طرفداری- افسانه ای در خانواده ما وجود دارد و مادرم همیشه قسم می خورد که حقیقت دارد. همه چیز به سال 1981 بر می گردد. زمانی که مادرم در شهر کوچکی به نام توییا زندگی می کرد، حامله بود. در ابتدا پدرم شدیدا دلش می خواست دختر دیگری به دنیا بیاید تا همبازی خواهرم شود، اما وقتی به مطب دکتر رفتند و پدرم فهمید قرار است صاحب یک پسر شود، اولین چیزی که بر زبان آورد، این بود: «یه پسر! اون قراره فوتبالیست کوچولوی خودم بشه.»
آن لحظه برای پدرم معنای بسیاری داشت، چون همراه مادرم و خواهرم در آپارتمان کوچکی ساکن بودند و هیچ علاقهای هم به فوتبال نداشتند. پدرم کسی را نداشت که در مورد فوتبال حرف بزند. او به من نیاز داشت، به یک شریک.
فکر کنم همان لحظه که خبر به دنیا آمدن مرا شنید، در ذهنش جلسات تمرینی مرا هم تجسم کرد. این ها را می گویم که درک کنید پدرم چه زندگی سختی داشت. مثل تمام مردان شهر توییا، او در معادن زغالسنگ کار می کرد. او کل شب 800 متر زیر زمین مشغول کار بود تا مطمئن شود خانواده اش در امن و امان هستند. کار بشدت سخت و خطرناکی بود. آن روزها که من بچه بودم، یک اتفاق تلخ افتاد و معدن آتش گرفت.
وقتی صبح بیدار شدیم، شنیدیم که توانسته از میان شعله های آتش فرار کند و خودش را نجات دهد. وقتی به خانه برگشت، داستان نحوه فرارش از زیر زمین را تعریف می کرد و من در عالم خودم به عذابی که کشیده، فکر می کردم. متاسفانه سایر کارگران به اندازه پدرم خوش شانس نبودند. بعضی ها تا روزها زیر زمین گیر افتادند و حتی برخی، زنده بیرون نیامدند.
پدرم مجبور بود زندگی خودش را به خطر بیندازد تا ما گشنه نباشیم. بدون او، من هرگز موفق نمی شدم برای اتلتیکو مادرید، والنسیا و بارسلونا بازی کنم. هرگز نمی توانستم جام جهانی را بالای سر ببرم، هیچوقت موفق نمی شدم به نیویورک سیتی بپیوندم. حتی از دویدن هم عاجز می ماندم. ممکن است از نظر شما شبیه شوخی به نظر برسد، اما بدون پدرم، ممکن بود یک پایم کوتاهتر از دیگری باشد. تعجب نکنید، به زودی این داستان را هم تعریف خواهم کرد.
توییا شهری است که قشر طبقه کارگر آنجا فعالیت بیشتری دارد. با این حال بچه ها آنجا همیشه شادند. الان هم می گویم، حاضر نیستم به هیچ قیمتی خاطرات دوران کودکی ام را با چیزی عوض کنم. یادم می آید مادرم اجازه نمی داد از توپ واقعی در خانه استفاده کنم، به همین دلیل توپ کاغذی استفاده می کردم. به نظرم آن روزها از بس لوازم را شکستم، هدف گیری ام بهتر شد.
توییا شبیه شهرهای بزرگ نیست که زمین چمن داشته باشد و بتوانید آنجا بازی کنید. من و دوستانم مجبور بودیم در میدان و خیابان ها بازی کنیم. حتی سابقه بازی در پارکینگ و روی علف های هرز را هم داریم. در توییتا جایی وجود ندارد که بتوانید به سادگی فوتبال بازی کنید، مطمئن باشید.
زمانی که چهار سال داشتم، حدس بزنید چه کار می کردم؟ بله، فوتبال بازی می کردم. یک روز یک پسر در حین بازی روی من افتاد و درد شدیدی را حس کردم. به بیمارستان رفتیم و مشخص شد ران پای راستم شکسته است. از آنجایی که بسیار جوان بودم، پزشکان نمی توانستند راهی پیدا کنند تا بدون دست زدن به استخوان پا (که باعث کوتاهی می شود) دردم را بهبود بخشند، از آن روز به بعد یک پایم از دیگری کوتاه تر بود.
اگر می خواهید فوتبالیست شوید، به هیچ وجه این شرایط ایده آل نیست!
پدرم آشفته شده بود و همه راه را امتحان می کرد تا بتواند راه حلی پیدا کند. یک روز او با دکتری ملاقات کرد که تئوری های جالبی داشت. مجبور شدم یک روز 24 ساعت در بیمارستانش بستری شوم. بدین ترتیب که وزنه هایی به پایم وصل کرده بودند تا استخوان پایم جا بیفتد. درد این مداوا برای یک پسر چهار ساله فوق العاده زیاد بود. مدت ها اینکار را تکرار کردم تا استخوان پایم خودش را پیدا کند.
از آن روزها خاطرات زیادی در ذهنم نمانده و اتفاقاتی هم که برای شما تعریف می کنم، چیزهایی هستند که پدرم و مادرم برایم تعریف کرده اند. می دانید قدرت شوت با دو پا از کجا می آید؟ وقتی اجازه دادند از تخت بیرون آیم، به حیاط خانه رفتم و با پدرم تمرین کردم. او توپ را به سمت من می انداخت و من هم با پای چپ شوت می زدم. بارها و بارها این کار را تکرار می کردم.