اختصاصی طرفداری - در زندگی نامه این نابغه سوئدی به جایی رسیدیم که او حس می کند به بارسلونا تعلق ندارد. در ضمن مشکلی که او در روزهای ابتدایی حس کرده بود به یک جنگ خاموش بین او و گواردیولا انجامید.
حالا که به گذشته نگاه می کنم می بینم تمام موفقیت های بارسلونا یه هزینه داشت. تمام شخصیت های بزرگ تو این تیم از دایره اصلی خارج شدن. اصلا عجیب نیس که گواردیولا با بازیکنایی مث رونالدینیو، دکو، اتوئو، آنری و من به مشکل برخورد کرد. ما آدمای معمولی نیستیم. ما یه جور تهدید براش به حساب میایم پس تلاش می کنه از شر ما خلاص بشه. هیچ چیز پیچیده ای وجود نداره. قضیه همین قدر ساده ست. از این جور چیزا متنفرم. وقتی یه آدم معمولی نیستی نباید مجبورت کنن بشی. این برا هیچ کس خوب نیس. هیچ فایده ای نداره. اگه من سعی می کردم مث بازیکنای معمولی تو مالمو باشم اصلا به جایی که امروز هستم نمی رسیدم. همه موفقیت من تو این خلاصه میشه که به این حرفا گوش ندادم.
این روش در مورد همه جواب نمیده. ولی در مورد من خوب کار کرد. پپ اینو اصلا نمی فهمید. فک می کرد می تونه منو عوض کنه. تو تیم اون همه باید مث ژاوی و اینیستا و مسی باشن. اونا مشکلی ندارن. همون طور که گفتم عالی ان. واقعا فوق العاده بود که باهاشون هم تیمی شده بودم. بازیکنای خوب باعث میشن من انگیزه بیشتری پیدا کنم. من به اونا به عنوان استعدادهای بزرگ نگاه می کردم. همش به این فک می کردم که می تونم چیزی ازشون یاد بگیرم یا نه.
اما به پس زمینه شون نگاه کنین. ژاوی وقتی 11ساله بود اومد بارسا. اینیستا وقتی 12ساله بود و مسی هم تو 13سالگی به بارسا رفت. اونا تو فلسفه باشگاه ذوب شدن. هیچ چیز دیگه ای نمی دونستن. این براشون خیلی خوب بود. ولی در مورد من این جوری نیست. من از بیرون اومدم. من با شخصیتم و همه تجربیاتم اومدم. تو این تیم فضایی برا این چیزا نبود. تو دنیای کوچیک پپ اصلا جایی نبود. همون طور که گفتم این فقط یه حس بود. ماه نوامبر بود و مشکلات من پایه ای تر و اساسی تر از اینا بود:
آیا من آماده بازی میشم؟ آیا وقتی برگشتم برش کافی رو دارم؟ فشار زیادی روی ما بود و قرار بود تو نیوکمپ میزبان ال کلاسیکو باشیم. پیگیرینی مربی شیلیایی رئال مادرید بود. می گفتن اگه رئال نبره اخراجش می کنن. درمورد من، کاکا، رونالدو و مسی، پیگرینی و گواردیولا هم چیزای زیادی نوشته شده بود. همش آدمای مختلف رو روبروی هم قرار می دادن. من با آئودی باشگاه رفتم استادیوم و وارد رختکن شدم. گواردیولا آنری رو گذاشته بود نوک. مسی راست و اینیستا چپ بودن. بیرون رختکن تاریک بود و فلاش دوربین ها لحظه ای قطع نمیشد.
از همون اولش مشخص بود که رئال انگیزه بیشتری داره. اونا موقعیت های گل بیشتری ساختن و دقیقه 20 بود که کاکا یه دریبل شیک و عالی زد. توپو رسوند به رونالدو که هیچکس مواظبش نبود. موقعیت خیلی خوبی داشت ولی نتونست گلش کنه. والدس، گلر ما، توپو با پا گرفت. یه دقیقه بعد نزدیک بود هیگواین بهمون گل بزنه. خیلی کم مونده بود. اونا موقعیت های زیادی داشتن و ما نسبتا کند بودیم. بازی مبتنی بر پاس ما به مشکل خورده بود. همه عصبی شده بودن و طرفدارای ما هم اونا رو هو می کردن. مخصوصا رو کاسیاس فشار زیادی بود. رئال همچنان حاکم میدان بود و ما خوش شانس بودیم که نیمه اول 0-0 شد.
پپ ازم خواست خودمو گرم کنم. حس خوبی داشتم. طرفدارا فریاد می زدن. این جو منو تحت تاثیر قرار داده بود و به ابراز احساسات شون جواب دادم. دقیقه 51 بود که آنری اومد بیرون و من رفتم تو میدون. خیلی دور نبودم از میدون ولی همچین حسی داشتم. شاید به خاطر اینکه تو یه بازی مهم دور گروهی لیگ قهرمانان اروپا نتونستم بازی کنم. اون بازی با اینتر بود. تیم سابقم. ولی خوب برگشته بودم. چند دقیقه بعد دنی آلوز از سمت راست حرکت کرد. اون همیشه سریعه و خیلی خوب تو بخش هجومی تیم بازی می کنه. دفاع رئال سردرگم بود. این جور وقتا من اصلا معطل نمی کنم. سریع میرم سمت باکس پنالتی. دنی توپو ارسال کرد و من آزاد بودم. یه شوت والی زدم با پای چپم. توپ صاف رفت تو دروازه. استادیوم منفجر شد. درست مث یه آتش فشان. دیگه هیچ چیز جلودار من نبود. ما 1-0 برنده شدیم. من برنده اصلی بازی بودم و همه ازم ستایش می کردن. دیگه هیچکس کار نداشت که چقدر خرج کردن تا منو بگیرن. من دوباره تو اوج بودم.
تو تعطیلات کریسمس به سمت شمال سوئد رفتیم. خوش گذشت. ولی یه اتفاق مهم افتاد. بعد از عید، همه مشکلاتی که از پاییز شروع شده بود بدتر شد و من دیگه خودم نبودم. حس می کردم یه آدم متفاوت شدم. بعد هر جلسه مینو با مدیرای بارسا ازش می پرسیدم: "نظرشون در مورد من چیه؟" اونم می گفت: "تو بهترین مهاجم دنیایی." بعد می پرسیدم: "نه منظورم در مورد شخصیتمه."
قبلا هیچ وقت در این مورد دچار نگرانی نشده بودم. هیچ وقت به این چیزا اهمیتی نمی دادم. اگه می تونستم بازی کنم دیگه برام مهم نبود که بقیه چی می خوان. ولی حالا همه اینا مهم شده بودن. این نشون می داد که اوضاع من خوب نیست. اعتماد به نفس من دچار مشکل شد. دیگه زیاد بعد گل ها خوشحالی نمی کردم. جرات نمی کردم عصبانی بشم و این اصلا خوب نیست. من همیشه آدم سرسختی بودم ولی اون روزا حساس شده بودم. همه اون نگاه ها و صحبت ها کم کم رو شما تاثیر می ذاره و هرچقدر بی اعتنایی کنین بی فایده ست. مث این بود که برگشتم به گذشته. قبل از زمانی که معروف بشم. خیلی چیزای کوچیک و بی اهمیتی بود ولی در مجموع تاثیرگذار بود. من کلا با مشکلات و چالش های مختلف بزرگ شدم. ولی اینجا به یه حس عجیب رسیده بودم: آیا من بچه سرراهی این خانواده هستم؟ من متعلق به اینجا نیستم؟
اولین باری که سعی کردم وارد تیم بشم و این حس رو از بین ببرم شکست خوردم. این قضیه در مورد مسی بود. یادتون که میاد تو بخش اول در مورد مسی نوشتم. مسی یه ستاره بزرگ بود و یه جورایی بارسا متعلق به مسی بود. اون خجالتی و مودب بود. ازش خوشم می اومد. ولی خوب از طرف دیگه حالا من وارد تیم شده بودم و درخشیده بودم و خودمو نشون داده بودم. یه جورایی شبیه به این بود که من جاشو گرفتم و پا تو کفشش کردم. مسی به پپ گفت که دیگه نمی خواد وینگر تیم باشه. می خواست بازیکن مرکزی خط حمله باشه. من اونجا قفل شده بودم و هیچ توپی به من نمی رسید. همه چیز برعکس شده بود. من دیگه گل نمی زدم. مسی گل می زد. بنابراین با پپ حرف زدم. مدیرای تیم می گفتن بهتره با خودش حرف بزنم. چی شد؟ یه جنگ شروع شد. پپ دیگه با من حرف نمی زد. دیگه بهم نگاه هم نمی کرد. به همه صبح به خیر می گفت و رد میشد. هیچ چیز بهم نمی گفت. واقعا شرایط بدی بود. می خوام بگم برام مهم نبود ولی متاسفانه بود. شرایط دیگه بود واکنش متفاوتی داشتم ولی اون روزا اصلا قوی نبودم.
این شرایط منو خرد کرد و تحمل فشار اصلا ساده نبود. رئیسی داشته باشی که انقدر قدرت داشته باشه و آگاهانه به تو بی اعتنایی کنه. این چیزا خیلی رو آدم تاثیر می ذاره. دیگه من تنها نبودم. بقیه هم متوجه شده بودن. همه سوال می کردن "چی شده؟ چرا این طوری شدین؟" به من می گفتن باید برم باهاش حرف بزنم. نمیشه این طوری پیش رفت.