مطلب ارسالی کاربران
معرفی کتاب عاشقانه از زبان رهبر انقلاب (کتاب یادت باشد)
کتاب های مذهبی زیادی خوندم که بسیاری از اوقات ادم وقتی خبرها و تعریف ها رو گوش میده بیشتر از خود کتاب استفراغش میگیره . بسیاری از کتاب های دفاع مقدس و شهدا کسل کننده و فاقد جذابیتن در حالی که بیشترین حمایت ها مخصوص همین نوع کتاب هاست . در واقع با بهترین رشادت ها و شهیدان مشهور به چاپ دوم هم نمیرسن .. درحالی که این کتاب نه داستان همچین غنی ای داره نه شهید سیاهکالی فرد معروفیه .. راستش از ناشر این کتاب هم انتظار زیادی نداشتم ..میدونستم داستان های مذهبی اکثرا مزخرفن اما شاید بیشتر برای درک کردن فاز دختر های مذهبی که دم به دقیقه استوری میرن این کتاب رو مطالعه کردم ..همین طور که گفتم کتاب داستان غنی ای نداشت و شهید هم مشهور نبود که جلب مخاطب کنه اما این 25 بار چاپ مجدد مدیون هنر اقای نویسنده هست که همون داستان معمولی یه انسان یعنی همینن زندگی ما ....با این تفاوت که خلق خوی شهید و اخلاق حسنه اش به زیبایی نمایش کشیده و شهید یک الگو و یک پند اخلاقی شد .و بنظرم کل کتاب غیر مستقیم پند اخلااقی میده ..ضمن این که عاشقانه هم هست و کلا میخوام بگم اشتباه نکنید این کتاب ارزش خرید داره
همسر شهید حمید سیاهکالی مرادی در مقدمه کتاب آورده اند: اکنون که نمی دانم قتلگاه کجاست و فقط نامی از تمام آن گودال می دانم و آن حلب سوریه است. روزها را بی او سپری می کنم به امید اذن دیگر و بله ای که به او خواهم داد و به او خواهم پیوست. در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهره عجیبی داشتم, بیشتر نمی خواستم جزئیات زندگی را مو به مو مرور کنم , شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود. اما بیاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودم ,می افتادم و نهایت تصمیمم را گرفتم . درست است که قلم و زبان نمی تواند زیبایی زندگی شهدا و سیره آنها را به خوبی نشان بدهد ولی الحق و الانصاف این کتاب صمیمی, زیبا و ساده نوشته شده است. گاهی ساده بودن قشنگ است.
در بخشی از این کتاب می خوانید:
- سر سفره که نشست گفت: « آخرین صبحونه رو با من نمی خوری؟! » با بغض گفتم : « چرا این طور می گی؟ مگه اولین باه میری ماموریت؟! گفت: « کاش می شد صداتو ضبط می کردم با خودم می بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: « قرار گذاشتیم هرجا که تونستی زنگ بزنی, من هر روز منتظر تماست می مونم منو بی خبر نذار». با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم, لحظه آخر به حمید گفتم:« حمید تو رو به همون حضرت زینب سلام الله علیها هر کجا تونستی تماس بگیر».
- گفت: « جور باشه حتما بهت زنگ می زنم, فقط یه چیزی, از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن, اگه صدای منو بشنون از خجالت آب می شم». به حمید گفتم: « پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه ! من منظورت رو می فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود, پله ها را که پایین می رفت برایم دست تکان می داد و با همان صدای دلنشینش چند باری بلند بلند گفت: « یادت باشه! یادت باشه !» لبخندی زدم و گفتم : « یادم هست! یادم هست! »