مطلب ارسالی کاربران
داستان های مثنوی
داستان از این قرار است که روزی یک نفر در حالی که از شدت ترس رنگ رویش زرد و لبهایش کبود شده بود، داخل خانه ای پرید. صاحب خانه که بسیار تعجب کرده بود به او گفت که " خیر باشه، چرا ترسیدی و دستهایت مثل پیران می لرزد؟ از چه چیزی فرار می کنی؟"
آن مرد می گوید که سربازان شاه برای سرگرمی و خنده او امروز ریختند در کوچه ها و در حال گرفتن خرها هستند.
صاحبخانه با تعجب می گوید " سربازها به دنبال خر هستند، تو که خر نیستی، نباید بترسی".
مرد می گوید من خر نیستم ولی آن قدر سربازها در گرفتن خرها جدی هستند که اگر من را هم به جای خر بگیرند جای تعجب نیست. آنها آن قدر برای این کار در حال تلاش هستند که درست و غلط کلا با هم قاطی شده. مرد در ادامه می گوید:
"وقتی که مامورانی بر ما حاکم هستند که فهم و درک و شعور ندارند، بعید نیست که نتوانند فرق بین خر را با صاحب خر تشخیص دهند."
علاوه بر نکته مهمی که مولانا تلویحا به آن در این داستان اشاره کرده است، می توان نتایج دیگری هم از آن گرفت. از جمله اینکه ماموران حکومتی و دولتی تحت فشار و یا تطمیع حاکمان و روسای خود مبنی بر انجام کاری، و همچنین برای خودشیرینی کردن نزد بالادست خود، فشار را بر رعیت بیچاره می آورند و این چنین زندگی را بر آنها تنگ و رنگ رخساره آن ها را زرد و کبود می کنند.
ShamsMowlana