طرفداری | فینال جام جهانی یکی از بزرگترین بازیهای فوتبال به شمار میرود و اکثر بازیکنانی که در آن حضور مییابند به اسطورههای تاریخ فوتبال کشورشان تبدیل میشوند. گلزنی در فینال جام جهانی اما شیرینی حضور در آن را دو چندان میکند؛ با ما همراه باشید و از داستان گلزنان جام های جهانی که به زبان خودشان نقل شده است باخبر شوید.
۱۹۵۸: برزیل ۵ سوئد ۲
پدر من فوتبالیست بود ولی به دلیل مصدومیت زانو آن را کنار گذاشت. روز بازی برزیل و اروگوئه در جام جهانی ۱۹۵۰، او به همراه دوستانش تدارک یک مهمانی بزرگ را دید. زیرا فکر میکردند برزیل با شکست اروگوئه به قهرمانی میرسد. برزیل باخت. پدرم گریه میکرد، همه گریه میکردند. من تنها ۱۰ سال داشتم و چیزی نمیفهمیدم. گفتم:
پدر، برای چه گریه میکنی؟
او در جواب گفت:
چون برزیل جام جهانی را باخته است.
برای اینکه حالش را بهتر کنم به او گفتم:
نه، گریه نکن، من برای تو جام جهانی را میبرم.
پس از شکست در جام های جهانی ۱۹۵۰ و ۱۹۵۴، مردم برزیل اعتمادشان به تیم ملی کشورشان را از دست داده بودند. ولی برزیل هرگز تیمی به قدرتمندی سال ۵۸ نداشت. من فکر میکنم تا به امروز تیمی به قدرتمندی آن سال وجود نداشته است. برای نخستین بار تیم یک روانشناس داشت. مردی به نام دکتر کاوالیو بود. او معتقد بود من ۱۷ سال سن دارم و برای مقابله با فشار های رسانه ها، بسیار جوان هستم. او همچنین میگفت گارینشا بسیار مسئولیت ناپذیر است و نباید اینجا باشد. چه افکاری داشت!به نظرم فشار بیشتر بروی بازیکنان باتجربه ما بود. آنها با خبرنگاران مصاحبه میکردند. در حالی که ما با کودکانی که به هتل ما آمده بودند مشغول بازی بودیم. به یاد دارم اکثر آنها بلوند بودند.
وقتی سوئدیها گل اول بازی را به ثمر رساندند همه ما شوکه شدیم. با این حال واوا گل اول تیم ما را زد و سپس نوبت "sombrero" رسید (گل مشهور پله به دلیل نوع به ثمر رسیدنش که به کلاه های اسپانیولی شباهت داشت به این نام مشهور شد). من توپ را با سینه ام کنترل کردم، سپس توپ را از بالای سر مدافع رد کردم، توپ را نگه داشتم و به سمت دروازه شوت زدم تا برزیل ۲ بر ۱ پیش بیفتد.
گل دوم خودم را هم با یک ضربه سر وارد دروازه سوئد کردم. در پایان بازی هواداران سوئدی هم برزیل را تشویق کردند. بلافاصله من به گریه افتادم. گیلمار که آن زمان دروازه بان سانتوس بود به بالای سرم آمد و گفت:
گریه نکن، گریه نکن پسر!
ولی آن لحظه یک احساس فوق العاده بود که نمیتوانم توصیفش کنم.
۱۹۷۰: برزیل ۴ ایتالیا ۱
من هرگز زندگی حرفهای و شخصی ام را با یکدیگر یکی نمیکردم. در آن جام، همسرم برای دیدن بازی های من به مکزیک نیامد. با این حال اینها دو موضوع متفاوت از یکدیگر بودند.
فینال، بسیار شگفت انگیز به نظر میرسید و راحت تر از آن چیزی که فکرش را میکردیم بود. ماریو زاگالو که مربی تیم بود بسیار باهوش بود و دیگر تیمها همواره در جستجوی این بودند که تمرینات ما را ببینند.
در ابتدای بازی زاگالو، پست جرزینیو را از وینگر راست به وینگر چپ تغییر داد و برعکس پست رولینیو را از وینگر چپ به وینگر راست. پس از اینکه ایتالیاییها این موضوع را فهمیدند زاگالو دوباره برنامه را تغییر داد؛ جرزینیو وینگر راست شد و رولینیو وینگر چپ. به همین دلیل بود که بازی ما با ایتالیا ساده شد زیرا ما برنامه آنها را میدانستیم اما آنها برنامه ما را نمیدانستند.
بازی ظهر برگزار میشد. ما با هوای گرم مکزیک آشنا بودیم اما اروپاییها به ندرت آن را تجربه کرده بودند. هوا ۳۴ درجه بود. در اتوبوس تیم رقص پاگوندا (که نوعی سامبا بود) را انجام میدادیم. تقریبا پیش از تمام بازیها این کار را میکردیم و فضای شادی را به وجود میآوردیم.
بازی در نیمه اول ۱-۱ به پایان رسید اما همانطور که گفتم زاگالو جای جرزینیو را عوض کرد. او به سمت راست آمده بود و حرکات مورب انجام میداد. او یا به من پاس میداد و حرکت میکرد، و یا اینکه به من پاس میداد و من حواس بازیکنی که او را زیر نظر داشت را پرت میکردم. من مانند یک مانکن شده بودم و وظیفه ام پرت کردن حواس یار نفر به نفر جرزینیو شده بود.
زمانی که بازی به پایان رسید تماشاگران به زمین ریختند و لباس های توستائو را از تنش در آوردند؛ تنها لباس زیر او مانده بود که مردم آن را هم میخواستند! آنها او را روی دستانشان گرفتند و به اتاق بردند تا لباسش را عوض کند. این یک خوشحالی تمام عیار بود و مردم معتقد بودند این تیم، بهترین تیم تاریخ است.
۱۹۷۴: آلمان غربی ۲ هلند ۱
ما فوتبال را به شیوه اولیه اش انجام میدادیم. شما باید توپ را هرچه سریع تر و بهتر به سمت دروازه حریف میبردید. این نوع بازی تکنیکی نبود، اما جواب میداد. پیش از آغاز بازی اتفاقاتی افتاد که ما را شوکه کرد. ما وارد رختکن شدیم و لباس هایمان را عوض کردیم. سپس به زمین رفتیم تا نگاهی به شرایط زمین بیندازیم. هنگامی که دوباره به رختکن برگشتیم دیدیم که هلندیها روبروی ما شادی میکنند، سرود میخوانند و ما را مسخره میکنند. مثل پسرانی که در اکتبرفست شرکت میکنند. ما در رختکن نشستیم و با خودمان گفتیم:
آنها چه میکنند؟ آیا دیوانه شده اند؟
ما بیرون رفتیم، داور در سوتش دمید و ما بدون این که چیزی ببینیم یک بر صفر عقب افتادیم! هلندیها شایسته پیروزی نبودند و نتوانستند نتیجه را حفظ کنند. ما در رختکن از خوشحالی آنها بسیار متعجب شدیم، آنها بسیار پیش پا افتاده خوشحالی میکردند، آنها میخواستند ما را مسخره کنند، با این حال در بازی از ما پیش افتادند اما نمیتوانستند گل دوم را بزنند.
نزدیک دقیقه ۲۵ بود که صاحب یک ضربه پنالتی شدیم. با این حال یک پنالتی زن تمام عیار نداشتیم. در نهایت من برای پنالتی زدن انتخاب شدم؛ هیچ کس دوست نداشت این مسئولیت بزرگ را به عهده بگیرد. من به خودم گفتم:
خیلی خوب پسر، تو میخواهی قهرمان جهان شوی؟ گل کردن این توپ بخشی از آن خواهد بود.
من توپ را روی نقطه پنالتی قرار دادم و به سمت خط محوطه جریمه عقب رفتم. ولفگانگ اووراث به سمتم آمد و گفت:
پل، چه کار میکنی؟ تو میخواهی پنالتی بزنی؟
من گفتم:
تو چه فکر میکنی ولفگانگ؟ من آمدم که پنالتی را گل کنم. حالا برو.
و پس از آن توپ وارد دروازه شد.
فینال روز یکشنبه برگزار شد. ساعت ۸:۳۰ روز دوشنبه من در خانه به همراه همسرم بودم. به خودم گفتم:
حالا وقت استراحت کردن است. روی مبل مینشینم و فینال را دوباره و این بار با خیال راحت میبینم.
برند هولزنبین را دیدم که به زمین افتاد و داور مسابقه یعنی آقای تیلور نقطه پنالتی را نشان داد. پس از اعلام پنالتی، شماره سه (که خودم بودم) از تصویر خارج شد. پنج ثانیه بعد شماره سه دوباره در تصویر دیده میشد. او آمد و توپ را گرفت و روی نقطه پنالتی قرار داد. پیش از ضربه، کمی پرش کردم، احساس مریض بودن به من دست داد و پس از آن عرق ریختم. عرق از صورتم چکه کرد. تلویزیون را خاموش کردم و با خودم گفتم:
دیوانه شده بودی؟ تو چه کار میکردی؟ اگر آن پنالتی گل نمیشد چه کار میکردی؟
به همسرم گفتم:
باید بیرون بروم.
نزدیک به نیم ساعت خارج از خانه راه رفتم و به آن ضربه فکر کردم:
تو چه کار کردی؟ چرا پنالتی را زدی؟
۱۹۸۲: ایتالیا ۳ آلمان غربی ۱
از حدود شش سالگی فوتبال بازی کردن را شروع کردم. زمینی که از آن استفاده میکردیم مربوط به یک کلیسا بود. پدر و مادر من مانع فوتبال بازی کردن من میشدند. آنها میخواستند که من درس بخوانم. در واقع مادرم دوست داشت تا دختر داشته باشد و به یاد دارم یک بار لباس فوتبال من را آتش زد تا دیگر بازی نکنم.
شب پیش از فینال مانند دیگر شبها بود. من به اتاق دینو زوف و گائتانو شیرهآ رفتم تا هم با آنها صحبت کنم و پس از آن هم استراحت کنم اما خوابم نمیبرد. من به تمام اتفاقاتی که تا آن روز در زندگیام افتاده بود فکر کردم: مادرم که نمیخواست فوتبالیست شوم، برادرانم که به فوتبالیست شدنم کمک کردند. اگر میبردم باز هم دوستانم برای صحبت با من به خانهمان میآمدند؟
من به خوبی لحظه گل زدنم را به یاد دارم. بسیار خوششانس بودم که پاس زیبای شیره آ به من رسید. من باید او را به خاطر چنین پاسی میبوسیدم. پیش از این دیده بودم که بعضی از بازیکنانی که در فینال جام جهانی گل زدند بسیار اغراقآمیز خوشحالی کردند.
وقتی که گل زدم، احساس تنها بودن کردم؛ حضور هیچ کدام از هم تیمیها، مربیان و تماشاگران را حس نمیکردم و هیچ چیز نمیشنیدم، مثل یک فیلم بی صدا بود. با اینکه اتفاق عجیبی بود اما بسیار زیبا بود.
زمانی که برای شروع مجدد بازی به میانه میدان آمدم بسیار خسته بودم. با این حال صلیب بستم زیرا احساس میکردم کلماتی که در هنگام خوشحالی به زبان آوردم چندان جالب نبود. این آخرین گلی بود
که با پیراهن تیم ملی ایتالیا به ثمر رساندم. اتفاق جالب توجهی که همچنان برایم معماست این است. خوشحال کننده نیست، اما در عوض خیلی جالب است که با وجود تنهایی احساس شادی داری. من با تعداد نفرات زیادی بودم، اما احساس تنهایی داشتم زیرا صدایشان را نمیشنیدم.
۱۹۹۸: فرانسه ۳ برزیل ۰
به محض اینکه هتل را به مقصد استادوفرانس ترک کردیم، همه میخواستند ما را ببینند. ما با موتورسیکلت رفتیم و سپس سوار اتوبوس شدیم. در طول راه افرادی بودند که کنار جاده خوابیده بودند و هنگامی که ما به آنجا رسیدیم سروصدا کردند.
چند سال قبل از ۱۹۹۸، مصاحبه ای کرده بودم و طی آن گفته بودم که دوست دارم فرانسه میزبان جام جهانی باشد و در فینال ۲ بر ۰ برزیل را شکست دهد. این بسیار هیجان انگیز بود که فرانسه در سال ۱۹۹۸ میزبان جام جهانی بود و من هم میتوانستم در فینال بازی کنم. چند دقیقه مانده بود به پایان بازی که به فرانک لبوف نگاه کردم؛ به خاطر اخراج مارسل دسایی من در دفاع وسط بازی میکردم. به فرانک گفتم:
رؤیای من به حقیقت تبدیل شده و ما ۲-۰ برنده شدیم!
چند دقیقه بعد من گل سوم را زدم و رویای خودم را از بین بردم. به خوبی به یاد دارم هنگامی که پاتریک ویرا به من پاس داد. من فضای خوبی داشتم و میدانستم تافارل در سمت چپش مشکل دارد. شوت زدم و توپ وارد دروازه شد. یادم میآید که مانند یک اسب دیوانه در زمین میدویدم. بعد از آن، پاتریک ویرا بغلم کرد. سروصدای تماشاگران فوق العاده بود!
در آن زمان فرانسه مشکلات داخلی فراوانی داشت و البته مشکلاتی که برای مهاجران در اطراف پاریس به وجود آمده بود. اما پس از قهرمانی همه یکی شده بودیم؛ سیاه پوستان، الجزایریها، سفید پوستان، زرد پوستان و... همه از ثروتمند گرفته تا فقیر خوشحال بودند و این همه به خاطر یک بازی فوتبال بود.