لوئیس سرنودا شاعر برجسته اسپانیایی، و از اعضای نسل ادبی ۲۷ بود. وی در بیست و یکم سپتامبر ۱۹۰۲، در سانتا کروز”Santa Cruz” بخش توریستی سِویا“Sevilla” بدنیا آمد. از سنین کودکی به خواندن شعر علاقمند بود، و از حدود چهارده سالگی آغاز به سرودن شعر کرد.
سرنودا در هفده سالگی (۱۹۱۹ میلادی) آغاز به تحصیلات در رشته حقوق کرد، و بطور همزمان در کلاسهای زبان و ادبیات اسپانیایی حاضر می شد. آموزگار ادبیات او “پِدرو سالیناس سِرّانو” “Pedro Salinas Serrano” یکی از اعضای سرشناس نسل ادبی بیست و هفت بود. سالیناس بزودی پی به استعداد شعر لوئیس برد، و او را به کار کردن در این زمینه، و نیز مطالعه شعرهای کلاسیک اسپانیا و ادبیات مدرن فرانسه تشویق زیادی کرد. او همچنین، بعدها زمینۀ دیدار لوئیس را با شاعران و نویسندگان پرنفوذ اسپانیایی فراهم نمود – از جمله خوان رامون خیمِنز “Juan Ramón Jiménez” در اکتبر سال ۱۹۲۵، و یک سال پس از آن با “خوان چبَس مارتی”“Juan Chabás Martí” (عضو نسل ادبی ۲۷) و “خوزه ارتگا یی گاست” “José Ortega y Gasset” (فیلسوف و شاعر).
سالیناس همچنین شاگرد خود را تشویق کرد تا شعرهایش را برای نخستین بار برای انتشار در مجله ای بنام “ساحل”“Litoral” بفرستد. این شعرها بعدا در سال ۱۹۲۷ میلادی، در اولین کتاب سرنودا با عنوان “نیمرخ هوا” “Perfil del aire” منتشر شدند.
بین سال انتشار این کتاب، تا زمان نشر مجموعه شعر وی به نام “واقعیت و آرزو” “La realidad y el deso” در سال ۱۹۳۶ میلادی، سرنودا به سبک های ادبی متعددی علاقمند گشت، اما در بین آنها سورئالیزم را بیشتر می پسندید، تا سالها در این زمینه فعالیت داشت و چندین شعر به آن سبک سرود.
اُکتاویو پاز ”Octavio Paz” شاعر و منتقد مکزیکی، در صفحات نخستینِ کتاب “شعرهای برگزیده از لوییس سرنودا” سورئالیزم را برای سرنودا مفهومی فراتر از یک سبک یا طرز فکر شاعرانه می داند؛ و در آن تلاش وی را برای آزادسازی اندیشه و تجسم بخشیدن شعر در زندگی درمی یابد.
پاز در آثار سرنودا که ترکیبی از واقعیت و تخیل، و خودجوشی و تعمق شاعرانه هستند؛ حرکتی را می بیند که بتدریج از مشاهده کردن و احساس، به تأمل کردن و تعمق شاعرانه می رسد… و تأمل عمیقی در سخن، که وی آن را تلاشی می داند در جهت شناخت خویش – شناختی که لازمه اش همیشه تغییر است، و به تحول رسیدن.
وی در همان کتاب، سرنودا را پیش از هر چیز شاعر عشق می نامد. عشقی که با گذشت زمان در وی رشد کرد و عمیق تر گشت. او برای تاکید این گفته خود، دو نقل قول از سرنودا را که به فاصله حدود بیست سال از هم بیان شده بودند ضمیمه کرده است. اولی، سخنی است از سالهای جوانی وی: “عشق نیست که می میرد، خود ما هستیم…” و دومی، بخشی از یکی از شعرهایش در مجموعه شعر «همچون کسی در انتظار سپیده دم…» «Como quien espera el alba» به سال ۱۹۴۷ میلادی: “عشق، و نه محبوب… جاودانه است!”. سپس، با مقایسه کردن جزء به جزء این دو عبارت، به مفاهیم و تفاوت های آنها می پردازد؛ و اینکه چگونه در عبارت نخستین تأکید بر کلمه «مرگ» است.. و در دومی «عشق» و «ابدیت» محور سخن قرار می گیرند.
ولی عشق، در حیطه تجربه شخصی، برای سرنودا نه از نوع متداول آن؛ بلکه از نوع عموما منع شده – عشق به انسان همجنس خود بود. حقیقتی که وی پس از پی بردن به آن در حدود بیست و پنج سالگی، هیچگاه تلاشی در جهت پنهان نمودنش نکرد. در آثار او در مجموعه شعرهای «واقعیت و آرزو» «La Realidad y el deseo» مشاهده می کنیم که چگونه سرنودا با استفاده از واژه های آشکار و غیرمتداول بین مردم اسپانیا، به مبارزه با ارزشهای غالب آن سرزمین می پردازد.. اما سرانجام، عرصه اصلی مبارزه خویش را فراتر از آن محدوده خاص؛ و در آنجا می یابد که دردها و مشکلات اکثریت جامعه را به هم پیوند می دهد… و در آن قلمرو نیز به جای احتیاط یا تکیه کردن بر کلمات نمادین؛ همان زبان آشکار و ملموس پیشین را به کار می بندد.
سرنودا در اوائل دهه ۱۹۳۰ میلادی به حزب کمونیست اسپانیا پیوست. پی بردن به حقیقت خویش، او را به راهی بزرگ تر؛ برای به پی بردن به حقیقت دیگران می رساند. سالها بعد بیان کرد: “به خاطر رنج خویش، به رنج عظیم سایرین پی بردم.” رنجی که بعدها با آغاز تبعید طولانی مدت او، ابعاد دیگری پیدا کرد.
در جریان جنگهای داخلی اسپانیا، در اوائل سال ۱۹۳۸میلادی، سرنودا به منظور تدریس و بدون نقشه ای درازمدت به کشور انگلستان مسافرت کرد. در ماه ژوئیه همان سال، به قصد بازگشت به اسپانیا، به فرانسه رفت اما در آنجا به او گزارش شد که راه ورود به کشور توسط دولت اسپانیا مسدود شده است. وی ناگزیر به انگلستان بازگشت، و این ماجرا برای او آغاز تبعیدی گشت که تا پایان عمر ادامه داشت.
وی حدود نه سال در انگلستان و اسکاتلند زندگی کرد، سپس در سال ۱۹۴۷ میلادی به امریکا مهاجرت نمود؛ و سرانجام در اوایل دهه ۵۰ به آخرین مقصد خویش مکزیک رفت.. کشوری که با وجود محدودیت های مادی، سرنودا آن را از بسیاری جهات برای زندگی کردن ترجیج می داد.
سرنودا از طریق مطالعه و تجارب خود از سالهای دراز تبعید، با ادبیات مدرن اروپا و امریکا آشنا شده بود، و از این رو بعنوان یکی از شخصیت های برجسته ادبی اسپانیا، ادبیات آن کشور را با آثار شاعران و ادیبان معاصر کشورهایی مانند انگلستان، فرانسه و امریکا آشنا ساخت.
تاثیر زندگی و تجارب او در سرزمینهایی فراتر از سرزمین زادگاهش، به گونه ای بود که اُکتاویو پاز وی را شاعری “اروپایی” می داند، البته نه به گونه ای که این کلمه را معمولا می شناسیم؛ بلکه بدانگونه که شاعرانی همچون لورکا، ماچادو، نرودا یا بورخس اروپایی نبودند… شاعرانی که با وجود علاقه زیاد به زادگاه خود – دائما در جدال و انتقاد از شیوه های رایج تفکر و زندگی در آنها بودند؛ خصلتی که در بین مردم اسپانیا به وفور می توان یافت.
به این ترتیب، در آثار سرنودا به نمونه های متعددی برخورد می کنیم که چنین ویژگی آشکار است، یعنی وی را در آنها نه فقط یک معترض نظم اروپایی یا امریکایی؛ بلکه همچنین در مبارزه سرسختانه با ارزشهای متداول در اسپانیا می یابیم.
سرشت او با سنت و اقتدارگرایی بیگانه بود. نسبت به بزرگان ادبی، از سویی قدرشناس بود و از سویی دیگر، اعتراضات خود را پنهان نمی کرد… در جستجوی اصالتی بود که او را به «راه خود» می کشانید– راهی که با همه سختیها؛ عصیان، احساسات عاشقانه؛ و تلاش برای کسب دانش را دائما به کار او اعطاء می کرد.