طرفداری-
کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون
کلاف به قلم برایان کلاف (4)؛ بازیکنان مهم ترین جزء فوتبال نیستند
کلاف به قلم برایان کلاف (5)؛ جراحتی که به بازنشستگی زودهنگام انجامید
کلاف به قلم برایان کلاف (6): به عنوان یک مربی باید دیکتاتور باشید
کلاف به قلم برایان کلاف (7)؛ دربی کانتی می توانست از لیورپول بزرگتر باشد، اگر من تا این اندازه احمق نبودم!
کلاف به قلم برایان کلاف (8)؛ ایتالیایی های متقلب!
کلاف به قلم برایان کلاف (9)؛ خنجری که پشت یک لبخند قایم شده بود
کلاف به قلم برایان کلاف (10)؛ شورش در شهر!
فصل یازدهم: برایتون
یک مشت بازیکن دسته سومی را دیدم که پژمرده ترین آدم هایی بودند که در تمام سواحل جهان دیدم بودم. فکر می کنم آن ها را تا سر حد مرگ ترساندم.
مردم به دلایلی مختلفی به برایتون می روند. برای تعطیلات، برای سفرهای یک روزه، برای دوره بازنشستگی، برای کنفرانس های خبری محافظه کارها و یا حتی داشتن یک آخر هفته کثیف. با تمام احترامات برای هواداران و آن باشگاه؛ شما برای فوتبال به برایتون نمی روید. برایتون باشگاه بزرگی نبود و به نظر هیچوقت نخواهد بود. اما وقتی در اواخر سال 1973 برای هدایت تیم به توافق رسیدم، تردیدی در مورد انگیزه یا خلوص نیت من وجود نداشت. هنوز آتش ماجراها در دربی می سوخت، اعتراض ها نسبت به استعفای ما ادامه داشت اما کمی از هُرم آن کم شده بود و بی عقلی بود اگر فکر می کردیم راهی برای بازگشت وجود داشت. لانگسون مرتبا از بلوفِ ما حرف می زد و اینکه خود را بهتر از ما می داند. خروج ما برای او یک موفقیت شخصی بود. برای مدتی، دربی کامیاب شد اما در نهایت مانند تمام افرادی که به بدی باشگاه خود را مدیریت می کنند، به سه یا چهار مربی ای رسیدند که حتی برای گرداندن یک سوپرمارکت به اندازه کافی بزرگ نبودند. تا دسته سوم پایین رفتند و چیزی نمانده بود که منحل شوند اما با کمک پول های رابرت مکسول و مدیریت یکی از دوستانم آرتور کاکس، زنده ماندند.
دسته سوم، تنها شانسی بود که داشتم. برایتون به من شانسی داد تا هر چه سریعتر به تنها شغلی که بلد بودم باز گردم. تنها مربیگری در فوتبال و رانندگی ماشین سنگین را بلد بودم، حتی حداقل توانایی های کار در بانک را نداشتم. آن زمان تا حالا، همیشه صحبت هایی در مورد انگیزه من از پذیرش پیشنهاد برایتون مطرح بوده اما برای من چیزی جز راه خروج نبود. شغلی موقت، یک آب باریکه مالی تا زمانی که پیشنهادی بزرگتر و بهتر از راه برسد، چیزی که برای شخصیت من مناسب تر باشد.
کسی باورش می شد که برایان کلاف، کسی که بیش از همه از سفر کردن متنفر بود، در ساوت کاست (سه ساعت و نیم فاصله با دربی) شغلی را بپذیرد بی اینکه قصد ماندن در آنجا را داشته باشد؟ تنها شیوه جابجا شدن که آن را می پذیرفتم، قدم زدن بود، حتی همین روزها که این زانوهای غیرقابل اعتماد آزارم می دهند. از پرواز متنفر بودم و همیشه پیش از سوار شدن کمی می نوشیدم. به این معروف شده بودم که یک بار یک هواپیمای آماده حرکت را متوقف کردم و تیمم را پیاده کردم و به خانه برگشتیم. از سفر جاده ای هم متنفرم. اگر ساعاتی که در جاده ها و فواصل بین شهرها بوده ام، همه آن لحظات سخت را جمع بزنم، بیست سال از عمرم را در حال جابجایی بوده ام.
برایتون آمد و پیشنهادشان، چیز دلپذیری نبود. نه فقط اینکه باید در دو دسته پایین تر کار می کردم، باید سفری طولانی می داشتم و بعد در هتل زندگی می کردم. زندگی در هتل؛ چیزی که من -به عنوان کسی که می خواهد همه چیز مطابق میلش پیش برود- می خواهم نیست. آن ها که به انگیزه های من شک داشتند، می گفتند شیفته مایک بامبر شده ام؛ مرد متمولی که یک کلاب شبانه داشت، یک جواهر تمام عیار که تبدیل به بهترین مدیرعاملی شد که با او کار کرده ام. مانند یک پادشاه حواسش به من بود. پسر، داشتم شاهانه زندگی می کردم! هتل کورتلندز را برایم در نظر گرفته بود که در آن، آنطور با من رفتار می شد که احساس می کنم با خانواده سلطنتی برخورد می شود. برایم صدف، ماهی آزاد، شامپاین؛ همه در بالاترین کیفیت می آوردند. وقتی برایتون را ترک می کردم، احساس گناه با من همراه بود چون می دانستم قلب مایک بامبر را می شکنم. اگر هنوز زنده است، مشتاقم که از خیر بازنشستگی بگذرم و اگر پیشنهادی برای مربیگری داشته باشد، آن را بپذیرم.
تیلور هم علاقه مند بود. با توجه به اینکه او مسبب خروج ما از دربی بود، علاقه مند بود که فرصتی دیگر برای کار کردن داشته باشد. چهارده هزار پوند برای پیوستن به برایتون دریافت کردیم، دو چک هفت هزار پوندی. وظیفه من بود که در جلسات هیئت مدیره حاضر شوم، مسئله ای که نیاز به مشورت نداشت. بار دیگر در جلسه مذاکره حاضر نشد، برایم یک پیغام فرستاد: مطمئن شو که چک ها را می دهند! باربرا نمی توانست زمان زیادی را با من باشد، چون بچه ها در دربی به مدرسه می رفتند. آدم هایی که برای مدت زیادی در هتل مانده اند، احساس انزوایی که در برایتون داشتم را می فهمند. مهم نبود که تا چه اندازه زندگی من شاهانه بود، همینطور متوجه شدم که هیچ غذایی مزه واقعی خود را نمی دهد وقتی به تنهایی آن ها را می خورید. میز من کنار پنجره بود، برای یک نفر آماده می شد. احساسم این بود که بی مورد دارم زور می زنم.
یکی از دلایل اصلی انزوا این بود که تیلور در روزهای ابتدایی زمان زیادی را در برایتون نمی گذراند، هر چند در نهایت، اینجا صاحب یک آپارتمان شد که نمای دریا داشت. بابمر مرتبا می گفت اگر تنهایی و به کسی در کنارت نیاز داری، به کلاب شبانه من بیا. آنجا بود که فهمیدم در جهان دیگری هستم. دیگر در یک شهر فوتبال نبودم، تیم ما حتی زمین تمرین نداشت و تمرینات را در یک پارک نزدیک هوو (Hove) انجام می دادیم. شبیه فضای نمایشگاه بود، مردم به پارک می آمدند تا کسی که در تلویزیون می بینند، را از نزدیک ببینند. حتی بسیاری از افراد مسنی که برای قدم زنی به پارک می آمدند، من را می شناختند.
مایک بامبر، دنیای سرگرمی را می شناخت و با بسیاری از افراد قدرتمند در حوزه تئاتر ارتباط داشت. جمعه شب پیش از یک بازی خارج از خانه در منطقه شفیلد، من را به کلاب فیِستا در آن حوالی برد، جایی که بروس فورسیت (بازیگر و مجری انگلیسی) هم حاضر بود. البته همه چیز آنجا نمایشی نبود، یک خانوم شگفت انگیز به اسم دورا برایان به من پیشنهاد داد که از خانه او در برایتون استفاده کنم. دنبال خانه می گشتیم. به جشن تولد بیست و یک سالی پسر مایک بامبر دعوت شده بودیم. او، مستقیما به سراغ من و باربرا آمد و مهربانانه گفت اگر دنبال جای خوبی برای زندگی می گردید که مال خود بدانیدش، می توانید به خانه من بیایید. ما یک هتل داریم عمدتا آنجا هستیم، پس خانهمان همیشه خالی است. اگر بخواهید، مال شماست. هروقت خواستید منتقل شوید و آنجا را خانه خود بدانید. کلید را می توانید زیر گلدانی در کنار در پشتی خانه پیدا کنید. البته به آن خانه نرفتیم، پیشنهاد لیدز از راه رسید پس از شهر خارج شدیم.
چیزی از لس داوسون (کمدین اهل منچستر) در کلاب شبانه مایک بامبر یاد گرفتم، چقدر دلتنگ آن مرد بامزه کوچک هستم. همینطور تامی کوپر (کمدین ولزی) و اریک مورکامب (کمدین اهل لنکشایر) عزیز. هنوز قدر آن کلاهی که اریک که عضو هیئت مدیره لوتون بود، به من داد را می دانم. کلاهی که اریک به من داد هنوز هم گرمای زیادی در زندگی من دارد، چه بر سر بگذارمش، چه نه. مایک بامبر مرا به لس داوسون معرفی کرد، یا حداقل گفت بروم و با او که در رختکن (مخصوص اجرای کمدی) بود حرف بزنم. هنوز او را در ذهنم تجسم می کنم. روی یک صندلی در جایی شبیه به راهرو نشسته بود. یک قوطی نیمهپر آبجو در دستش بود. خود را آماده می کرد که بیرون برود و مقابل مردم اجرا داشته باشد، مردمی که پول خوبی برای سرگرم شدن پرداخت می کردند. گفتم خوشحالم که می بینمت لس، حالت چطور است. گفت لعنتی کار دارم. نیازی به گفتن چیزی دیگر نبود. زمان بدی سراغش رفته بودم. باید تا بعد از اجرا منتظر می ماندم تا کارش را انجام داده باشد. کمدی برای کسانی که آن را می بینند خنده دار است، اما برای کسانی که اجرا می کنند، شغل است. مانند مدیر یا مالکی که در زمانی نادرست به رختکن تیم من بیاید و آنگاه من عصبانی می شوم. احساس لس داوسون را درک کردم. تنها چیزی که برایم عجیب بود، سه کلمه بود که انتخاب کرده بود، در حالی که می توانست ترکیبی با دو حرف پیدا کند که بهتر بودند!
حضور تیلور بیشتر شده بود و جان شریدان را از کارکنان دربی به برایتون آورده بودیم اما هنوز احساس تنهایی می کردم. تنها در دنیایی عجیب و جدید بودم. دوستانم، حمایتم می کردند: کالین لاورنس و دیوید گرگوری معمولا با ماشین به سمت من می آمدند. آدم های خوب و دوستانی عالی بودند. تنها یک چیز است که در مربیگری شما را به جلو میبرد، مهم نیست که اوضاع چطور باشد، مهم نیست که با بازیکنان یا مدیران مشکل داشته باشید، تنها یک چیز است که همه چیز را تغییر می دهد و آن کسب پیروزی است. اما نمی توانستیم در برایتون برنده شویم تا جان خود را نجات دهیم. کمتر از یک سال قبل در نیمه نهایی لیگ قهرمانان مقابل یوونتوس بازی کردیم، حرامزاده های متقلب. حالا در مرحله اول جام حذفی با تیم "والتون و هرشام" بازی می کردیم! یک مشت لعنتی آماتور و 4-0 باختیم. روزهای بدی در فوتبال داشته ام اما آن یکی از همه بدتر بوده است.
شاید نداند تا زمانی که این را می خواند یا دوستی برایش تعریف کند اما آن کمدین اریک سایکس (نقش پروفسور مودی در هری پاتر) هیچوقت در زندگی خود در خطری بزرگتر از آن روز، از اینکه مشت من به دهانش بخورد، نبوده است. فکر می کنم مسئولیتی در والتون داشت. حق داشت از نتیجه لذت برده باشد، اینکه تیم کوچکی از افراد بی نام نشان، بزرگترین نتیجه تاریخ خود را گرفت، آن ها یکی از بزرگترین شگفتی های جام حذفی را رقم ردند. همانطور که داشتم به سوی رختکن می رفتم، صدایش را شنیدم که با تلفنی در دستش با خنده به کسی گفت "کلافی، ها ها ها..." هیچوقت ارتباطی مستقیم با او نداشتم، تنها در تلویزیون دیده بودمش. هنوز هم می بینم وقتی کلیپ های قدیمی را پخش می کنند اما عصر آن روز با افتخار حاضر بودم با مشت به صورت او بکوبم. کاش چند سال بعد هم می توانستم آنطور خودم را کنترل کنم و با مشت به صورت هوادار ناتینگهام فارستی که وارد زمین شده بود نکوبم.
برایتون نمی توانست برنده شود چون بلد نبود فوتبال بازی کند. علنا گفتم که بازیکنان تیم زباله هستند. چه شانس دیگری داشتم؟ یک باخت خانگی دیگر هم مقابل بریستول راورز داشتیم، 8-2 باختیم! روز و شب در هتل باقی می ماندم. جان شریدان که حالت کسالت بارم را دید گفت باید تو را از اینجا خارج کنیم، بیا به سینما برویم. گفتم سینما؟ از وقتی که هاپالونگ کسیدی1، سرخپوست ها را شکست داد به سینما نرفته ام. گفت ما داریم می رویم، تو هم دو سه شب است از هتل بیرون نرفته ای. بیا با هم برویم. برای دیدن فیلم استینگ (با بازی پل نیومن) رفتیم اما وقتی به سینما رسیدیم، صفی طولانی بود و به نظر راهی به داخل سالن پیدا نمی کردیم. گفتم فراموشش کنید، باید بیست سال در این صف باقی بمانیم. در حال جدا شدن از جمعیت بودیم که کارمند سینما من را شناخت و گفت بیا داخل. ما را به داخل راهنمایی کرد. وقتی گفتم کجا باید پول بلیت را بدهیم گفت پول؟ لازم نیست پول چیزی را بدهید. اوه بله، معروف بودن خوب است. همیشه در حال استفاده از این موضوع هستم!
مشکلی با داشتن پول در حسابم ندارم، داشتن خانه ای بزرگ و یک مرسدس و همچنان سوسیالیست بودن. باربرا و من در مسائل سیاسی دیدگاهی شبیه به هم داریم، هر دو سوسیالیست هستیم. هرچند برعکس چیزی که مردم فکر می کنند، حمایت من از حزب کارگر در همه زمینه های کاربردی صدق نمی کند. وقتی مربی فوتبال هستید، زمان کمی برای فعالیت های دیگر می ماند اما نمی گذارم زندگیام از چیزهای دیگر خالی شود. در کمپین کاندیدای حزب کارگر، فیلیپ وایتهد در دربی تلاش کردم تا برای او رای جمع کنم تا بار دیگر عضو کابینه شود. همانطور که او به من در روزهای استعفا از دربی کمک کرده بود. همینطور تصاویری از من در تظاهرات معدنچیان ضبط شده است که با آن ها رژه می روم. وقتی به اوضاع و زندگی این روزهای تراژیک آن ها فکر می کنم، با خودم می گویم که ای کاش آدم های بیشتری به حرف آن ها گوش می دادند وقتی از زندگی در خطرشان می گفتند.
شانس اینکه سیاستمدار باشم را نداشته ام. دولت هارولد ویلسون می خواست که در منطقه سی هزار نفری ریچموند-سوری با کاندیدای محافظه کار بجنگم. قانع نشدم اما دومین پیشنهادی که از سوی حزب کارگر دریافت کردم، باعث شد به سیاستمدار شدن فکر کنم. به من پیشنهاد دادند در بخش موس ساید منچستر، با نوه سر وینستون چرچیل که کاندیدای برگزیده محافظه کارها بود، پنجه در پنجه شوم. موضوع جدی نشد هرچند برای به چالش کشیدن چرچیل جوان وسوسه شده بودم. بعدها برای اینکه نظرم را جلب کنند، گفتند می خواهیم وزیر ورزش شوی. آن هم وقتی که می توانستم روی هر صندلی مربیگری در انگلستان بنشینم. تصمیم گرفتم در همان کاری که در آن بهترین بودم، یعنی فوتبال باقی بمانم.
یک بار نسبت به هارولد ویلسون بی ادبی کردم و از آن بابت پشیمانم. یک مراسم شام در لیدز بود که از سوی تلویزیون یورکشایر هماهنگ شده بود. او مهمان افتخاری بود و قرار بود من صحبت کنم. وقفه اعلام شد، بیرون رفتم و با برخی دیگر از افرادی که بیرون آمده بودند، مدت زیادی را در مورد تد هیث (رقیب ویلسون، محافظه کار بود) صحبت کردم و علاقه ای که به قایقرانی داشت. می دانستم که باید زودتر به میزم برگردم. آن روزها پر از غرور و تکبر بودم و فکر می کردم همه باید منتظرم بمانند. چه احمقی بودم. یادم هست که چند باری در گذر ایام از او عذرخواهی کردم اما چند ماه پیش نامه ای برایش فرستادم، همینطور گل برای مری همسرش فرستادم و به آن ها گفتم هنوز وجدانم بابت آن بی ادبی، مربوط به سال ها پیش عذاب می کشد. نامه ام را با مهربانی همیشگی خود جواب داد. خوشحال شدم که موضوع از ذهنم خارج شد.
شکست یا احتمال آن، هیچوقت برای من ساده نبوده است. دوره سختی در برایتون داشتم و خوشحال شدم وقتی فرصتی برای جدا شدن از آن فضا مهیا شد. محمد علی با برایان کلاف دیدار می کند. یک خودپسند، خودپسند دیگری را می بیند. در واقع اوقات زیادی نبوده که افرادی را با توانایی هایی بیش از خودم در رشته من، یا هر رشته دیگری دیده باشم. اما بی شک، محمد علی یکی از آن مرتبه ها بود. نیازی نیست بگویم که فرانک سیناترا، یکی دیگر از آن افراد بود. فکر می کنم ایده این دیدار، از دیلی میل بود. می خواستند برنامه ای پر بیننده داشته باشند. جزئیات را یادم نیست، اینکه پول زیادی از آن ها برای مصاحبه خواستم یا نه، اما قرار شد با جمعی از باشگاه اسپورتینگ کلاب لندن همسفر شویم. کالین لاورنس، دوستم با من بود. قرار بود در ابتدا برای دیدن مسابقه او و جو فریزر (ژانویه 74) به میدان مدیسون نیویورک برویم. به ترسی که از پرواز داشتم اشاره کرده بودم اما شانسی بود که تنها یک بار وجود داشت. شگفت انگیز ترین و و بامزه ترین سفر زندگی من.
یکی از کسانی که در طول سفر با ما بود، هری بود که یک میخانه در ایست اند لندن داشت. حواسش به من بود که مشکلی برایم پیش نیاید. گارسون ها و لیوان های نوشیدنیشان، دلشان برایم تنگ نمی شد. هری گفت هی برایان. در حالی که هواپیما اوج می گرفت، کمربندش را باز کرد و ادامه داد کسی را اینجا داریم که می تواند با یک دست، دویست شنا برود. گفتم این کار را شروع نکن، عادی گفتم، همان صدای رد کننده ای که صدها بار شنیده اید. گفت بسیار خوب، طوری گفت که انگار با همان یک کلمه تهدید می کرد، می گفت شرط می بندی؟ اهل شرط بستن نبودم اما کنجکاو شدم و گفتم می خواهم این را ببینم. "آن پسر" که هیچ وقت چیزی بیش از این در موردش نفهمیدم، احضار شد و با دست راستش، در راهروی هواپیما در ارتفاعی بیش از سی هزار پایی، روی اقیانوس اطلس، دویست بار شنا رفت. برخی به سلامتی او نوشیدند اما قانع نشده بودم. خودم امتحان کردم. فقط پنج تا! هی برایان، دوباره هری بود که غرغر می کرد. می دانی کجا توانسته تا این اندازه بدنی ورزیده داشته باشد؟ کارم را تمام کرده بود. گفتم نه، هیچ ایده ای ندارم. گفت زندان. ده سال آنجا بوده است. هیچوقت مانند آن پرواز، احساس زندانی بودن نکرده بودم.
در یکی از کنفرانس های مطبوعاتی ای که آمریکایی ها ترتیب داده بودند، در آستانه بازی بزرگ، با علی دیدار کردم. آن مرد بزرگ، من را نمی شناخت و فکر نمی کنم چندان بابت آن دیدار، هیجان زده بود. اما برخورد گرمی داشت و پس از دست دادن گفت چه کاری در زندگی انجام می دهی؟ گفتم مربی فوتبال هستم. خندید و گفت مربی های فوتبال (دارای موهای) خاکستری هستند، تو به اندازه کافی برای مربی بودن پیر نیستی. تو باید هنوز بازی کنی. برای برخی، برای او اینطور بود. تنها آن مسابقه نبود که اثری همیشگی داشت، علی سطحی غایی و زیبا از ورزش را به نمایش می گذاشت، یک آرامش کامل انگار که در هرجایی جز رینگ بوکس باشد. چنین چیزی را در هیچ بوکسور دیگری، هیچ ورزشکار دیگری ندیده بودم. خاص بود، یک هنرمند که در بالاترین سطح حرفه خود بود. قدرت و خشونت، خطر خونریزی شدید وجود داشت، با همه سرعتی که در کار بود و از آن جایی که من می دیدم ترسناک بود. هیچوقت طرفدار بوکس نبودم اما تحت تاثیر کیفیت آن نمایش های سطح بالا قرار گرفته بودم.
اتفاق دیگری افتاد که مدتی من را از برایتون جدا کرد. "شاه" من را به عنوان مربی تیم ملی ایران می خواست. فقط تصور کنید که زمانی که آیت الله (خمینی) او را کنار زد، هنوز در آن شغل بودم. عجب سفری. با بیلی وینرایت و وینس ویلسون که یک دوست ژورنالیست از شمال شرق بود و در میرر می نوشت، به ایران رفتیم. ایرانی ها با هواپیمایی درجه یک ما را بردند و در هتلی گران قیمت، سکنی دادند. همینطور بهترین خاویار جهان را برایمان آوردند و آنقدر از آن خوردیم که داشت از گوش هایمان بیرون می زد. بیلی تنها کسی بود که چیزی در خاویار می دانست و به ما یاد داد که چطور باید آن را با قاشق و چنگال های نقره ای بخوریم. یک تپه کامل از آن را خوردیم، اگر آن مقدار از آن را بخواهید این روزها بخرید، باید وام بگیرید.
برخی از مردم، خلوص من در خصوص پذیرش پیشنهاد ایران را به باد تردید گرفتند. اشتباه می کردند. حتی با سفارت بریتانیا تماس گرفتم و در خصوص امکانات آن ها برای فرزندانم سوال کردم. در واقع دو بار موضوع را بررسی کردم چون پیش از ترک انگلستان، در خصوص موضوع با وزیر امور خارجه صحبت کرده بودم. جورج براون -لرد جورج براون کنونی- برای دیدن من به میخانه ای در بلپر (در دربی شایر) آمد. به او گفتم پیشنهادی از ایران دارم. می دانستم که مشکلاتی آنجا وجود دارد. می خواستم نظرش را بدانم. گفت خوب اگر همه چیز درست پیش برود، با تو به مانند خدا رفتار می کنند. آن ها تو را به شاه لعنتی خود تبدیل می کنند. فرزندان تو به مدارس آمریکایی می روند، ماشین هایی درجه یک در اختیارت خواهند بود و می توانی انتخاب کنی که دقیقا می خواهی در کجا زندگی کنی. در مورد حقوق هم آن ها عملا از تو می خواهند که خود مبلغ مورد نظر را در چک درج کنی.
حق با جورج بود. پیشنهاد بزرگی از نظر مالی بود، بیش از دو برابر چیزی که در برایتون می گرفتم و می دانم که می توانستم کاری کنم حتی بیش از این پرداخت کنند. پیشنهاد وسوسه کننده ای بود. مذاكرات من با مردی که رئیس قسمت اسب های شاه بود (كامبيز آتابای، رييس وقت فدراسيون فوتبال) انجام شد. به من گفتند که او یکی از سه نفر نزدیک به شاه است و مسئول مسائل بسیاری، از جمله گماردن مربیان ورزشی بود. در همان ساعت های ابتدایی پذیرفت که برخی از معروف ترین اسب های جهان را به من نشان دهد. در اتاقی زیبا و تزئین شده نشستیم و مقابلمان بزرگترین کاسه ای که دیده ام، پر از میوه قرار داشت. اگر میوه ها را بر می داشتند و در آن آب می ریختند، چهار نفر ممکن بود در آن غرق شوند. از محافظان مسلح مانند بچه های کوچک گذشتیم. به اسب شاه سیب و پرتقال و هلو دادم. آن ها را از آن کاسه بزرگ برداشته بودم. رئیس، به نظر مشکلی نداشت.
نمی دانم چه شد که پیشنهاد را رد کردم، به خصوص پس از تمام چیزهایی که دیده بودم اما برایتون، به آن مزرعه (در قیاس با چیزهایی که دیده بودم) بازگشتم. سرخوردگی من بیشتر شده بود. زمان زیادی را دور از خانواده بودم و دلم برایشان تنگ شده بود. بازیکنانی که من و تیلور خریده بودیم، پیشرفتی نکرده بودند. پس از مسابقه ای با روچدیل که مساوی شد، به اتاق هیئت مدیره رفتم. تیلور آنجا بود. گفت اوضاع خراب است، اینطور نیست؟ پیتر هیچوقت برای بودن در مکان های عمومی یا ملاقات با رسانه ها، راحت نبود. آدم شوخی بود که سعی می کرد هرکس که در اطراف او باشد را سر ذوق بیاورد. به سال هایی که کنار هم بودیم فکر می کنم و به این نتیجه می رسم که او هم به کسی نیاز داشت تا سر ذوقش بیارد. وقتی پیتر حالش گرفته بود، اوضاع خیلی بد می شد. می رفت و روزهای پیاپی را در خانه سپری می کرد. اتفاقی که برای او در برایتون افتاد، قطع ارتباطش با دوستان یا کم شدن دانشش از اتفاقاتی که در فوتبال رخ می دهد نبود. او اشتیاق خود را آنجا از دست داد. علاقه ای که برود و بازیکنان را خودش پیدا کند. ما آن ها را بر اساس نظر استعدایاب هایی مانند دوست قدیمی پیتر، مائوریس ادرواردز یا دیوید بلکی مدافع سابق چسترفیلد جذب می کردیم.
پیتر می گفت نمی داند مشکل از کجاست اما یکی از دلایل این بود که به ندرک بازی های برایتون را می دید. سعی داشتم کارهایی به او بسپارم، آرام با او برخورد کنم و بخواهم بازی بازیکن جدید را بررسی کند. یک جا سرانجام کنترلم را از دست دادم و گفتم بازیکنانی که به تیم تحمیل کردی، ذره ای بلد نیستند فوتبال بازی کنند. پیشنهاد لیدز یونایتد، شبیه به یک شگفتی بود. به تیلور گفتم پیشنهاد آمده، بیا به لیدز برویم. گفت نه. اینجا اوضاعمان خوب است. بیا یک فصل دیگر بمانیم. وقتی به او اطمینان دادم آنجا را ترک می کنم و پرسیدم که با من می آید، گفت نه. فکر می کنم اینجا بمانم. فکر؟ می دانست که می خواهد بماند. او با مایک بامبر صحبت کرد و دستمزدش را افزایش داد. فکر می کرد می تواند به تنهایی در برایتون کاری را انجام دهد که دو نفره در دربی انجام دادیم. شانسی نبود. او مناسب مربیگری به تنهایی نبود، علاقه ای به جزئیات این شغل نداشت و این را در اعماق وجودش می دانست. اما تصمیم او این بود که این همکاری دو نفره که موفقیت های زیادی را در 9 سال گذشته به درست آورده بود را تمام کند.
پاورقی:
- کاراکتر کابوی آمریکایی که در فیلم های بسیاری، مثلا مثل 007 به تصویر کشیده شد. همه آن ها قبل از 1950 بودند.