فصل هشتم
شازده کوچولو گفت: -سلام.
گل گفت: -سلام.
شازده کوچولو با ادب پرسید: -آدمها کجاند؟
گل روزى روزگارى عبور کاروانى را دیدهبود. این بود که گفت: -آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایى باشد. سالها پیش دیدمشان. منتها خدا مىداند کجا مىشود پیدایشان کرد. باد اینور و آنور مىبَرَدشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ بىریشگى هم حسابى اسباب دردسرشان شده.
شازده کوچولو گفت: -خداحافظ.
گل گفت: -خداحافظ.
از کوه بلندى بالا رفت.
تنها کوههایى که به عمرش دیده بود سه تا آتشفشانهاى اخترک خودش بود که تا سر زانویش مىرسید و از آن یکى که خاموش بود جاى چارپایه استفاده مىکرد. این بود که با خودش گفت: “از سر یک کوه به این بلندى مىتوانم به یک نظر همهى سیاره و همهى آدمها را ببینم…” اما جز نوکِ تیزِ صخرههاى نوکتیز چیزى ندید.
همین جورى گفت: -سلام.
طنین بهش جواب داد: -سلام… سلام… سلام…
شازده کوچولو گفت: -کى هستید شما؟
طنین بهش جواب داد: -کى هستید شما… کى هستید شما… کى هستید شما…
گفت: -با من دوست بشوید. من تک و تنهام.
طنین بهش جواب داد: -من تک و تنهام… من تک و تنهام… من تک و تنهام…
آنوقت با خودش فکر کرد: “چه سیارهى عجیبى!
خشکِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدمهاش که یک ذره قوهى تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار مىکنند… تو اخترک خودم گلى داشتم که همیشه اول او حرف مىزد…”
اما سرانجام، بعد از مدتها راه رفتن از میان ریگها و صخرهها و برفها به جادهاى برخورد. و هر جادهاى یکراست مىرود سراغ آدمها.
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلى بود.
گلها گفتند: -سلام.
شازده کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عین گل خودش بودند. حیرتزده ازشان پرسید: -شماها کى هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهى کشید و سخت احساس شوربختى کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکى هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان!
فکر کرد: “اگر گل من این را مىدید بدجور از رو مىرفت. پشت سر هم بنا مىکرد سرفهکردن و، براى اینکه از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن مىزد و من هم مجبور مىشدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه براى سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستى راستى مىمرد…” و باز تو دلش گفت: “مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خیال مىکردم در صورتىکه آنچه دارم فقط یک گل معمولى است. با آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکىشان تا ابد خاموش بماند شازده چندان پُرشوکتى به حساب نمىآیم.”
رو سبزهها دراز شد و حالا گریه نکن کى گریهکن.
آن وقت بود که سر و کلهى روباه پیدا شد.
روباه گفت: -سلام.
شازده کوچولو برگشت اما کسى را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من اینجام، زیر درخت سیب…
شازده کوچولو گفت: -کى هستى تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شازده کوچولو گفت: -بیا با من بازى کن. نمىدانى چه قدر دلم گرفته…