مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل نهم؛گریه آورترین واقعه ی جوانی من؛بخش دوم
من به شتاب کاتبی آوردم و هر چه داشتم از سیم و مس و خانه حتی غلام خود را به (نفر نفر نفر) منتقل کردم و او سند را که
در دو نسخه تنظیم شده بود گرفت و یکی را ضبط کرد و دیگری را به کا تب داد که نزد قاضی بزرگ بگذارد و من دیـدم کـه
سند خود را در صندوقچهای نهاد و گفت بسیار خوب من اکنون میروم و تو فردا اینجا بیا تا اینکه آنچه میخواهی بتو بدهم.
من خواستم اور را در بر بگیرم ولی بانگ زد از من دور شو زیرا آرایش من بر هم میخورد.
بعد سوار بر تخت روانی گردید و با غلامان خود رفت و من بخانه خویش برگشتم و اشیاء خصوصی خود را جمع آوری نمودم تا
وقتی که صاحب خانه جدید میĤید بتواند خانه را تصرف کند.
(کاپتا) که دید مشغول جمعآوری اشیاء خود هستم گفت مگر قصد داری به مسافرت بروی؟
گفتم نه من همه چیز خود و از جمله تو را بدیگری داده ام و عنقریب شخصی خواهد آمد و این خانه و تو را تصرف خواهد کرد
و بکوش که وقتی نزد او کار میکنی کمتر دزدی نمائی زیرا ممکن است که او بیرحمتر از من باشد و تو را بشدت چوب بزند.
(کاپتا) مقابل من سجده کرد و گفت ای ارباب من قلب سالخورده من تو را دوست میدارد و مرا از خود نران زیرا من نمیتـوانم
نزد ارباب دیگر کار کنم درست است که من از تو چیزهائی دزدیدم ولی هرگز بیش از میزان انصاف سرقت نکردم و در ساعات
گرم روز که تو در خانه استراحت میکردی من در کوچه های طبس مدح تو را میخواندم و بهمه میگفتم (سینوهه) اربـاب مـن
بزرگترین طبیب مصر است در صورتیکه غلامان دیگر پیوسته در پشت سر اربـاب خـود نفـرین میکردنـد و مـرگ وی را از
خدایان میخواستند.
از این حرفها قلبم اندوهگین شد و دست روی شانه او گذاشتم و گفتم (کاپتا) برخیز. کمتر اتفاق میافتاد که من غلام خود را
باسم (کاپتا) بخوانم زیرا میترسیدم که وی تصور نماید که هم وزن من است واغلب او را بنام تمساح یا دزد یـا احمـق صـدا
میکردم.
وقتی غلام اسم خود را شنید بگریه در آمد و پاهای مرا روی سر خود نهاد و گفت ارباب جوانمردم مرا بیـرون نکـن و راضـی
مشو که غلام پیر تو را دیگران چوب بزنند و سنگ بر فرقش بکوبند و اغذیه گندیـده را کـه بایـد در رودخانـه بریزنـد بـاو
بخورانند.
با این که دلم میسوخت عصای خود را (ولی نه با شدت) پشت او کوبیدم و گفتم ای تمساح برخیز و این قدر زاری نکن و اگر
میبینی من تو را از خود درو میکنم برای این است که دیگر نمیتوانم بتو غذا بدهم زیرا همه چیـز خـود را بـدیگری واگـذار
کردهام و گریه تو بدون فایده است.
کاپتا برخاست و بعلامت عزا دست خود را بلند کرد و گفت امروز یکی از روزهای شوم مصر است.
بعد قدری فکر نمود و گفت (سینوهه) تو با اینکه جوان هستی یکی از اطبای بزرگ می باشی و من بتو پیشنهاد میکنم که هر
قدر نقره ومس داری بردار و امشب سوار زورق خواهیم شد و از اینجا خواهیم رفت و تو در یکـی از شـه رهای مـصر کـه در
قسمت پائین رودخانه واقع گردیده مطب خود را خواهی گشود و اگر مزاحم ما شدند می توانیم بکشور سرخ برویم و در کشور
سرخ پزشکان مصری خیلی احترام دارند (مقصود از کشور سرخ کشور کنونی عربستان می باشد که در مشرق دریـای سـرخ
قرار گرفته است – مترجم). و اگر نخواهی در کشور سرخ زندگی کنی ما میتوانیم راه کشور میتانی یا کـشور دو آب را پـیش
بگیریم و من شنیدهام که در کشور دو آب دو رودخانه وجود دارد که خط سیر آنها وارونه است و بجای شمال بطـرف جنـوب
میرود.
گقتم (کاپتا) من نمیتوانم از طبس فرار کنم برای اینکه رشتههائی که مرا باینجا پیوسته از مفتولهای مس قویتر است.
غلام من روی زمین نشست و سر را چون عزاداران تکان داد و گفت خدای (آمون) ما را تـرک کـرده و دیگـر مـا را دوسـت
نمیدارد زیرا مدتی است که تو برای معبد (آمون) هدیه نبردهای... من عقیده دارم که همین امروز هدیه ای برای خدای دیگـر
ببریم تا اینکه بتوانیم از کمک خدای جدید بهره مند شویم گفتم (کاپتا) تو فراموش کردهای که من دیگر چیـزی نـدارم کـه
بتوانم بخدای دیگر تقدیم کنم و حتی تو که غلام من بودی بدیگری تعلق داری.
(کاپتا) پرسید این شخص کیست آیا یک مرد است یا یک زن؟ گفتم او یکزن میب اشد همینکه (کاپتا) فهمید که صاحب جدید
او یکزن است طوری ناله را سر داد که من مجبور شدم او را با عصا تهدید بسکوت نمایم . بعد گفت ای مادر برای چه روزی که
من متولد شدم تو مرا با ریسمان نافم خفه نکردی که من زنده نمانم و این ناملایمات را تحمل نکنم؟ برای چه من
یک غلام آفریده شدهام که بعد از این گرفتار یک زن بشوم برای این که زن ها همواره بیرحمتر از مردها هستند آنهـم زنـی
مثل این زن که همه چیز تو را از دستت گرفته و این زن از صبح تا شام مرا وارد بدوندگی خواهد کرد و نخواهد گذاشـت کـه
یک لحظه آسوده بمانم و هرگز بمن غذای درست نخواهد داد و این در صورتی است که مرا در خدمت خود نگـاه دارد وگرنـه
مرا به یک معدنچی خواهد فروخت تا اینکه در معدن مشغول بکار شوم و بعد از چند روز من بر اثر کـار معـدن بـا سـختی
خواهم مرد بدون اینکه هیچ کس لاشه مرا مومیائی کند و قبری برای خوابیـدن داشـته باشـم . (در قـدیم کـارگران حاضـر
نمیشدند که در معدن کار کنند و برای استخراج فلزات از غلامان که باجبار آنها را بکار وادار میداشتند استفاده می نمودند –
مترجم).
من میدانستم که کاپتا درست میگوید و در خانه (نفر نفر نفر) جای سکونت پیرمردی چون او که بیش از یـک چـشم نـدارد
نیست و آن زن او را بدیگری خواهد فروخت و با (کاپتا) بدرفتاری خواهند کرد و او در اندک مـدت از سـختی زنـدگی جـان
خواهد سپرد. و از گریه غلام بگریه درآمدم ولی نمیدانستم که آیا بر او گریه میکنم یا بر خودم که همه چیزم را از دست داده
بودم.
وقتی (کاپتا) دید که من گریه میکنم آرام گرفت و از جا برخاست و دست را روی سرم گذاشت و گفت تمام این ها گنـاه مـن
است که نمیدانستم ارباب من مثل یک پارچه آب ندیده ساده می باشد و از وضع زندگی اطلاع ندارد و نمی داند که یـک مـرد
جوان شبها هنگامی که در خانه خود استراحت میکند باید یک زن جوان را در کنار خود بخواباند.
من هرگز یک مرد جوان مثل تو ندیده ام که نسبت به زنها اینطور بیاعتناء باشد و هیچ وقت اتفـاق نیفتـاد کـه تـو از مـن
بخواهی که بروم و یکی از زن های جوان را که در خانههای عیاشی فراوان هستند اینجا برای تو بیاورم . یک مرد جوان کـه در
امور مربوط بزنها تجربه ندارد مانند یک مشت علف خشک است و اولین زنی که به او میرسد چون تنور میباشد و همان طور
که علف خشک را بمحض اینکه در تنور بیندازند آتش میگیرد، مرد جوان بی تجربه هم همین که به یـک زن جـوان رسـید،
آتش میگیرد و برای آن که بتواند از او برخوردار شود، همه چیز خود را فدا میکند و متوجه نیست چه ضرری بخویش میزنـد
و تاسف میخورم که چرا تو از من در خصوص زن ها پرسش نکردی تا اینکه من تو را راهنمائی نمایم و بتو بگویم کـه در دنیـا
یک زن وقتی مردی را دوست دارد که بداند که وی دارای نان و گوشت است و همین که مشاهده نمود که مر دی گدا شد او را
رها مینماید و دنبال مردی میرود که نان و گوشت داشته باشد . چرا با من مشورت نکردی که بتو بگویم مرد وقتیکه نزدیـک
یک زن میرود باید یک چوب با خود ببرد و بمحض ورود به خانه زن اول چوب بر فرق او بکوبد.
اگر این احتیاط را نکند همان روز زن دستها و پاهای او را با طناب خواهد بست و دیگر مرد از چنگ آن زن رهـائی نخواهـد
یافت مگر هنگامیکه گدا شود و آنوقت زن او را رها مینماید و هر قدر مرد محجوب تر باشد زودتر گرفتار زن میشود و زیـادتر
از او رنج و ضرر میبیند.
اگر تو بجای اینکه بخانه این زن بروی؟ هر شب یک زن را ا ینجا میآوردی و بامداد یک حلقـه مـس بـاو مـیبخـشید و او را
مرخص میکردی ما امروز گرفتار این بدبختی نمیشدیم.
غلام من مدتی صحبت کرد ولی من بصحبت او گوش نمیدادم برای اینکه نمیتوانستم فکر خود را از (نفر نفر نفر) دور کـنم و
هر چه غلام بمن میگفت از یک گوش من وارد میگردید و از گوش دیگر بیرون میرفت.
آن شب تا صبح بیش از ده مرتبه بیدار شدم و هر دفعه بعد از بیداری بیاد (نفر نفر نفر) میافتادم و خوشوقت بودم که روز بعد
او را خواهم دید.
بقدری برای دیدار ان زن شتاب داشتم که روز بعد وقتی بخانه زن رفتم هنوز از خواب بیدار نشده بو د و مثل گدایان بـر درب
خانه او نشستم تا اینکه از خواب بیدار شود.
وقتی وارد اطاقش گردیدم دیدم که کنیز وی مشغول مالش دادن بدن او میباشد همینکه مرا دید گفت (سینوهه) بـرای چـه
باعث کسالت من میشوی؟ گفتم من امروز آمده ام که با تو غذا بخورم و تفریح کنم و تو دیروز بم ن وعده دادی که امروز را بـا
من بگذرانی.
(نفر نفر نفر) خمیازهای کشید و گفت: تو دیروز بمن دروغ گفتی، گفتم چگونه بتو دروغ گفتم؟ زن گفـت دیـروز تـو اظهـار میکردی که غیر از خانه و غلام خود چیزی نداری در صورتی که من تحقیق کردم و دانستم پدر تو که نابینا شده و نمی توانـد
نویسندگی کند مهر خود را بتو داده و گفته است که تو باید خانه او را بفروشی.
(نفر نفر نفر) راست میگفت و پدرم که نابینا شده بود و نمیتوانست خط بنویسد مهر خود را بمـن داد تـا اینکـه خانـه اش را
بفروشم. زیرا پدر و مادرم میخواستند که از شهر طبس خارج شوند و مزرعه ای خریداری کنند و در خارج از شهر بگذرانند و
مادرم در آن مزرعه زراعت کند و همانجا بمانند تا اینکه زندگی را بدرود بگویند و در قبر خود جا بگیرند.
گفتم مقصود تو چیست؟ زن گفت تو یگانه فرزند پدرت هستی و پدرت دختر ندارد که بعد از مرگ او قسمت اعظم میراث به
دختر برسد و تمام ارث او را خواهی برد . بنابراین حق داری که در زمان حیات پدرت خانۀ او را بمن منتقل کنی و او هم مهـر
خود را بتو داده و تو را در فروش خانه آزاد گداشته است.
وقتی این حرف را از آن زن شنیدم تنم بلرزه در آمد زیرا من اختیار خانه خود را داشتم ولی نمی توانستم کـه خانـه پـدر و
مادرم را به (نفر نفر نفر) بدهم گفتم این درخواست که تو از من میکنی خیلی عجیب است برای اینکه اگر من این خانه را بتو
بدهم پدر و مادرم دیگر مزرعهای نخواهند داشت که بقیه عمر خود را در آنجا بسر برند.
(نفر نفر نفر) به کنیز خود گفت که از اطاق بیرون برود و مرا نزد خویش فرا خواند و اظهار کـرد (سـینوهه) بیـا و روی سـرم
دست بکش و من با شوق برخاستم و شروع به نوازش سر بی موی او کردم.
زن گفت باید بدانی که من زنی نیستم که خود را ارزان بفروشم و خانه تو که دیروز به من دادی در خور من نیست و اگر میـل
داری که از من استفاده کنی باید خانه پدرت را هم بمن منتقل نمائی تا اینکه من بدانم که خود را خیلی ارزان نفروختهام.
گفتم (نفر نفر نفر) دیروز که تو بمن وعده دادی که امروز را با من بگذارنی صحبت از خانه پدرم نکردی.
زن گفت برای اینکه دیروز من هنوز اطلاع نداشتم که اختیار فروش یا انتقال خانه پدرت با تو میباشد و دیگر اینکه دیـروز و
امروز یک روز جدید است و اگر تو خانه پدرت را هم بمن منتقل کنی، امروز تا غروب با من تفریح خواهی کرد بـشرط اینکـه
اول بروی و کاتب را بیاوری و سند انتقال خانه را بمن بدهی و بعد با من تفریح نمائی زیرا من بقول مر دها اطمینان ندارم چون
میدانم که آنها دروغگو هستند.
گفتم (نفر نفر نفر) هر چه توبگوئی همانطور عمل میکنم. زن مرا از خود دور کرد و گفت پس اول برو و کاتـب را بیـاور و کـار
انتقال خانه را تمام کن، و بعد من تا شب بتو تعلق خواهم داشت.
من از خانه خارج شدم و یک مرتبه د یگر کاتب را آوردم و این بار خانه پدرم را که میدانستم بعد از قبر یگانه دارائـی پـدر و
مادرم میباشد به (نفر نفر نفر) منتقل کردم.
هنگامیکه کاتب میخواست برود من نقره نداشتم تا باو بدهم ولی زن یک حلقه باریک نقره بکاتب داد و گفت این حق الزحمه
تو میباشد و کاتب از در خارج شد.
آنوقت (نفر نفر نفر) دستور داد که غلامان او برای ما صبحانه بیاورند و آنها نان و ماهی شور و آبجو آوردند و (نفـر نفـر نفـر)
گفت امروز من تا غروب از آن تو هستم و تو در خانه خواهی خورد و خواهی نوشید و با من تفریح خواهی کرد.
از آن موقع تا قدری قبل از غرو ب آفتاب که من در منزل (نفر نفر نفر) بودم وی با من با محبت رفتار کرد و بمن اجازه داد کـه
سرش را نوازش کنم و میگفت که من امروز باید بتو چیزهائی را بیاموزم که هنوز فـرا نگرفتـه ای و فـرا گـرفتن آنهـا بـرای
برخورداری از یک خواهر بسیار ضروری است چون در غیر آن صورت خواهرت از نوازشهای تو لذتی نخواهد برد.
وقتی آفتاب بجائی رسید که معلوم شد شب نزدیک است زن بمن گفت اینک ای (سینوهه) مرا تنها بگذار زیرا خسته شدهام
و باید استراحت کنم و در فکر آرایش خود جهت فردا باشم . موهای سر من امروز روئیده و بلنـد شـده و بایـد امـشب آن را
بتراشند که فردا سرم صیقلی باشد و اگر یک مرد دیگر مثل تو خواست با من تفریح کند از سر صیقلی من لذت ببرد مـن بـا
اندوه از اینکه باید از آن زن دور شوم راه خانه خود را که میدانستم بمن تعلق ندارد پیش گرفتم و وقتی به خانه رسیدم شب
فرا رسیده بود.
شرمندگی و پشیمانی وقتی شدید باشد گاهی از اوقات مانند تریاک خواب آور میشود و من در آن شب از شـرم و پـشیمانی
فروش خانه پدرم بخواب رفتم و چون روز قبل در منزل آن زن زیاد نوشیده بودم تا صبح بیدار نشدم.
این قسمت رو به خاطر دوست خوبم امین میلانی طولانی ترش کردم😉😊
با تشکر
مصطفی سلگی