ميخوام يه جريان که دوسال پيش تابستون برام پيش اومده براتون تعريف کنم،البته از اين جريانا زياد برام پيش اومده چون جاهای که ميرم معمولا پر از حيوونای وحشی و اجنه اس
حالا اصل ماجرا :
يه منطقه عشاير نشين تو اليگودرز هست به اسم "زز و ماهرو" که دومنطقه جداهستن ولی شامل يه بخش هستن
ما اينجا فاميل زياد داريم چون مثل اکثر بختياريها اجدادمون عشاير نشين بودن و الانم خيليا هستن
آقا من قبلنا هرسال تابستون ميرفتم اونجا واسه عوض کردن آب و هوا،منطقه فوق العاده بکر و دست نخورده ای هست،چنتا عکس ازش پايين پست ميذارم حتما ببينيد،عکس پست هم مربوط به کوه افسانه ای "شيان" که توضيح دربارش از حوصله خارجه
تابستون دوسال پيش ينی سال ٩۵ من رفتم خونه يکی از دائی هام،،البته همشون فاميل نزديک ان و هرجا برم عين خونه خودمه،،،منم معمولا با بچه هاشون ميرفتم دنبال شکار و چوپونی و اين حرفا
اونجا مناطق عجيب زياد داره که يکی از ترسناکترين اونا منطقه ای به اسم "داروز" هست،،يه منطقه که شيب نسبتا تندی داره و پوشش جنگلی شديد
همه ميدونن پر از حيوونات وحشی از قبيل خرس و گرگ و پلنگ و صدالبته اجنه هس،،طوری که شبا صدای جيغ و داد ازش مياد و حتی صداهايی شبيه کل زدن زنها وقت عروسی،،خلاصه آمازون در مقابلش مث يه بيشه معموليه
يه روز با پسردائيم دنبال شکار بوديم يه ژ3 هم همرامون بود که رو شونه من بود،،بجز دوتا خرگوش و يه گراز توفيقی تو شکار نداشتيم و زمان از دستمون دررفته بود که يهو ديديم شب شده و بايد برگرديم و عدل مسيرمون "داروز" مخوفه،،،ساعت تقريبا يازده شب بود گوشی هم فقط همراه اول تو بعضی جاها آنتن ميده،،يه ده ديقه رفتيم جلو حس ميکردم بجز منو پسردائيم چن نفر همراهمون هستن حتی پسردائيم (صمد) هم اينو بهم گفت ولی من گفتم بابا خيالاته،،يکم ديگه جلو رفتيم هی صداهای بم و نامفهوم ميومد و رفته رفته قابل فهم تر ميشد،،يهوووو ديديم بالاسرمون (منطقه شيب تندی داره و پر از درخت و بوته) انگار جشنه،،صمد حالش بد شد و ما از اونجا دور شديم،،،من فقط يسری موجود شبيه مه ميديدم که داشتن مارو مسخره ميکردن،،،خلاصه يکم ديگه دور شديم تا رسيديم يه جايی که بشينيم،،باور کنيد پاهام اصلا عين جارو دستی بود،،صمد هم که از من بتر،،يه خرده نفس چاق کرديم من ترسم ريخته بود اما اون بدنش يخ بود که چشمتون روز بدنبينه ديدم از بالا داره سنگ و کلوخ مياد سمتمون،،انگار يه موجود داشت از شيب بالا ميومد سمت ما،،،سياه بود و اگه بگم سه متر قدش بود باور نميکنيد،،من فقط نميدونم چطور اسلحه رو مسلح کردم و پنج گلوله بهش زدم افتاد،،خودمم تقريبا از حال رفته بودم صمد هم که تقريبا بيهوش بود،،نميتونستيم جم بخوريم،،يهو ديدم يسری آدم دارن ميان،،اينا صدای گلوله شنيده بودن و ميدونستن حتما کار ماست چون دير کرده بوديم،،،اون حيوون که به ما حمله کرد يه خرس بود،،جالبه هر پنج گلوله به سرش و گلوش خورده بودن،،وضعيت بدی هم بود چون شيب تند بود اون تو موضع بالا بود و قشنگ رو پاش وايساده بود
به هر بدبختی بود آوردنمون،،صمد رو بردن پيش کلی دعانويس تا حالش خوب شد منم يه مدت حالم ناجور بود ولی خداروشکر يه خصلتم اينه که خيلی کم دست و پامو گم ميکنم،،فرداش رفتن جنازه خرس رو تيکه پاره کردن و يسری اعضای بدنش مثل کيسه صفرا و جگرشو بردن ،،ميگن جنبه درمانی داره
چندبار اين مسائل برام پيش اومده اما اين واقعا مهلک بود،،اگه باور نکنيد بهتون حق ميدم چون خودم هنوزم فکر ميکنم خواب بوده
کلام آخر :دوستان اين چيزا ممکنه براتون پيش بياد پس تلاش کنيد که تمرکز و خونسرديتون رو حفظ کنيد،،من اگه اين خصلت خدادادی رو نداشتم خوراک خرس و گرگ ميشدم يا هزاران اتفاق ديگه برام پيش ميومد
ممنون که وقت گذاشتيد خونديد،اينجا هم چنتا عکس از اون منطقه ميذارم به علاوه يسری اسلحه که مال
فاميلامونه
چاکر همگی ♥