فصل پانزدهم: در اوج
همسرم یک بار در تخت گفت خدای من، پاهایت سرد است. به او گفتم می توانی در تخت من را برایان صدا کنی عزیزم!
مردم می گویند متعجبند که چطور موفق به انجام این کار شدم. حرفه ای ها و اذهان عمومی همیشه در پی این هستند که رازهای مربیگری کلاف که باعث موفقیت ها شد را متوجه شوند. یک خبر برای آن ها دارم. راز من تنها یک کلمه بود: استعداد! صدها بار شنیدم که گفتند برایان کلاف با وارد کردن ترس کار خود را پیش می برد. مزخرف خالص. من تنها همه (رقبا) را تا سر حد مرگ می ترساندم، تنها همین. البته شوخی می کنم. داستانی می گویم که شاید آن تئوری را در مورد مربیگری من خراب کند، اینکه کارم را با ترساندن جلو می بردم. یک صبح تلفن را در دفتر کارم برداشتم و به رختکن زنگ زدم جایی که می دانستم تعدادی بازیکن جوان آماده می شدند. یکی از آن ها جواب داد. گفتم سلام. یک فنجان چای می خواهم، همین حالا. پسرک گفت می توانی برای خودت بریزی. گفتم می دانی با چه کسی صحبت می کنی؟ گفت بله اما تو می دانی با چه کسی صحبت می کنی؟ گفتم مطمئن نیستم. گفت پس برو برای خودت چای بریز.
هممم، بازیکن جوان به نظر چندان از مربی خود نترسید. البته بسیاری از بازیکنان حرفی ای نگران من بودند. باید بگویم که در ایجاد ترس، چیزی بود که هیچوقت در کار روزانه سعی در انجام آن نداشتم. ترس، آخرین چیزی بود که می خواستم. باور ندارم که با کمی ترس در قلبت هر کاری می توانی انجام دهی. وقتی بترسی نمی توانی بدوی، صحبت کنی، برقصی، آواز بخوانی یا بتوانی یک پیچ را در جای خود سریع تر بچرخانی. وقتی استرس غوغا می کند، اوضاع آنطور که می خواهی پیش نمی رود. در مورد فوتبالیست ها هم همین است. لیگ فصل 78-1977 را بردیم و به مسابقات اروپایی رفتیم. پیتر وایت که با گل هایش باعث صعود به دسته اول شده بود، با گل هایش کمک کرد تا قهرمان دسته اول شویم. او باور داشت که می توانیم در اروپا دست به کاری بزنیم. دیگر جوان نبود و بعد پیشنهادی که به نظرم سخاوتمندانه بود از سوی نیوکاسل برای او دریافت کردیم. حالا مهم نیست که مبلغ چقدر بود اما در آن زمان به نظر مبلغ درستی می آمد. همینطور از سوی دیگر جری بیرتلس را داشتیم که تیلور او را از لانگ ایتون (تیمی آماتور با استادیوم 1500 نفری) پیدا کرده بود که فکر می کردیم در خط حمله آینده خواهد داشت. وقتی تصمیم به فروش وایت گرفتم، برخی هواداران سعی کردند ممانعت کنند. برخی می گفتند او را فروختم چون بیش از اندازه خوب کار کرده و حالا مردم او را دوست دارند. برخی مردم انقدر احمق بودند که فکر می کردند من فکر می کنم که او بازیکن بهتری از من در زمان بازی بوده است. چنین مزخرفی هیچوقت شنیده بودید؟
برخی دیگر می گفتند خرید ترور فرانسیس دلیلی بود که ما قهرمانی اروپا در سال 1979 را به دست آوردیم. این هم اشتباه بود. او زننده گل بازی فینال بود اما او هم به بخشی از تیم خوبی که ساخته بودیم تبدیل شده بود. همینطور آزارم نمی داد که یک جوان با استعداد را به اولین بازیکن میلیون پوندی بریتانیا تبدیل کرده ام، هرچند من این کار را نکردم. مربی بیرمنگام، جیم اسمیت عزیز، اصرار داشت که یک میلیون باید پرداخت شود. من طبق اصولم از این کار سر باز زدم. مذاکرات ادامه پیدا کرد. در اوایل سال جدید بود که کمی با پیتر به مشکل خوردم. نمی توانست درک کند که چرا نمی خواهم در زمینه مبالغ پرداختی نقل و انتقالی، رکوردی تاریخی به وجود بیاورم. به من گفت آن پول لعنتی را پرداخت کن. چه فرقی می کند نهصد و نود و پنج هزار یا یک میلیون؟ او را می خواهیم و اسمیتی فروشنده است. پول ما که نیست. آن پول را پرداخت کن! از این کار سر باز می زدم. نمی خواستم یک میلیون پرداخت کنم. دلیل را نمی دانستم شاید موضوع برایم تبدیل به یک وسواس شده بود. ارقام پرداختی هیچوقت آزارم نمی دادند و پس از آن هم ندادند اما چیزی در مورد یک میلیون پوند بود. چیزی که می گفت این لقب را نباید به یک بازیکن تحمیل کنم. حتی با اینکه فرانسیس کیفیت های فوق العاده ای داشت. فوتبالیست ها به اندازه کافی مشکل دارند؛ آن ها همیشه باید به مربیان و هواداران جواب بدهند و نمی خواستم بار سنگین دیگری روی دوش او بگذارم. در نهایت موافقت کردم که نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه پوند و چند پنی اضافه به بیرمنگام بدهیم. سرانجام روی اصولم ماندم، به رقم درخواستی جیم اسمیت نزدیک شدم و دهان تیلور را بستم. اما تغییری به وجود نیامد. وقتی ترور برای امضای قرارداد آمد، به خبرنگاران گفتم که جایگاه او در ترکیب تضمین نشده نیست. در هر حال آن ها به او لقب اولین فوتبالیست میلیون پوندی را دادند. احتمالا تیلور به جیم اسمیت گفته بود کلافی را رها کن، کاری می کنم که به یک میلیون پوندت برسی. شاید هم یک پوند اضافه داده بود که او در جیب بگذارد. ترور فرانسیس استعدادی جوان بود که باید سال های بیشتری در اوج باقی می ماند. چند بازی ملی دارد، پنجاه و دو؟ باید به مراتب بیش از این می داشت. اگر او چیزهایی بیش از خلق و خوی بد را از دنیس لاو به ارث می برد، می توانست یکی از بزرگان این بازی باشد. به ندرک یک ترکیب از صفات خوب و کیفیت بالا را در یک نفر شاهد بوده ایم. اما به طور کل از چیزی که فرانسیس در خود داشت ممنونم، در یکی دو فصل در ناتینگهام فارست از کیفیت های بالای او استفاده کردیم.
کسانی که می گفتند نمی توانم یک مربی خوب برای تیم ملی باشم چون شیوه های من برای ستاره ها مانند سایر بازیکنان مناسب نیست؛ باید بروند از ترور فرانسیس بپرسند. شیوه های کلاف روی اولین بازیکن میلیون پوندی مثل هر کس دیگری تاثیر داشت. بازی اولی که برایش در نظر گرفتم عالی بود. در ترکیب تیم سوم مقابل حدود بیست تماشاگر، به علاوه دو سگ که یکی مجذوب دیگری شده بود بازی کرد. مشکلی با این موضوع نداشت؛ بازی برای تیم سوم را می گویم، نه حضور سگ ها! مشکلی هم نداشت وقتی مجبورش کردم یک جفت ساق بند در جورابش قرار دهد. به او گفتم پاهای تو برایم خرج زیادی برداشته اند. باید از این به بعد از آن ها مراقبت کنی. مربیانی که اجازه می دهند بازیکنانشان بدون ساق بند بازی کنند و بعد از مصدومیت ها گلایه می کنند را درک نمی کنم. بازیکنان من باید ساق بند می پوشیدند و هیچوقت در مورد مصدومیت ها گلایه نمی کردم.
فرانسیس برای بازی در فینال لیگ کاپ یا دور اول لیگ قهرمانان شرایط بازی نداشت پس باید چای دم می کرد، به همین سادگی. بازیکنانی که با تیم سفر می کردند اما به هر دلیلی برای بازی انتخاب نمی شدند، انتظار می رفت که کارهای دیگری انجام دهند. مثلا بند کفش ها را ببندند یا کاپشن من را بیاورند. اگر کاری نمی کردند، مسئول چای می شدند. این فضایی بود که به وجود آورده بودیم. می شد ما را خانواده صدا بزنید اما هیچ چیزی مانند قیاس با تیم لیدز یونایتدِ دون روی نمی خواستم. ترور فرانسیس در فینال لیگ کاپ مسئول چای بود. اگر در مورد آن از او بپرسید، می گوید بابت آن کاملا خوشحال بود.
البته پیش از دیدار فینال برابر ساوتهمپتون خبری از چای نبود، شامپاین داشتیم. در شب قبل از بازی در هتل بود که سفارش دادم. نمی دانم چند بطری، ده یا بیشتر. برخی آبجو را ترجیح می دادند و برخی نوشیدنی نمی خواستند. اما پیش از نیمه های شب به رختخواب نرفتیم. نشستیم، نوشیدنی خوردیم، شوخی می کردیم و آرام گرفته بودیم. اطمینان دارم که برخی از مربیان به این فکر می کنند که پیش از بازی های بزرگ باید بازیکنان را در بالاترین حالت نگه داشت، من متوجه شده بودم که آرام گرفتن و ریلکس کردن بیشتر فایده دارد. سه بر دو ساوتهمپتون را شکست دادیم. بازی فوق العاده ای که یک نکته بد داشت. می خواستم تیلور در کنار من، پیشاپیش تیم فارست وارد زمین شود. آلن هاردیکر آن زمان رئیس سازمان لیگ بود، نایب رئیس در واقع؛ او فردی دیکتاتور بود و با درخواست من موافقت نکرد. پس به تیلور گفتم که به تنهایی تیم را به زمین ببرد. تصور می کنم که در جایگاه سلطنتی نشسته بود و قاطعانه فکر می کرد کار کلاف را تمام کرده. او کارهای خوبی در فوتبال انجام داد اما رفتار بدی داشت و می خواستم من حرف آخر را زده باشم. وقتی بازیکنان مدال ها را گرفتند، دست مربی آن ها لاوری مک منمی را گرفتم. پرسید کجا می رویم؟ گفتم با من از آن پله های لعنتی بالا می روی. اولین مربیانی بودیم که با هم به سوی جایگاه سلطنتی رفتیم. حالا همه همین کار را می کنند. گذشتن از کنار آن مسئولان در جایگاه بالایی، بخشی از جشن در استادیوم قدیمی بود. باید صورت هاردیکر را می دیدید. اگر می توانست، من را می کشت.
در میانه یکی از راضی کننده ترین فصل های زندگی خود بودم. قهرمانی در لیگ و لیگ کاپ در فصل قبل بود و حالا از عنوان قهرمانی لیگ کاپ دفاع کرده بودیم. همه این اتفاقات در فاصله دوازده ماه پس از رد شدن توسط اتحادیه برای عنوان مربیگری در تیم ملی انگلستان بود. از خود می پرسم که حتی یکی از آن اعضای کمیته مصاحبه کننده، به اشتباه خود در این مدت پی نبرده بود؟ ترور فرانسیس مثالی از رفتار من و اینکه چطور با بازیکنان بزرگ رفتار می کنم بود، بازیکنانی که گاهی مربیان کوچک را می ترسانند. من و تیلور به او سخت می گرفتیم، او را به سوژه شوخی های خود تبدیل می کردیم. هیچوقت کسی را تحقیر نمی کردیم مگر که لایقش باشد!
با ترور مانند بقیه بازیکنان رفتار می کردیم تا روحیه ای مانند آن ها در او به وجود بیاید. در دربی هم همینطور با بازیکنان رفتار می کردیم و می شد که در تیم ملی هم همینطور باشد. چون راه دیگری نمی شناختم. ارزش استعداد را می شناختم و در تیم ملی باید بیش از تیمی باشگاهی آن را پیدا می کردم. عاشق دیدن بازیکنان با کیفیت بودم. مثل جفری بایکوت با چوب بیسبال در دستش یا مثل فرانک سیناترا با میکروفونی در دستش، باید قدر کیفیت های اینچنینی را بدانید. حتی در خصوص هنرهایی که چیزی در مورد آن ها نمی دانید. هیچوقت باله در تالار بولشوی مسکو را درک نکردم اما می دانستم که کسانی که آن کار را انجام می دهند، بهترین های این زمینه هستند. می توانستم بهترین بازی ها را از بازیکنان انگلستان بگیرم. آن ها هم می توانستند از بهترین های من استفاده کنند. اگر هر کدام از آن ها شیوه های من را قبول نمی کردند، هرقدر که اسم بزرگی می داشتند، آن ها را بیرون می کردم. همیشه می شد کسی را پیدا کنم که برای پر کردن جای او پر از عزم باشد.
بردن دوباره لیگ کاپ خوب بود اما جایزه بزرگتری بود که برای آن می جنگیدیم. سرنوشت یا تصمیم آن ها که در زوریخ قرعه کشی کردند، این بود که ناتینگهام فارست در راه قهرمان شدن در لیگ قهرمانان سال 1979 باید با بزرگترین مانع یعنی لیورپول در همان دور اول روبرو می شد. در لیورپول گیر کرده بودیم. باید دو بازی مقابل مدافع عنوان قهرمانی اروپا انجام می دادیم در حالی که بازی دوم در آن دیگ بخار، آنفیلد بود. جایی که مهمان های کمی با چیزی در دست از آن خارج می شوند. از همین رو با راه حلی آمدم که بیشترین جواب را داد. فکر می کنم پروفسور سر هارولد ویلسون هم باید چنین کاری انجام می داد.
آن روزها سیستمی برای دستمزدهای پایه در نظر گرفته بودم. چیزی که این روزها جواب نمی دهد که دوازده هزار پوند در هفته به کسانی که سوپراستار در نظر گرفته می شوند، دستمزد می دهند. اما دلایل خودم را برای در نظر گرفتن دستمزدهای پایه داشتم که باعث می شد روحیه رقابت قوی بماند. برای کسی که در هر حالت می تواند برای خود خانه بخرد، بردن یا نبردن تفاوت زیادی ندارد. پاداش بازیکنان برای بازی با لیورپول هزار و پاداش برای بردن را دو هزار پوند در نظر گرفتم. رقم انگیزه بخش را برای دور دوم در نظر نگرفتم چون می دانستم که اگر بتوانیم لیورپول را کنار بزنیم، شانس خوبی داریم که تا انتها پیش برویم. وقتی درخواستم را به مدیران گفتم، یکی از آن ها گلایه کرد. گفت فکر نمی کنی کمی رقم بالایی است؟ گفتم 500 پوند فقط برای بازی برابر لیورپول است. فراموش نکنید که ورزشگاه کاملا پر خواهد بود. دو هزار پوند هم که بابت صعود است و حتم دارم مشکلی برای پرداخت آن ندارید، اینطور نیست؟ اگر شکست بخوریم، اطمینان دارم که آرزو می کنید آن رقم را پرداخت می کردید. موافقت کردند. وقتی برگه پاداش ها را به کنی برنز دادم، گفت چیز زیادی برای بازی نیمه نهایی به ما نمی دهید، درست است؟ گفتم نه، اما اول باید با لیورپول بازی کنیم. برنز کاپیتان نبود اما می دانستم که با بازیکنان صحبت می کند. وقتی ارقام را دید لبخند زد و گفت این برای ما خوب است. وقتی یک بار چنین واکنشی از بازیکنی بگیرید، کافی است. این بهترین سبک مدیریت است. باشگاه می توانست آن رقم را با شکست لیورپول به راحتی پرداخت کند.بازی اول در سیتی گراند بود، جایی که بیش از سی و هشت هزار هوادار منتظر بودند. لیگ قهرمانان برای ما جدید بود. به بازیکنان گفتم لیگ را وقتی برنده شدیم که کسی شانسی برای ما قائل نبود. این مسابقات یک استراحت خوب برای لیگ خواهد بود. همیشه بازی های اروپایی یک استراحت کوچک و زیبا هستند. پسران من بیش از آن، نمی توانستند منتظر شروع بازی بمانند. بیرتلس جوان که زمانی نصاب فرش بود، گلی ساده به ثمر رساند؛ اگر بتوانیم بگوییم هرگلی در آن اتمسفر گلی ساده می توانست باشد. هنوز صدای تیلور را در سرم دارم. در دقایق آخر بازی با لیورپول -که از پنیر هلندی در اروپا معروف تر است- بود که کار را تمام کردیم. در چند دقیقه به پایان بودیم. یک گل عقب بودند و بازی برگشت در پیش بود. یکی از آن ها سعی کرد پاس خطرناکی بدهد که کالین بارت توپ را برید. لحظه ای در محوطه لیورپول بودیم. فکر می کنم بریتلس سانتر کرد اما مطمئن نیستم چه کسی ضربه سر را زد، شاید تونی وودکاک بود. هنوز می بینم که کالین بارت از کناره ها پیش رفته است و به سوی دروازه هجوم می برد. همان فارستِ خودم که همیشه به شیوه درست بازی می کرد. همیشه به تیم هایم می گفتم تا وقتی که داور تصمیم نگرفته وقت تمام است، متمرکز و درگیر بمانید. تیلور ایستاد و فریاد زد این برایمان خوب است! تنها چند ضربه دیگر به توپ زده شد و داور سوت زد. بازی تمام شد و لیورپولی ها فکر می کردند طلسم برابر فارست باعث شکست آن ها شده است. اما طلسم نبود، استعداد و کیفیت بود.
کسی نبودم که رویکردی متفاوت برای بازی ها در نظر بگیرم. بازی برگشت با لیورپول را به عنوان یکی از مهم ترین بازی های دوره مربیگریام در نظر می گیرم اگر نگویم که بزرگترین بود. تصور می کردم که بیشتر مربیان پیش از چنین مسابقاتی تمام جوانب را به دقت می سجند اما شک دارم که در آماده سازی برای بازی آن شب در آنفیلد، یک بار به اسم لیورپول اشاره کرده باشم. فکر می کنم این یکی دیگر از آن تئوری های (همان ها که می گفتند شکست های ناتینگهام شروع می شود) را خراب کرد. دون روی بازیکنانش را با جزئیات بازی تیم حریف خسته می کرد. اینکه چه کسی به سمت جپ نفوذ می کند، چه کسی برای ضربات آزاد جلو می آید، دروازه بان با چه پایی ترجیح می دهد شوت بزند و تمام مزخرفات نظیر این. من به اندازه کافی برای تیم خودم آزار دهنده بودم، دیگر نیازی نبود با ترسناک جلوه دادن حریف بیشتر آزارشان بدهم. در واقع اگر بازیکنان خوبی در ترکیب می داشتم و تیم درست، نترس و با اعتماد به نفس را انتخاب می کردم، تیم حریف بود که باید نگران می شد. می دانستم که مانند تارخی که بیل شنکلی پایه گذاشت و باب پیزلی ادامه داد، برای بازی های خارج از خانه اروپایی می توانیم در سطح لیورپول دفاع کنیم. پیتر شیلتون را در دروازه داشتیم که بیمه خوبی در خصوص کسب موفقیت بود. قدرت اصلی او پیش آمدن و گرفتن توپ و نقطه ظعفش، علاقه به اسب های مسابقه بود. به خصوص آن ها که برایش خرج زیادی بر می داشتند.
همه در خصوص علاقه شیلتون به اسب ها می دانستند. یک قمارباز با اشتیاق بود و باور دارم اسب خرید و فروش می کرد. این در قراردادش با فارست نبود اما توافق های کوچکی داشتیم که می توانست دو روزی برای مسابقات بزرگ در چلتنهام مرخصی بگیرد. وقتی به تلویزیون می رفتم، عاشق این بودم که در مورد شیلتون صحبت کنم. می گفتم حریف می تواند جلوی بیرتلس و وودکاک را بگیرد، کاری کند که در زمین خودی بدوند. شاید بتوانند از خط میانی ما عبور کنند و به ندرت از لری لوید و کنی برند رد شوند. اما وقتی همه این کارها را انجام می دهند، وقتی سرشان را بالا می آورند و گوریل لعنتیای که در دروازه مانند مستر یونیورس (قهرمان مسابقات بدنسازی) ایستاده است را می بینند، به شک می افتند که پس دروازه کجاست؟ به عنوان یک گلزن سابق، می دانم که چه چیز ناخوش آیندی است. می تواند باعث شود که عصبی شوید. شگفت زده می شوید که چه تعداد مهاجم در گلزنی مقابل تیم فارست ناکام مانده اند؛ کارهای سخت یعنی عبور از مدافعان را انجام داده اند و به دروازه نرسیده اند، چون شیلتون آنجا حضور داشته است.
زاویه ای که انتخاب می کرد، نکته مهمی بود. جثه او مسئله دیگری بود و کیفیتی که می توانست بدن خود را در بهترین نقطه سد راه حریف کند. در هوا آنقدرها خوب نبود. در واقع لس گرین کوچک جثه (173 سانتی متر) که در دربی برای من بازی می کرد، در زمینه مشت کردن در هوا بهتر از شیلتون بود. اما این موضوع مهم نبود. چون همه برای شیلتون احترام قائل بودند و او را بهترین می دانستند. بالانس خوبی در همه جای زمین داشتیم. لوید و برنز در دفاع میانی رقیب را می ترساندند. کسی با آن دو نفر درگیر نمی شد. در واقع آن ها از تیترهایی که در مورد شیلتون بود متنفر بودند. یک بار برنزی به او گفت از خواندن در مورد تو خسته شده ام. بازیکنان حریف چندان به تو نزدیک نمی شوند چون ما آن ها را دور نگه می داریم. تو تنها لازم است در هر بازی دو شوت را مهار کنی. شیلتون گفته بود اوه بله، اما همیشه دو شوت خوب می آیند.
کاری کرده بودم که لری لوید به تیم ملی بازگردد، اگرچه آنجا یک کابوس (سال 80، شکست 4-1 برابر ولز چهارمین و آخرین بازی ملی او بود) را به طور اتفاقی تجربه کرد. دلیل این بود که ما از او محافظت می کردیم. کسانی را در کنارش می گذاشتیم که نقاط ضعفش را جبران کنند. لری در زمینه بازی خوانی بهترین نبود اما کنی برنز بود. لوید انفجاری بازی می کرد، پس وقتی هجوم می برد، فرانک کلارک جایش را پر می کرد. می رفت، رو شانه لری می زد و می گفت که حواسش هست. لری در زمین قلدری می کرد اما نمی گذاشتیم برای ما قلدری کند. سعی می کردم با او شوخی کنم. وقتی از کاونتری آمد، به او گفتم که چه حسی نسبت به قراردادی که پیشنهاد دادم دارد. گفت هنوز به تمام پتانسیل هایش نرسیده است. تمامِ چه؟ او برای شش ماه (دوره بد حضور در کاونتری) انگار در این دنیا نبوده است. هر بار که یک ضربه سر یا پاس را از دست می داد می گفتم هنوز به تمام پتانسیل های لعنتی ات نرسیده ای، درست است؟ همه، همین کنار را می کردند. او را با شوخی های خودشان اذیت می کردند.
خط میانی متناسبی داشتیم: جان مک گوورن، آرچی گمیل و همینطور مارتین اونیل و جان رابرتسون در کناره ها. ترکیب گمیل و مک گوورن که کند بود اما همه چیز را سریع می دید بی نقص بود. ترکیب متنوعی داشتیم. دیگرانی هم بودند که می آمدند و همان تناسب را نشان می دادند. بعد بیرتلس و وودکاک را در حمله داشتیم. از سوی دیگر ترور فرانسیس تا فینال نمی توانست در اروپا بازی کند. هرچند با ترکیبی که داشتیم سخت می شد تصور کرد که به ترکیب برسد.
حرف های کمی قبل از بازی برگشت با لیورپول زدیم. کمی در هتل به همراه ناهار نوشیدنی خوردیم و اینطور مطمئن شدم پسران می توانند کمی بعد از ظهر بخوابند. همیشه در رختکن ساکت بودیم. حالات روانی من همیشه در رختکن معلوم می شد اما هیچوقت کاری نکردم که اضطراب منتقل شود. می گفتم بنشینید و کمی ریلکس کنید. یادم هست که یک بار دوازده چهارپایه خریدم تا بازیکنان بتوانند در زمان نشستن در رختکن فارست، پای خود را بالا بگیرند. بازیکنان متفاوت به شیوه های متفاوت یک ساعت پیش از بازی آماده می شوند. شیلتون بی کم و کاست بیست دقیقه پیش از بازی آماده بود. برخی دیگر وقتی به آن ها گفته می شد به راهرو بروند، هنوز با کفش های خود درگیر بودند. همیشه یکی دو صورت رنگ و رو پریده بودند که سعی می کردم چیزی بگویم تا لبخند بزنند. در حالی که اوضاع اینطور در نوسان بود، رابرتسون جایی قایم شده بود و سیگار دود می کرد.
کنی برنز به کسی یا چیزی اهمیت نمی داد. رویکرد او در رختکن برای بازی با لینکولن سیتی یا لیورپول تفاوتی نداشت. هنوز تصویر واضحی از او دارم که با عصبانیت به سوی کنی دالگلیش نگاه می کند و انگشتش را نشان می دهد. دیو ماکای را به یاد می آورد. فکر می کنم دالگلیش در اواخر بازی در کاپ نشسته بود چون او را در بازی نمی دیدیم. وقتی به یاد آن روزها می افتم و صعود فارست به دور بعدی، به آن شب در لیورپول، لبخند می زنم. برخی مردم کنترل خود را از دست دادند، برخی خود را قانع کرده بودند که اتفاقاتی پیچیده در زمین می افتد و مسئله کاملا تاکتیکی است در حالی که نبود. برخی کارشناس های کذایی با مزخرف های خود شروع به صحبت کردند. اینطور نبود که به ترکیب لیورپول نگاه کنم و بگویم اینطور کار می کنیم که تو با آن بازیکن و تو با آن یکی بازیکن یارگیری می کنی. بدیهی ترین میل وقتی دو گل جلو هستید و در خانه حریف بازی می کنید، این است که بگویید برای یک کلین شیت بازی می کنیم. اینطور به توپ بسته می شوید به خصوص در لیورپول. احساس ما این بود که نباید خود را درگیر تاکتیک کنیم. بهتر از هرچه این بود که بازی را از لیورپول بگیریم و در نیمه آن ها بازی کنیم.
مشخص شد که آن شب در آنفیلد به گل زدن نیاز نداریم چون آن ها را در زمین خود گیر انداخته بودیم، البته ما هم گل نزدیم. یک تساوی بدون گل ما را به دور بعدی رساند اما این چیزی نبود که برایش بازی کرده باشیم. آرچی گمیل عنصر کلیدی آن شب بود. او حواسش به ری کندی بود، مرد بزرگ جثه اهل نیوکاسل برای لیورپول بسیار مهم بود و متاسف شدم که شنیدم با بیماری پارکینسون دست و پنجه نرم می کند. برنامه ای در جهت اینکه گمیل باید او را از بازی خارج کند در نظر نگرفته بودیم. اما قدرت دوندگی آرچی باعث می شد که همیشه بهتر از دیگران باشد. درست شبیه راسو بود، می رفت و می آمد. می توانست هرکسی را در زمینه سرعت شکست دهد. می توانست تمام روز و شب را بدود و همینطور می توانست بالاتر از هر کسی بپرد. نیازی نبود به بازیکنانم بگویم چه کاری باید انجام دهند. آن چیزها را واضحات در نظر می گرفتند. کارهایی که به نظرشان می توانستند انجام دهند و به خاطرش آن ها را خریده بودم را انجام می دادند. مبلغی برای خرید بازیکنی هزینه نمی کنید که بدانید لازم است چیزهایی به او یاد بدهید، جز این است؟ با چیزهای ساده ای سر و کار داشتم. همیشه می دانستم بازیکنانم چه کارهایی می توانند انجام دهند، به طور فردی یا گروهی. گیج شدم وقتی دون روی در دوره مربیگری در تیم ملی به من زنگ زد و پرسید روی مک فارلاند چقدر خوب است؟ گفتم با اختلاف بهترین مدافع کشور است. اما چرا این را از من می پرسی؟ گفت اگر تو ندانی پس کسی نمی داند. تو مربی او هستی. به نظر واضح می آمد اما اینطور نبود. فکر می کردم روی همه چیز را می داند و تنها نظر من را می پرسد. می دانستم که برای موفقیت باید همه قدرت و ضعف های بازیکنانم را بدانم. وقتی گروهی صحیح از بازیکنان با استعداد کنار هم داشته باشید که با هم راحت و هماهنگ باشند و از کیفیت آن ها رضایت داشته باشی، برای بردن شانس داری.
شیوه مربیگری من دادن و گرفتن احترام بود. بازیکنان برای مربیانی که آن ها را بزرگ نمی دانند زحمت نمی کشند و احترامی وجود نخواهد داشت. شانس داشتم که از سنین پایین مربیگری را شروع کردم و می توانستم هنوز کمی بازی کنم. بازیکنانی که با آن ها کار کردم، احمق نبودند. تنها از آن ها می خواستم که کار خود را انجام بدهند. اینطور کار آن ها را ساده می کردم که، برای مثال از مدافعان می خواستم که دو کار را درست انجام دهند: هد و تکل زدن. این روزها مدافعان با توپ جلو می روند اما هد و تکل، این ها قوانین من بودند و تا آخرین روز با من باقی ماندند. یکی از دلایلی که فارست من سقوط کرد این بود که در آن فصل افتضاح کسی را در دفاع نداشتم که درست ضربه سر بزند. آن ها در تکل زدن هم تعریفی نداشتند و یک شکست برایم ساختند.
وینگر باید می توانست سانتر کند. اگر نمی توانست، باید حداقل سرعت خوبی می داشت. مهاجم مرکزی باید گل می زد و اگر برای آن به اندازه کافی باهوش نبود، باید گل می ساخت. بازیکن خط میانی باید می توانست پاس بدهد و به سایر خصوصیات اهمیت نمی دادم. همه این ها را در ترکیب داشتیم. دروازه بانی که می دانست چه باید بکند، مدافعانی که هد و تکل می زدند و حریف را می ترساندند، یک هافبک سریع با دانش که می دانست باید توپ را کجا بفرستد تا ما را به گل برساند. ممکن بود نتوانیم گل بزنیم اما می توانستیم لیورپول را در آنفیلد متوقف کنیم. بازیکنان به سه هزار پوند خود رسیدند. به لحاظ روانشناختی می دانستند که می توانند. می دانستند که اگر لیورپول را در بازی های رفت و برگشت کنار بزنند، می توانند تا انتها پیش بروند.
همینطور هم شد. تنها چهار مسابقه را در فصل 79-1978 باختیم که یکی از آن ها به ناامید کننده ترین شکل، پایان دهنده رکورد 42 بازی شکست ناپذیری ما در لیگ بود. هیچوقت آنقدر که استحقاقش را داشتیم، از ما تعریف نشد، شاید به خاطر اینکه همه تیترهای اولیه به ما اختصاص داشت، برای مثال وقتی که از قهرمانی لیگ کاپ دفاع کردیم، چریتی شیلد را بردیم، در لیگ دوم شدیم و جام قهرمانی اروپا را به بریتانیا بازگرداندیم. هرچه بیشتر به آن 42 بازی فکر می کنم، به مدال هایی که دارم بیشتر نگاه می کنم و کیف می کنم. دستاوردی باونکردنی بود که در کتاب های تاریخ جا گرفته است. فکر می کنم لیورپول بود که نوار شکست ناپذیری را قطع کرد، 2-0 در آنفیلد باختیم، اینطور نیست؟ با توجه به کاری که چند هفته قبل با آن ها کردیم، احتمالا از هر لحظه آن لذت بردند. اما تنها دو امتیاز به دست آوردند. مهم نبود که چند گل بزنید یا چه کسی را شکست دهید، جایزه پیروز شدن تنها دو امتیاز بود. خیلی زود ناامیدی خود را کنار گذاشتیم. در پایان فصل، دیگر آن شکست مهم نبود چون با جام قهرمانی اروپا در دست هایمان دور افتخار می زدیم.
با کار سختی برای شکست آ اک آتن یونان روبرو نبودیم. همینطور برای شکست گراسهاپرز که فکر می کنم از زوریخ می آمد. آن ها را برای رسیدن به نیمه نهایی کنار زدیم. مورد نفرین تمام کشور و احتمالا تمام اروپا واقع بودیم. وقتی سه گل مقابل کلن در خانه خود دریافت کردیم، همه می گفتند کار ما تمام است. تیم آلمانی احتمالا بلیت ها را برای هتل های مونیخ، برای بازی فینال رزرو کرده بود. مردم آن ها خیلی زود همه چیز را تمام شده (جنگ جهانی دوم؟) در نظر می گیرند. گری نیوبان گزارشگر تلویزیونی را سال هاست که دست می اندازم. او مطمئن شد که کسی تردیدی نداشته باشد که حذف می شویم. گفت خوب برایان، تمام شد. جواب من این بود که عجب مزخرفی. شاید هم گفته باشم زباله. اما منظورم مزخرف بود چون سعی داشتم برای آن احمق هایی که فکر می کردند تساوی 3-3 در خانه یک فاجعه است توضیح بدهم که یک بازی دیگر نیز پیش رو است. بگذار ببینیم که کلن با کیفیت با سه گلی که اینجا زده، در خانه چه می کند. مثل همیشه، من و تیلور مطمئن شدیم که بازیکنان ریلکس هستند. جایی برای اینکه آن ها را با گفتن اینکه نگران این بازیکن باشید یا مطمئن شوید که این کار را انجام می دهید نبود. تنها به آن ها گفتیم که ما تیم بهتری به نسبت کلن هستیم. آن شب آرچی گمیل را نداشتیم اما تیمی داشتیم که مطمئن بود می توانست برنده شود. با گلی که ایان بویر زد، این را ثابت کردیم. یادم هست که چطور در دقایق پایانی کلن ما را از هر گوشه برای زدن گل تساوی تحت فشار گذاشته بود. یادم هست که در آخرین دقایق بازی یک توپ به سمت نیمکت آمد. دویدم و آن را برداشتم و به یکی از بازیکنان کلن دادم چون پرتاب برای آن ها بود. دوست دار آلمانی ها نبودم اما داشتم کارم را انجام می دادم. نمی توانستم آنقدر کوتهنظر باشم که اجازه دهم توپ از زمین دور شود.
همانطور که داشتم کارم را انجام می دادم وقتی ایان بویر بیچاره را برای بازی بعدی در فینال کنار گذاشتم. او یکی از باهوش ترین بازیکنانی بود که با آن ها کار کرده ام و کاپیتانی با ارزش برایم شد. اما وقتی یک میلیون پوند لعنتی برای ترور فرانسیس می دهید، باید سرانجام جایی برای او در ترکیب پیدا کنید
قسمت های قبلی:
کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون
کلاف به قلم برایان کلاف (4)؛ بازیکنان مهم ترین جزء فوتبال نیستند
کلاف به قلم برایان کلاف (5)؛ جراحتی که به بازنشستگی زودهنگام انجامید
کلاف به قلم برایان کلاف (6): به عنوان یک مربی باید دیکتاتور باشید
کلاف به قلم برایان کلاف (7)؛ دربی کانتی می توانست از لیورپول بزرگتر باشد، اگر من تا این اندازه احمق نبودم!
کلاف به قلم برایان کلاف (8)؛ ایتالیایی های متقلب!
کلاف به قلم برایان کلاف (9)؛ خنجری که پشت یک لبخند قایم شده بود
کلاف به قلم برایان کلاف (10)؛ شورش در شهر!
کلاف به قلم برایان کلاف (11)؛ رد کردن پیشنهاد تیم ملی ایران!
کلاف به قلم برایان کلاف (12)؛ چهل و چهار روز در یونایتدِ نفرین شده
کلاف به قلم برایان کلاف (13)؛ رسیدن به آن لیگ بزرگ با ناتینگهام فارست
کلاف به قلم برایان کلاف (14)؛ قهرمان شدن نه مثل یک شگفتی ساز، که مثل یک طوفان
کلاف به قلم برایان کلاف (15)؛ بهترین مربیای که انگلستان هیچگاه نداشت