فصل هفتم
زمین، فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنهى زمین یکصد و یازده پادشاه (البته بامحاسبهى پادشاهان سیاهپوست)، هفت هزار جغرافىدان، نهصد هزار تاجرپیشه، پانزده کرور مىخواره و ششصد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگى مىکند. براى آنکه از حجم زمین مقیاسى به دستتان بدهم بگذارید بهتان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهى زمین وسایل زندگىِ لشکرى جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوسبان را تامین کنند.
روشن شدن فانوسها از دور خیلى باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک بالهى تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهاى زلاندنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن مىکردند، مىرفتند مىگرفتند مىخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهاى چین و سیبرى مىرسید که به رقص درآیند. بعد، اینها با تردستى تمام به پشت صحنه مىخزیدند و جا را براى فانوسبانهاى ترکیه و هفت پَرکَنِهى هند(زمینی که از آن مال و خراج میگیرند) خالى مى کردند. بعد نوبت به فانوسبانهاى آمریکاىجنوبى مىشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهاى افریقا و اروپا مىرسد و بعد نوبت فانوسبانهاى آمریکاى شمالى بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچکدام اینها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمىشدند. چه شکوهى داشت! میان این جمع عظیم فقط نگهبان تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبان تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمرى به بطالت و بىهودگى مىگذراندند: آخر آنها سالى به سالى همهاش دو بار کار مىکردند.
آدمى که اهل اظهار لحیه(خودی نشان دادن) باشد بفهمى نفهمى مىافتد به چاخان کردن. من هم تو تعریف قضیهى فانوسبانها براى شما آنقدرها روراست نبودم. مىترسم به آنهایى که زمین ما را نمىشناسند تصور نادرستى داده باشم. انسانها رو پهنهى زمین جاى خیلى کمى را اشغال مىکنند. اگر همهى دو میلیارد نفرى که رو کرهى زمین زندگى مىکنند بلند بشوند و مثل موقعى که به تظاهرات مىروند یک خورده جمع و جور بایستند راحت و بىدردسر تو میدانى به مساحت بیست میل در بیست میل جا مىگیرند. همهى جامعهى بشرى را مىشود یکجا روى کوچکترین جزیرهى اقیانوس آرام کُپه کرد(روی هم انباشت).
البته گفتوگو ندارد که آدم بزرگها حرفتان را باور نمىکنند. آخر تصور آنها این است که کلى جا اشغال کردهاند، نه اینکه مثل بائوبابها خودشان را خیلى مهم مىبینند؟ بنابراین بهشان پیشنهاد مىکنید که بنشینند حساب کنند. آنها هم که عاشق اعداد و ارقامند، پس این پیشنهاد حسابى کیفورشان مىکند. اما شما را به خدا بىخودى وقت خودتان را سر این جریمهى مدرسه به هدر ندهید. این کار دو قاز هم نمىارزد. به من که اطمینان دارید.
شازده کوچولو پاش که به زمین رسید از این که دیارالبشرى دیده نمىشد سخت هاج و واج ماند. تازه داشت از این فکر که شاید سیاره را عوضى گرفته ترسش بر مىداشت که چنبرهى مهتابى رنگى رو ماسهها جابهجا شد.
شازده کوچولو همینجورى سلام کرد.
مار گفت: -سلام.
شازده کوچولو پرسید: -رو چه سیارهاى پایین آمدهام؟
مار جواب داد: -رو زمین تو قارهى آفریقا.
–عجب! پس رو زمین انسان به هم نمىرسد؟
مار گفت: -اینجا کویر است. تو کویر کسى زندگى نمىکند. زمین بسیار وسیع است.
شازده کوچولو رو سنگى نشست و به آسمان نگاه کرد.
گفت: -به خودم مىگویم ستارهها واسه این روشنند که هرکسى بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!… اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است… اما چهقدر دور است!
مار گفت: -قشنگ است. اینجا آمدهاى چه کار؟
شازده کوچولو گفت: -با یک گل بگو مگویم شده.
مار گفت: -عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
دست آخر شازده کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایى مىکند.
مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایى مىکنى.
شازده کوچولو مدت درازى تو نخ او رفت و آخر سر بهش گفت: -تو چه جانور بامزهاى هستى! مثل یک انگشت، باریکى.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهى مقتدرترم.
شازده کوچولو لبخندى زد و گفت: -نه چندان… پا هم که ندارى. حتی راه هم نمىتونى برى…
–من مىتونم تو را به چنان جاى دورى ببرم که با هیچ کشتى ای هم نتونى برى.
مار این را گفت و دور قوزک پاى شازده کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسى را لمس کنم به خاکى که ازش درآمده بر مىگردانم اما تو پاکى و از یک سیارهى دیگر آمدهاى…
شازده کوچولو جوابى بهش نداد.
–تو ، رو این زمین خارایى آنقدر ضعیفى که به حالت رحمم مىآید. روزىروزگارى اگر دلت خیلى هواى اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم… من مىتوانم…
شازده کوچولو گفت: -آره تا تهش را خواندم. اما راستى تو چرا همهى حرفهایت را به صورت معما درمىآرى؟
مار گفت: -حلّال همهى معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند.
شازده کوچولو کویر را از پاشنه درکرد(بسیار گشت) و جز یک گل به هیچى برنخورد: یک گل سه گلبرگه. یک گلِ ناچیز.