اختصاصی طرفداری-
کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
فصل دوم: پیدا کردن راه
توپ لعنتی را برای من بفرست و من کسی هستم که آن را در دروازه جا می دهم، نه تو!
وقتی در شمال شرق بزرگ می شدم، فوتبال مذهب مردم بود. در خون جوردی ها، ورسایدری و تیسایدری ها1 بود. حتی حالا اشتیاقی در آن ها می بینم که در هیچ کجای دیگر کشور ندیده ام. انگلستان در میدلزبرو تمام می شود. پس از گذر از آیرسام پارک چیز فوق العاده ای برای دیدن باقی نمی ماند. شمال شرق پرشور ترین محدوده ای است که شناخته ام: بهترین جا برای بزرگ شدن پسرک رویاپردازی که تمام توجهش به جا دادن توپ در دروازه است.
ورزش تنها یک فعالیت نبود، یا یک زمان برای رهایی از مدرسه یا بیرون زدن از خانه؛ ورزش برای من همه چیز بود. زندگی بود. با توپ فوتبال و چوب کریکت بازی را می دانستم اما فوتبال به الویت من تبدیل شد. وقتی ناچار فوتبال را انتخاب کردم که فهمیدم گلزنی تخصص من است. نمی خواستم وینگر یا هافبک باشم، که معنی آن ساختن موقعیت برای سایرین بود. به جای آن می خواستم کسی باشم که ضربات نهایی را به بهترین شکل به توپ می زند. به دفاع هم علاقه داشتم که ساده ترین پست بود و معمولا در آن توپ مستقیم به سمت شما می آید اما هنر من گلزنی بود، سخت ترین کار در فوتبال. همیشه بیشترین انتظار از کسی می رود که مسئول وارد کردن تو به دروازه است.
در هر تکه از هر زمین قابل فوتبال بازی کردنی در میدلزبرو، بازی کردم. وقتی به گذشته نگاه می کنم، همین موضوع را به خاطر می آوردم. تمام چیزهایی که یاد گرفتم را در زمین کلایرویل، در آلبرت پارک آموختم. در زمین خاکی و گاهی روی آسفالت بازی می کردیم. چیزهای زیادی در خیابان یاد گرفتم. پانزده یا شانزده سالم که بود که دسته ای از پسران بزرگتر به من اجازه می دادند تا با ان ها بازی کنم. گاهی هم می گفتند برو بیرون که همین کار را می کردم و دوان دوان خارج می شدم. اگر آن حوالی می ماندید، به شما یک شانس می دادند. بارها این اتفاق رخ داد اما حتی وقتی بیرون ایستاده بودم، چیزی یاد می گرفتم. وقتی صدایم می کردند، با خودم می گفتم خدای من، باید همینطور باشد! عادت داشتند که من را بزنند. اینطور می شد که اوقات بیشتری را با باسن روی زمین بودم تا روی دو پا در حال دویدن باشم. فوتبال آن ها تماما قلدری بود اما هیچوقت از آن به خاطر درد، رو بر نگرداندم. به خصوص وقتی که گلی به ثمر می رساندم، حریص تر می شدم. گل های زیادی مقابل آن پسران بزرگتر از خود به ثمر رساندم.
برادرانم و همینطور داماد خانواده تشویقم کردند که در چمن زمین گریت برانتون بازی کنم. شنبه ها و یک شنبه ها عصر بعد از اینکه پهن گاو و گوسفند را از زمین بیرون می بردیم، فوتبال بازی می کردیم. آن زمین توسط خانم مهربانی به اسم نانسی گولدسلرگ مدیریت می شد که در اداره پست کار می کرد. آن زمین پانزده مایل با خانه فاصله داشت و با کامیون های سیب زمینی به آنجا می رفتیم. سال ها بعد با ماشین های گران قیمت به ویمبلی می رفتم! با کامیون به آنجا می رفتیم و گوسفندها را از زمین خارج می کردیم. پیراهن شماره 9 خود را می پوشیدم و بازی می کردم. با آن شماره 9 در خوشبختی کامل بودم.
به نوعی فوتبال در گریت برانتون برای من چیزی بیش از یک بازی بود. چون اولین باری بود که در تورنمنتی منظم بازی می کردم. همینطور آن قدر از خانه دور بود که به مانند یک سفر دریایی به نظر می آمد. در حالی که اجازه نداشتم تا آن اندازه از خانه دور شوم. جو، دس، بیل و سایر اعضای بزرگ تر خانه آزادی بیشتری داشتند. همیشه از شنیدنِ "نه نمی توانی بروی" از پدر یا مادرم واهمه داشتم. همیشه می خواستم بیرون باشم و بازی کنم. خانم گولدسبرگ به بازی ها نظم می داد. داور و خط نگه دار هماهنگ می کرد و از سوی دیگر کمک می کرد تا زمین را از گاو و گوسفند خالی کنیم. سعی نمی کرد تا ما را مربیگری کند یا بگوید چطور توپ را در دروازه جا دهیم. نیازی هم نبود. حمام وجود نداشت. کثیف به زمین می رسیدیم و کثیف تر به خانه باز می گشتیم اما از هر ثانیه لذت می بردیم.
خیلی زود از همان ابتدا گلزنی را شروع کرده بودم. می دانم که این کمی تظاهر است و برای رسیدن به هر گل به سختی تلاش می کردم اما در این کار واقعا خوب بودم. از چیزی نمی ترسیدم و همیشه چشمم به توپ بود. فقط به همین فکر می کردم و سال ها بعد این موضوع به دلیلی تبدیل شد که همه چیز را تباه کرد. رویکردی که باعث شد دوره ای کوتاه در فوتبال داشته باشم. در محوطه جریمه کسی هل می داد، کسی می خواست من را به زمین بزند و کسی لباسم را می کشید. این ها من را نمی ترساندند. هیچوقت هیچوقت از نظر فیزیکی از چیزی نترسیدم. شرایط ساده ای داشتم: توپ را در دروازه جا بده! این شغل من و تنها شیوه ای بود که مقابل خود می دیدم. نمی گذاشتم هیچ چیز من را از هدفم دور کند.
سرانجام برای تیم های دیگری هم بازی کردم. برای ساوت بانک که یک تیم آماتور معروف در منطقه ما بود. همینطور برای تیم معروف و آماتور دیگر منطقه ما که اسم عجیبی داشت، برای باشگاه بیلینگام سینتونیا بازی کردم. اسمش بیشتر شبیه یک گروه ارکستر است، اینطور نیست؟ آن جا تنها مرتبه ای بود که در زندگی تقلب کردم. آن ها یک پوند برای بازی به من می دادند اما این را در خانه اعلام نکردم. آن را به عنوان مخارج در نظر می گرفتم و مثلا برای کفش قدیمی فوتبالم، واکس می خریدم. مادر عزیزم فکر می کرد که به یک شغل درست و حسابی نیاز دارم. وقتی در پانزده سالگی مدرسه را ترک کردم به من گفت برو و یک شغل مناسب پیدا کن، برو به عنوان تراش کار در کارخانه فلزات ICI مشغول شو. همین کار را کردم.
شوکه شدم وقتی متوجه شدم کارکنان کارخانه بزرگ ICI شامل تعداد زیادی از افراد منطقه ما می شدند. از این موضوع خجالت کشیدم و باعث ترس بود. اولین بار بود که باید روی پای خودم می ایستادم و پیش از شروع به کار، برای لحظاتی ایستادم و به در بزرگ آهنی خیره شدم. بزرگترین سازه ای بودند که دیده بودم. می دانم که حرفم کلیشه ای است اما پسری شانزده ساله با ساندویچ و نوشابه در جیب آنجا ایستاده بود و به درهای جهنم خیره بود.
باربرا هم در ICI کار می کرد اما نرفتم و او را در سر کار خود ببینم. کاری نمی کردم. نمی توانستم کاری انجام دهم. برای دقایقی من را در داخل کارخانه چرخاندند، دلیلش را یادم نیست. شاید برای اینکه محیط کار را نشانم دهند. پس از روزهای درخشان و معصومانه مدرسه و ساعات بیرون بودن از خانه، انگار به ناگاه به یک زندگی نظامی تحویل داده شده بودم. بیشتر روز اول را گوشه ای نشستم و فکر کردم. در هفته های بعد بارها نشستم و فکر کردم. به صدای کارگرها و اصطلاحات فنی آن ها گوش می دادم. حس می کنم سعی داشتند به من یاد بدهند که چطور می توانم به یک کمک مکانیک تبدیل شوم. حرف هایی که برای من بی معنی بود. برای این کار ساخته نشده بودم.
یک روز ما را به معدن انیدریت2 بردند. تکان دهنده بود. از آسانسور آن نفرت داشتم و حتی نمی توانستم در آن استراحت کنم. هنوز هم دوست ندارم در هوا یا زیر زمین باشم. ترجیح می دهم که دو پایم روی زمین باشد و همینطور در سطح باشم. معدن بیش از هر چیزی من را می ترساند. برای چنین چیزهایی آماده نبودم. هیچکس به من نگفته بود که کامیون قرار است به معدن برود. پدر و مادر همیشه می گفتند که از خیابان دور باشم اما حالا در عمق معدن بودم و به من مانند سایرین گفته بودند در نزدیکی دیوار تونل راه بروم. نَفسِ بودن در معدن ترسناک بود اما سپس چیزهایی سفید به من دادند که حمل کنم، چیزهایی که حتی نمی دانستم چیست. برای خارج شدن از آن جهنم بی تاب بودم. هر چیزی که می خواستند به من یاد دهند، مکانیکی یا تراشکاری، جغرافی یا عمل مغز، دیگر شانسی به آن ها نمی دادم. بیش از اندازه من را ترسانده بودند.
با خستگی به سوی کارخانه باز می گشتیم. چیزهایی شبیه به حرف های معلمان مدرسه را در سر داشتم، حرف هایی که آن زمان درکشان نمی کردنم. آن زمان لزوم آن ها را نمی فهمیدم و اهمیتی نمی دادم. چون بعد از نمره اولین امتحان، خیلی زود هر احساس بلند پروازانه ای را از دست می دادم. عذر می خواهم که به جزئیاتی مبهم اشاره می کنم اما این چیزها آن زمان آزارم می دادند. تنها همین چیزها در ذهنم بودند. در مقابل تنها کلید، قفل، گلوله و هر چیز آهنی دیگری دیده می شد. کوچک ترین ایده ای نداشتم که باید با هرکدام از آن ها چه کنم. هنوز هم نمی دانم. کارآموزی شکست خورده بودم. به من گفتند که می توانم یک کارمند باشم. شوخی نمی کردند. می دانستم که منظورشان این است که پیام رسان کارخانه باشم. کاری بهتر و راحت تر به نظر می آمد. بهتر و راحت تر نبود.
پسری شانزده ساله بودم که با یادداشت هایی در دست از اداره ای به اداره دیگر می دوید. سرانجام من را برای چیزی یک پست دیگر استخدام کردند. لازمه شغل من این بود که در ساعاتی اضافه، مدارکی را بایگانی کنم. همه چیز عالی بود!
چیزی که متعجبم می کرد، برنامه روزانه بود. ساعت کاری راس هفت و دوازده دقیقه آغاز می شد. ده یا پانزده دقیقه بعد از ساعت هفت نه، هفت و دوازده دقیقه! در طول هفته پنج دقیقه تشویقی داشتیم. با دوچرخه به سر کار می رفتم، پدر و مادرم برایم دوچرخه خریده بودند. نه یکی از آن ها که به مانند دوچرخه پدر تایری ضخیم داشت، دوچرخه من تایرهایی نازک داشت و دسته هایش به پایین متمایل بود. برای من چیزی شبیه به دوچرخه قهرمانان این رشته بود. حالا آن دوچرخه کجاست؟ هرچه دارم را می دهم تا حالا آن را داشته باشم. جدا از سایر چیزها، مسئله استفاده از آن پنج دقیقه تشویقی برایم جالب بود. همیشه صبح ها سر وقت به سر کار می رسیدم و آن پنج دقیقه را برای آخرین لحظات آخرین روز هفته باقی می گذاشتم. آن لحظه با دوچرخه به خانه می رفتم، پنج دقیقه زودتر از سایرین. فکر می کنم اولین باری بود که برایان کلاف از قانونی طبعیت کرد.
زمان برای کسی متوقف نمی شود، پس فرصت را نباید از دست داد؟ آن مرد جوان دیگر برای تحمل آن زندگی نظامی، صبری نداشت. مدت ها بود که می خواستم فوتبالیست شوم. بازیکنان میدلزبرو را می دیدم که به آیرسام پارک که تنها یک چهارم مایل با خانه فاصله داشت، می رفتند. می دانستم رویایی مشترک با هر پسر بچه ای دارم که می توانست به توپ لگد بزند اما تفاوت من این بود که می دانستم می توانم به آن رویا رنگ حقیقت دهم.
از خدا ممنونم که ری گرانت، معلمم در هیو بل گل هایم را در گریت بروتون دیده بود. او کسی بود که من را به میدلزبرو که آن زمان در دسته دوم بود، پیشنهاد داد. پس از دوره ای در تیم جوانان، آن ها از من دعوت کردند که قراردادی حرفه ای امضا کنم. نیازی نبود که دو بار این را بخواهند یا در مورد جزئیات حرفی بزنند. قراردادی یک پوندی به ازای هر هفته بود که شامل هفت پوند در صورت بازی در هرکدام از تیم ها می شد. نیازی نیست که بگویم تمام آن مبلغ را پس انداز می کردم. آن پول ها جمع شدند تا چند سال بعد که توانستم باربرا را متقاعد به ازدواج کنم. زمانی که پولی کافی را داشتم!
اما پیش از زمانی که باربرا را دیدم، توسط ارتش فراخوانده شدم. خنده دار است اما اولین چیزی که از روزهایم در نیروی هوایی سلطنتی به یاد می آورم یونیفورم بود. تنفر بر انگیز بود که دو سال باید از خانه دور می شدم اما آن یونیفرم احساسی پر از افتخار داشت. اینطور احساس می کردم که انگار در تمام عمرم همان یونیفرم را پوشیده بودم که در مانور نظامی بر تن داشتم. دوازده هفته پرفشار (آموزشی) را برای آن پشت سر می گذاشتیم و مثل این روزها ساده گرفته نمی شد. در پدَگِیت در نزدیکی منچستر خدمت کردم. پس از اولین روز، برای مادرم نامه ای نوشتم و توضیح دادم که حالم خوب است. او تجربه های مشابهی داشت. دورین در نیروی دریای دختران بود و در آخرین روزهای جنگ خدمت کرد، جو همان زمان در نیروی دریایی بود و دریازده می شد. دس هم در جمع تفنگداران دریایی بود. دوره خدمت پدر هم در نوع خود شگفت انگیز بود.
پدر در جنگ جهانی اول در قوای پیاده نظام سلطنتی در یورکشایر بود. در واقع او پس از جراحت هایی که باعث لنگی دائمی شد، از خدمت معاف شده بود. زمانی که به خانه بازگشت -آن زمان هنوز مجرد بود- به خاطر شنیدن صدای توپ و خمپاره، کر شده بود. داستان او، یا حداقل آن نسخه ای که تعریف می شد و دوستش داشتیم، روایت مادر از اتفاقاتی بود که باعث جراحت مچ پای پدر شده بود. همینطور گلوله ای بخشی کوچک از بینی پدر را نابود کرده بود. می گفت پدر در حال فرار از آلمانی ها بود که به مچ پایش شلیک شد. می گفت مشکلی برای دماغش پیش نمی آمد اگر به عقب نگاه نمی کرد تا آن ها که دنبالش می آمدند را دوباره ببیند. حقیقت نداشت اما سال ها به آن خندیدیم و به جوک خانوادگی ما تبدیل شد. سال ها گذشته بود و نوبت من بود که داستان خود را داشته باشم.
پس از دوره ای که در پادگیت داشتم، به نظر می آمد که قرار است تا انتهای عمرم را به رژه، خبردار، شنا، دویدن و فوتبال بازی کردن بگذرانم. گاهی دزدکی به گزارش های زنده برنامه تستمچ رادیو بی بی سی گوش می دادم. با شنیدن گزارش های رادیویی کریکت بزرگ شده بودم؛ تصاویری که با شنیدن به رادیو در ذهن خود مجسم می کنید بهتر از تصاویری است که در تلویزیون ها مشاهده می کنید. دوره دو گزارشگر بزرگ جیم لیکر و تونی لاک بود.
هیچوقت بهترین خلبان نبودم اما این موضوع آزارم نمی داد. رفاقت و همدلیای که ناگهان در بین یک گروه جوان پدید می آمد، برای من به مراتب به نسبت عنوان بهترین خلبان ارزشمند بود. یکی از اعضای گروهان به اسم جیمی هولروید و یکی دیگر به اسم جکی ویلکینسون که تختش کنار تخت من بود، به من گفته بودند که باید دستی به سر و وضع موهایم بکشم. خود ویلکینسون موهایم را اصلاح کرد. او موهایم را کروکات3 اصلاح کرد که در تمام دوره بازی همان مدل مو را از آن روزها حفظ کردم. چیزی نبود که ویدال ساسون4 انجام دهد اما کار خوبی از سوی جیمی بود.
نیروی هوایی به من اجازه می داد که زیاد فوتبال بازی کنم اما مانند تیم ملی انگلستان، آن ها هم هیچوقت استعداد واقعی من را درک نکردند. برای تیم گروهان خودمان بازی می کردیم اما هیچوقت برای تیم منتخب نیروی هوایی انتخاب نشدم. از آن بابت کمی رنجیده بودم اما بابت چیزهایی که در طی دو سال، ارتش به من یاد داد خوشحالم. در ابتدا یاد دادند که چطور از دوش حمام استفاده کنم. پیش از آن هرگز دوش حمام ندیده بودم و همیشه وان داشتیم. بابت دوش های دسته جمعی نظامی ناراحت نمی شدم و مشکلی نداشتم. اما آب دوش ها سرد بود و هنوز هم به خاطر همین از آن ها متنفرم. همیشه غلطیدن در یک وان گرم را ترجیح می دهم.
رفتن به خانه با قطار از واتچت در جنوب غربی انگلستان، سفری بسیار بسیار طولانی بود. اما ارزشش را داشت چون موفق می شدم مسابقه ای برای تیم سوم یا رزرو میدلزبرو انجام دهم. یادم هست که هفت پوند بابت هر هفته دستمزد می گرفتم و می ارزید که تقریبا تمام کشور را برای دوباره رسیدن به آن طی کنم. روزهای خوبی بود.
سرانجام با جنس دیگر آشنا شدم. بخشی از هیجان انگیزترین قسمت های داستان زندگی من حول همین محور می گردد. کسی می تواند تصور کند پسری در آن سن، در بیست سالگی هیچوقت تجربه ای با دختران نداشته باشد؟ هیچوقت کسی نبودم که دختران سن من بسندند و از این بابت ناراحت نبودم، صادقانه می گویم. همیشه بیش از اندازه درگیر کریکت بودم. گاهی تا یک شب در خصوص آن فکر می کردم و این بعد از فوتبالی بود که عصرها بازی کرده بودیم. در نیروی هوایی، ضیافت هایی داشتیم که دختران محلی هم به آن می آمدند و همه می توانستند برقصند. همه به جز من. همه آن ها برای خود شریکی برای آن شب پیدا کرده بودند، همه به جز من. جفت جفت کنار هم نشسته بودند اما من تنها روی یک میز نشسته بودم و با کسی حرف نمی زدم. نمی دانستم باید چه کنم. شما رقص را در آلبرت پارک زیر نور چراغ برق با یک توپ زیر پایتان، یا با چوب کریکت در دست یاد نمی گیرید. هیچ از آن نمی دانستم. تنها گذاشته شده بودم، خارج از بازی.
بعد یک دختر با موهای تیره، دختری زیبا که شجاع بود، دلش برایم سوخت. به سوی من آمد و دستم را گرفت و دعوت رقص کرد. بیشتر شبیه به دستور بود تا یک درخواست. نتوانستم به او بگویم که رقصیدن نمی دانم. نمی خواستم احمق تر از آن به نظر بیایم. پس توسط آن زن دوست داشتنی از روندا وَلی به سمت پیست رقص برده شدم. یونیفرم را در آوردم و پاهایم را به بهترین شکلی که می توانستم همزمان با ریتم موسیقی تکان دادم. یادم هست که از سطح لغزنده آن جا خوردم. اولین تماس فیزیکی من با یک دختر که البته معصوم بود و در جمع اتفاق افتاده بود، تحت الشعاع ناتوانی من در رقص و سطح لغزنده و لعنتی پیست رقص قرار گرفته بود اما کارهایی کردم. سپس از من دور شد. به نحوه زشتی این کار را انجام نداد اما قرار نبود او را تا خانه همراهی کنم. وقتی زمان تمام شد و ضیافت به اتمام رسید، او هم ناپدید شد.
تاثیر بزرگی رویم گذاشته بود، به خاطر همین باعث شد چند مرتبه ای ریسک کنم و با قطار به روندا بروم تا او را ببینم. برایش یک جعبه شکلات خریدم. او تنها دختری بود که می شناختم. اولین باری که دیدمش در خدمت بودم، وقتی که آخرین فرد نشسته روی میز بودم و کسی حتی به من نگاه نمی کرد. شاید به خاطر صورت رنگ پریده و گوش های بزرگی که باعث می شد در کودکی مادرم همیشه اجبارم کند که کلاه بر سر بگذارم. اما او مهربانی و شجاعتِ اینکه از من درخواست کند را داشت. به دنیای مردان قدم گذاشته بودم. با این حال فقط دو یا سه بار دیگر آن دختر را دیدم و رابطه ما هرگز پیشرفت نکرد. همیشه آن اولین رقص را در خاطرم دارم اما متاسفم که باید بگویم نام آن دختر را فراموش کرده ام!
اما ماری را یادم هست. مادرش برایم غذاهای خوشمزه ای درست می کرد. او اولین دوست دختر جدی من بود. همینطور اولین کسی که با او رابطه ای رمانتیک داشتم، آن روزها اینطور آن را می نامیدیم. از نیروی هوایی بیرون آمده بودم و در تیم دوم میدلزبرو بودیم که یکدیگر را ملاقات کردیم. از خودم راضی بودم اما موفقیت من برای او بی معنی بود. یک بار پرسید فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای! تصور می کنید؟ با هم بودیم اما به هم نزدیک نبودیم. آن رابطه رمانتیک حدود یک سال دوام آورد و از او درخواست ازدواج کردم. درخواستم را رد می کرد مگر اینکه در یک کلیسای کاتولیک ازدواج می کردیم. دختر بیچاره، من را از دست داد! دختر بسیار زیبایی بود اما آخرین باری که در مورد او شنیدم، هنوز تنها زندگی می کرد. دختر موقهوهای زیبایی بود. یکی از خواهرانم می گفت او را دیده که سال های بعد در یک کفش فروشی در میدلزبرو کار می کرده است.
بعد دختری دیگر به اسم وندی بود. اوه وندی! با هم در آلبرت پارک تنیس بازی می کردیم. داشتم به یک تنیسور تبدیل می شدم. در واقع در هر ورزشی که توپ مربوط بود خوب بودم. البته به اندازه کافی برای بازی با پدر او خوب نبودم. او خیلی زود این را ثابت کرد. آن ها در منطقه شیکی از شهر زندگی می کردند، در دوونشایر رود فکر می کنم. خانهشان را دیدم و فوق العاده بود. خانه ای بزرگ با اتاق ها بزرگ بود. احساس راحتی نکردم، باید در خانه ای با اتاق بزرگ زندگی کرده باشید تا در یکی از آن ها احساس راحتی کنید. با آشپزخانه ای کوچک با یک سینک و یک اتاق بغلی راحت تر بودم. فقط یکشنبه ها می توانستیم همدیگر را ببینیم.
نمی دانم شغل پدرش چه بود، احتمالا بیمه یا چیزی شبیه به این اما آدم موفقی بود. حرفش را صریح می زد. در واقع بیش از اندازه رک بود. یک بار به من گفت فکر نمی کنم آدم درستی برای دختر من باشی. در جای خود نشسته بودم و چیزی نمی گفتم. در واقع درست منظور او را متوجه نمی شدم. هیچوقت در مورد ازدواج یا چیزی شبیه به آن با وندی حرف نزده بودم. شاید به خاطر اینکه از یکی از خانه های ساخت شهرداری در وَلی رود می آمدم باعث می شد که با وجود اینکه مرد معقولی به نظر می آمدم، من را مناسب دخترش نداند. نمی دانم که متوجه توهین آمیز بودن برخوردش می شد یا نه، مادرم هیچوقت چنین چیزی به یک مهمان نمی گفت. شاید او فکر می کرد که دخترش باید به دنبال چیزهای بهتری برود و این را به عنوان کسی که خود پدر است درک می کنم. همه ما بهترین چیزها را برای دختران خود می خواهیم. اینطور که اگر دختر من یک پسر بیکار و ولگرد را به عنوان دوست خود معرفی کند، به او می گویم که اشتباه می کند. اما من بیکار و ولگرد نبودم. هیچ چیزی شبیه به آن نبودم. پسری تمیز و معصوم بودم که به نظر دوره خوبی در فوتبال می داشت. حتی جز آن، همه در تنیس می دیدند که پاهای خوبی دارم!
وقتی در میدلزبرو به عنوان یک بازیکن تیم اصلی مطرح شدم و چهل گل در یک فصل به ثمر رساندم، پدرش با گستاخی نامه ای برایم نوشت. نوشته بود درِ این خانه به رویت باز است. می آیی تا وندی را ببینی؟ به خانه آن ها نرفتم و او را ندیدم. همان زمان بود که پیتر تیلور از کاونتری به میدلزبرو منتقل شد. او بیشترین تاثیر را با اختلاف در زندگی من داشته است. آن زمان انتخاب پنجم برای پست مهاجم میانی بودم. اولین چیزی که تیلور به من گفت این بود که نمی دانم در این باشگاه چه خبر است. تو بهتر از هرکسی در این تیم هستی.
پیتر، پیتر بود. او همیشه همینطور بود. قضاوت هایی سریع داشت و این را بر اساس استدلالی محکم انجام می داد. هیچ وقت شش کلمه به کار نمی برد وقتی می شد با گفتن دو کلمه منظور را منتقل کرد. بعد از اولین تمرین با چشم های معصوم خود از او پرسیدم از کجا میدانی که از سایرین بهتر هستم؟ گفت تو توپ را بهتر از همه آن ها در دروازه جا می دهی. من دروازه بانم، پس من این را خوب می دانم. جایی برای بحث و جوابی برای آن استدلال نبود.
حرف های تیلور اولین باری بود که جمله ای مثبت از یک فوتبالیست می شنیدم، اولین بار که کسی از فوتبالم تعریف می کرد. از روزهای اول در گریت برونتون، ساوت بانگ، بیلینگام سینتونیا هیچ کس از بازی من تعریف نکرده بود. فکر می کردم که خوب هستم، می دانستم که خوب هستم اما همیشه به کسی نیاز دارید که این را تائید کند. گل زدن برای من به مانند تصور همگان از تحویل یک نامه ساده بود. انجامش می دادم، هر روز. پای راست بهتری داشتم و به نسبت پای چپم ضعیف تر بود. با این حال با هر دو پا گل می زدم. وقتی توپ از راست می آمد و زمان اینکه آن را روی پای راستم بیاورم نبود، با چپ ضربه می زدم. بیشتر آن ها به گل بدل می شدند به خصوص زمانی که پای ضعیف تر داشت قوی تر می شد.
به دوستی نزدیک با تیلور تبدیل شدم. به خصوص به خاطر اینکه هیچکدام از ما دو نفر ماشین نداشتیم و با هم می رفتیم و می آمدیم. ازدواج کرده بود و خانه زیبایی روبروی کارخانه لباس پرایس داشت. عادت داشتم که بعد از تمرین به خانه او بروم. همسرش لیلیان چیپس های خانگی خوشمزه ای درست می کرد. احتمالا بیش از هر جایی در خانه آن ها چیپس خورده بودم. من و پیتر در مسیر رسیدن به خانه او در آلبرت پارک متوقف می شدیم و فوتبال بازی می کردیم. تا زمانی که دختران کارخانه پرایس برای زمان استراحت خود به پارک بیایند. پیتر درک نمی کرد که چرا علاقه زیادی به دختران نشان نمی دهم و تنهایی را ترجیح می دهم. می گفت ببین! آن دخترها به تو نگاه می کنند اما من کوچکترین علاقه ای نشان نمی دادم.
علاقه تیلور باعث می شد به جلو سوق داده شوم. در سال های مربیگری سعی کردم نقشی مشابه برای بازیکنانم داشته باشم، حتی برای آن ها که یک میلیون پوندی یا بیشتر بودند. برای کسانی مانند ترور فرانسیس. صرفنظر از توانایی ها، مبهوت می شوید که کمی اطمینان بخشیدن و روحیه دادن به یک بازیکن چطور می تواند برای او در مراحل مختلف دوره بازی، تغییر به وجود بیاورد. همه به چیزی روحیه بخش نیاز دارند. برای پدر و مادرم، گل های شب بو می توانست کارکردی مشابه داشته باشد. آن ها را من به خانه آوردم و برای سال ها مراقبشان بودم. شهرداری آن ها را در آلبرت پارک آماده گذاشته بود. سه یا چهار روزی بود که حواسم به آن ها بود. تا وقتی که پیاده به آیرسام می رفتم در موردشان پرسیدم. با فریاد گفتند نه بِری، نه هنوز. آن ها هنوز آماده نیستند (تا در خاک کاشته شوند). تا روزی که گفتند فردا آن ها را برایت می آوریم. آن روز، چرخ دستی پدر را گرفتم و آن را پر از گل کردم و بدون پرداخت یک پنی، به پلاک شماره دوازده بردم.
پاورقی:
- نیوکاسلی ها، ساندرلندی ها و میدلزبرویی ها
- انیدریت با فرمول شیمیایی CaSO4 از مجموعه کانی هاست و از کلمه یونانی anhudros به معنای بدون آب گرفته شدهاست. برای اولین بار در چک اسلواکی کشف شد و از نظر شکل بلور: ورقه ای(لایهای) - منشوری - هگزائدر - ماکله - دارای سطوح، رنگ: سفید - آبی - خاکستری - قرمز یا بنفش، شفافیت: نیمه شفاف، جلا: شیشهای - صدفی، رخ: عالی- مطابق با سطح خوب - مطابق با سطح، سیستم تبلور: ارترومبیک و در ردهبندی سولفات است و منشأ تشکیل آن هیدروترمال - رسوبی - است.
- مدل مویی پسرانه که دو طرف و پشت، کوتاه تر از بالا است.
- آرایشگر معروف بریتانیایی.