سه به علاوه شش میشه نه. عالیه. شماره 36 رو بده.»
آن شب در هتل، بازیکنای اصلی من را مجبور کردند برایشان آهنگ بخوانم. سر میز شام مغزم داشت منفجر می شد. روز بعد کت و شلوارهای مخصوص را به تن کردیم و راهی استادیوم شدیم. به جز من، همه شیک بودند. لباس من بد بود و دوربین ها هم به من زوم کرده بودند. 300 متر از محل اتوبوس تا رختکن فاصله بود. به محض آنکه رسیدم تلفنم شروع به زنگ زدن کرد. همه مرا دیده بودند و می خواستند جریان را بدانند. دوستانم 25 پیام داده بودند و می خواستند ماجرا را بدانند.
«پسر، تو توی اون بازی چیکار می کنی؟؟» بازی شروع شد. در دقیقه 63 مربی مرا وارد زمین کرد. در سن 16 سالگی، برای اندرلخت بازی کردم. آن شب فینال را واگذار کردیم، اما من روی ابرها بودم. آن شب به یاد قولی که دادم افتادم. می دانستم همه چیز قرار است بهتر هم شود.
سال بعدش همزمان داشتم دبیرستانم را تمام می کردم و از یک سو، در لیگ اروپا بازی می کردم. آن فصل با اختلاف خیلی زیاد لیگ را بردیم. من هم در رده دوم برترین بازیکن آفریقایی سال قرار گرفتم. بگذارید خلاصه بگویم که باورنکردنی بود. این را هم بگویم، انتظار این موفقیت را داشتم، اما نه به این زودی. همه چیز سریع اتفاق افتاد. رسانه ها فشار زیادی به من وارد می کردند و انتظارات بالا رفته بود. 17، 18 و 19. سال ها گذشت و من در 19 سالگی، می درخشیدم. همیشه وقتی اوضاع خوب بود روزنامه ها می نوشتند «روملو لوکاکو، مهاجم بلژیکی.» و وقتی اوضاع بد بود، می نوشتند «روملو لوکاکو، مهاجم بلژیکی با اصلیتی کونگویی!»
من در بروکسل زندگی می کردم. اهل بلژیک بودم. این ها را نباید نادیده می گرفتند. رویایم این بود وینسنت کمپانی شوم. شاید جمله ام را با فرانسوی آغاز کرده و با هلندی به پایان می رساندم، اما من بلژیکی بودم! همه ما بلژیکی هستیم. همین ما را یک ملت می کند نه؟
نمی دانم چرا بعضی انسان ها از کشور خودم، دوست دارند ناکامی ام را ببینند. وقتی به چلسی رفتم و بازی نکردم، شنیدم به من می خندیدند. وقتی به وست بروم رفتم و قرضی بازی کردم، شنیدم دوباره به من می خندند. مشکلی نیست. این آدم ها وقتی هیچی در زندگی نداشتم کنارم نبودند و نیازی هم نیست الان کنارم باشند. در کودکی من 10 سال لیگ قهرمانان اروپا را از دست دادم. در مدرسه همه در مورد رقابت ها صحبت می کردند اما ما تلویزیون نداشتیم.
مثلا در مورد سال 2002 یادم است که می گفتند «اوه والی، چه والی زیبایی بود!» من هم برای اینکه همرنگ جماعت شوم، تظاهر می کردم که دیده ام. دو هفته بعد در کلاس کامپیوتر بودیم و دوستم گل زیدان را دانلود کرد و بالاخره آنجا آن والی استثنایی را دیدم. تمام دوران کودکی من، خاطرات سایرین از تماشای فوتبال بود. من با این سن، هنوز هم سوراخ های کفشم را به یاد دارم. در طول جام جهانی 2002، کفش هایم برای بازی مناسب نبود؛ 12 سال بعد، خودم در جام جهانی بازی کردم.
ای کاش پدر بزرگم زنده بود. نه اینکه ببیند در منچستریونایتد بازی می کنم، نه! ببیند قولی که دادم را به واقعیت تبدیل کردم. اینکه حال دخترش خوب است. دیگر در آپارتمانمان موش نداریم، همه چیز بهتر شده. دیگر استرس غذا خوردن را نداریم. حالمان خوبِ خوب است. دیگر هیچکس از من کارت شناسایی نمی خواهد پدربزرگ. آن ها با اسم مرا می شناسند.