طرفداری- در قسمت های گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ، این فوق ستاره سوئدی در خصوص دوران کودکی اش، حضور در تیم های آماتور و راهیابی به تیم مالمو صحبت کرده بود. زلاتان که با مشورت های پدرش در تمرینات مالمو حضور یافته بود، در نهایت توانست به تیم اصلی راه پیدا کند و پس از درخشش با پیراهن این تیم، نامی برای خود دست و پا کند. تیم های اروپایی اعم از موناکو، آرسنال و هلاس ورونا نسبت به جذب او علاقه مند بودند اما زلاتان در نهایت به آژاکس پیوست. اما دوران حضور زلاتان در آژاکس چندان آسان نبود. زلاتان به تنهایی در هلند زندگی می کرد و از لحاظ مالی در وضعیت چندان جالبی نبود. او توانست در این مدت با مکسول آشنا شود و این بازیکن برزیلی در شرایط نابسمان ابراهیموویچ، به کمک او آمد. اما رفته رفته ابراهیموویچ جزئیات بیشتری در خصوص قراردادش دانست و متوجه شد مدیر ورزشی وقت تیم مالمو، هسه بورگ به نوعی او را دور زده است! وضعیت او در آژاکس روز به روز وخیم تر می شد. تا جایی که لیو بنهاکر نیز به فروش زلاتان فکر می کرد. اما گل برتری آژاکس در فینال جام حذفی هلند و پیروزی دراماتیک در این دیدار، باعث شد زلاتان در نهایت در این باشگاه بماند. در قسمت گذشته، ابراهیموویچ در مورد نحوه آشنایی با همسرش صحبت کرد و در این قسمت، زلاتان از نحوه آشنایی با مینو رایولا تا ملاقات با شخصی دیکاتور، به نام فن خال صحبت می کند. راوی این داستان زلاتان ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (18)؛ از ملاقات با فن خال دیکتاتور، تا آشنایی با مینو رایولا
مارکو فن باستن های زیادی توی زندگی من وجود داشت. من وارث شماره اون در آژاکس بودم و قرار بود که داخل زمین، شبیه به اون باشم. اما کم کم از این وضعیت خسته شده بودم. من نمی خواستم که فن باستن جدید باشم، من زلاتانم، همین. می خواستم فریاد بکشم که بسه! دیگه چیزی در مورد این آقا نگید، به اندازه کافی شنیدم. اما خب، البته، وقتی با اون ملاقات کردم، خیلی خفن بود. فن باستن یه اسطوره است! فن باستن یه افسانه است. اون یکی از بهترین مهاجمان تاریخ فوتبال ــه. شاید در سطح رونالدو نبود، ولی خب بیش از 200 گل زده بود و واقعاً توی میلان آقایی می کرد. همین ده سال پیش بود که به عنوان بهترین بازیکن جهان توسط فیفا انتخاب شده بود و الان، داشت دوره های مربیگری رو تکمیل می کرد. قرار بود تو اولین گام خودش به عنوان مربی، دستیار تیم جوانان آژاکس باشه. به همین خاطر بود که فن باستن تو طول تمرینات، در کنار ما بود. در کنار اون، مثل یه پسر بچه کوچیک می موندم، یا حداقل اون اوایل اینطوری بودم. اما کم کم به این مسئله عادت کردم. تقریباً هر روز صحبت می کردیم و وقتی کنار هم بودیم، خوش می گذشت. قبل از هر بازی، می تونست من رو از لحاظ روحی آماده کنه. با هم صحبت می کردیم، شوخی می کردیم و از این جور کار ها.
فن باستن:" خب، این بار چند تا گل می زنی؟ من که میگم بیشتر از یکی نمی تونی بزنی!"
+:" یکی؟ حرفت خنده داره! من حداقل 2 تا گل می زنم!"
-:" چرند نگو! شرط ببندیم؟"
+:" دوست داری چقدر ببازی؟"
از این صحبت ها می کردیم و اون، نصیحت های خوبی به من می کرد. واقعاً آدم باحالی بود. فن باستن کار ها رو به سبک خودش انجام می داد و در مورد اینکه مربی ها چه فکر می کنن، پشیزی ارزش قائل نبود. فن باستن، کاملاً خود مختار بود. انتقادات از عدم مشارکت من توی کار های تدافعی شروع شده بود. همه می گفتن که وقتی تیم حریف داره حمله می کنه، زلاتان تو زمین راه میره. من هم به این مسائل فکر کرده بودم و متعجب بودم که چی کار باید بکنم؟ به خاطر همین، رفتم از فن باستن پرسیدم. فن باستن گفت:" به مربی ها گوش نده!" منم گفتم:" اگه اینکار رو نکنم، چی کار کنم؟" فن باستن جواب داد:" انرژی خودت رو برای دفاع کردن هدر نده. تو باید از قدرتت، توی حمله استفاده کنی. تو با گل زدن و مشارکت توی کار های تهاجمی، بهتر به تیمت خدمت می کنی تا اینکه بخوای برگردی عقب و دفاع کنی!" حرف های فن باستن، تبدیل شد به یکی از چیز های که باید آویزه گوش ام می کردم: انرژی خودت رو برای گل زدن نگه دار!
ما به سمت یه کمپ تمرینی توی پرتغال رفته بودیم و تو اون زمان، لیو بنهاکر از شغل خودش استعفا داده بود و لوییس فن خال به عنوان مدیر تیم منصوب شد. فن خال یه مغرور از خود راضی بود. کسی که از هر فرصتی استفاده می کنه تا برتری خودش نسبت به دیگران رو نشون بده. فن خال یکم شبیه کو آدریانسه بود. می خواست که یه دیکتاتور باشه، در حالی که توی چشم هاش هیچ برق خاصی دیده نمی شد. به عنوان یه بازیکن، هیچ وقت برجسته نبود اما صرفاً به این خاطر که توی آژاکس موفق به قهرمانی در لیگ قهرمانان اروپا شده بود، توی هلند بهش احترام می ذاشتن. تازه یه سری مدال هم از سمت دولت گرفته بود. فن خال دوست داشت که در مورد سیستم بازی ها صحبت کنه. یکی از اون آدم هایی بود که به شماره پیراهن بازیکن ها اشاره می کرد. پنج بره اونجا، شش بیاد اینجا و من خیلی خوشحال بودم از اینکه می تونم از این آدم دوری کنم. اما تو پرتغال، راه فراری نبود. باید به جلسه ای می رفتم که فن خال و کومان برای بررسی عملکرد من تو نیم فصل اول، اونجا حضور داشتن. این هم یکی دیگه از کار هایی بود که توی آژاکس، عاشق انجام دادنش بودن؛ بازبینی عملکرد بازیکن ها! رفتم داخل دفتر، نشستم جلوی فن خال و کومان. کومان لبخند زده بود اما فن خال عبوس به نظر می رسید.
کومان دیالوگ اول رو گفت:" زلاتان، تو فوق العاده بودی اما بیشتر از 8 نمیگیری! تو کار های دفاعی، سخت تلاش نمی کنی" منم گفتم:" باشه عیب نداره" این رو گفتم و خواستم برم بیرون. از کومان خوشم می اومد، اما تحمل فن خال رو نداشتم. وقتی کومان اون حرف ها رو زد، با خودم گفتم ایول! هشت هم واسه من خوبه. "می دونی چطور باید دفاع کنی؟" فن خال شروع کرد به حرف زدن و به نظر می رسید که خود ِ کومان هم از این موضوع راضی نیست. جواب دادم:" امیدوارم که بدونم!" اینو گفتم و فن خال شروع کرد به توضیح دادن. باور کنید، همه این ها رو از قبل شنیده بودم. همون حرف های همیشگی که چطور شماره 9-آره، من رو میگن!- باید دفاع کنه وقتی شماره 10 به سمت چپ رفته. بعدش شروع کرد به کشیدن کلی خط و علامت و این صحبت ها. وقتی صحبت های فن خال تموم شد، با یه لحن تندی گفت:" فهمیدی؟ اینایی که توضیح دادم رو فهمیدی؟" من هم لحن اون رو تهاجمی ارزیابی کردم! جواب دادم:" می تونی بری هر کدوم از بازیکن ها رو خواستی، ساعت سه صبح از خواب بیدار کنی. ازشون بپرسی که چطوری باید دفاع کنیم و اون ها، در حالی که تو خواب هستن، بهت میگن شماره 9 باید بره اینجا و شماره 10 بره اونجا. ما اینا رو می دونیم، این رو هم می دونیم که مسبب همه این ها تویی. من با فن باستن تمرین کردم و اون یه نظر های دیگه ای داره!" فن خال جواب داد:" ببخشید؟" ادامه دادم:" فن باستن میگه شماره 9 باید قدرت و انرژی اش رو برای حمله کردن و گلزنی حفظ کنه و حقیقت رو هم داره میگه. حالا من موندم این وسط چیکار کنم! به فن باستن گوش بدم که یه اسطوره است یا به فن خال؟" اسم فن خال رو با یه تاکید خاصی آوردم، جوری که مثلاً دارم اسم یه آدم ناچیز رو به زبون میارم. چی فکر می کنید؟ به نظرتون از این اتفاق خوشحال شد؟ فن خال آتیش گرفت! بعد گفتم:" خب دیگه، من برم" و زدم بیرون از اون اتاق. صحبت ها در مورد علاقه رم به من، بیشتر شده بود. سرمربی رم، فابیو کاپلو بود. مردم می گفتن که آدم سخت گیری ــه. وقتی فن باستن تو میلان بود و میلان روز های باشکوهی رو تجربه می کرد، کاپلو مربی اون ها بود. کاپلو کاری کرد که فن باستن حتی بهتر از قبل بشه. به همین خاطر، من با فن باستن در خصوص این مسئله صحبت کردم:" تو چی فکر می کنی؟ رم فوق العاده نیست؟" فن باستن جواب داد:" تو آژاکس بمون. قبل از اینکه بری ایتالیا، باید پیشرفت کنی." گفتم:" چطور مگه؟" فن باستن گفت:" اونجا، خیلی سخت تر ـه. اینجا، شاید تو هر بازی پنج یا شش موقعیت گل داشته باشی، اما تو ایتالیا، شاید یک یا دو موقعیت گل بهت برسه و باید از اون ها نهایت استفاده رو ببری." من هم با حرف های اون موافقت کردم. شرایط هنوز خوب نبود. من به اندازه کافی گل نمی زدم و باید یاد می گرفتم. باید تو محوطه جریمه، بیشتر تاثیرگذار می شدم. اما با این وجود، ایتالیا از همون اول رویای من بود و فکر می کردم که سبک بازی من، مناسب اونجاست. به خاطر همین، رفتم با مدیر برنامه هام صحبت کردم، آندرس کارلسن. "چه اتفاقی داره میفته؟ چی کار کردی؟" آندرس قصد بدی نداشت. آندرس رفت یکم پرس و جو کرد و دوباره برگشت، اما با چی؟
-:" ساوتهمپتون به جذب تو علاقه داره!"
+:" گرفتی منو؟ ساوتهمپتون؟! سطح من اندازه ساوتهمپتون ــه؟"
تو همون زمان ها بود که یه پورشه توربو خریدم. فوق العاده بود اما صادقانه بخوام بگم، مرگ آور بود. حس می کردم سوار ماشین مسابقه ای هستم. مثل یه دیوونه باهاش رانندگی می کردم. من و رفیقم ماشین رو بردیم سمت جنوب غربی سوئد و تا جایی که می تونستم، گاز دادم. 250 کیلومتر بر ساعت سرعت داشتم و این چیز غیر معمولی ای نبود. اما مسئله اینجاست که وقتی پام رو از روی گاز برداشتم و سرعتم رو کم کردم، صدای آژیر پلیس شنیده می شد. پلیس ها دنبال ـمون بودن و منم گفتم، خیلی خب، وقتش ــه محکم بشینیم! من چیکار کردم؟ می تونستم بزنم کنار و عذرخواهی کنم، گواهینامه ام رو تحویل پلیس بدم و باز برگردم به صفحه اول روزنامه ها، اما این مسئله، کمکی به فوتبال من می کرد؟ بعید می دونم. پشت سرمون رو نگاه کردم، چهار تا ماشین دنبال ما بودن. پلاک ماشین من هم مال هلند بود. نمی تونستن من رو ردیابی کنن. با خودم گفتم: شانسی ندارن. وقتی رسیدیم به یه جاده بزرگ تر، شروع کردم گاز دادن و در عرض یه ثانیه، شتاب گرفتم. سرعت من به 300 کیلومتر بر ساعت رسید اما هنوز می تونستم صدای آژیر پلیس ها رو بشنوم. صدا ها رفته رفته کم می شدن. رسیدیم به یه رمپ، رفتیم اونجا و قایم شدیم. در نهایت تونستیم از دست پلیس ها فرار کنیم. با این ماشین، داستان های زیادی دارم! یادم ـه یه بار قرار بود آندرس کارلسن رو برسونم جایی. آندرس باید قبل از رفتن به فرودگاه، به هتلش یه سر می زد. داشتیم می رفتیم که چراغ قرمز توی مسیرمون بود و ترافیک ایجاد کرده بود. اما توی اون ماشین، این چیزا برام مهم نبود. گاز دادم و از چراغ قرمز رد شدم. آندرس گفت:" فکر کنم چراغ، قرمز بود." بهش گفتم:" نه بابا؟! جدی میگی؟ حتماً ندیدمش" به وضوح می تونستم ببینم که وقتی پام رو روی گاز می ذارم، آندرس خیس عرق میشه! وقتی به هتل رسیدیم، آندرس در رو باز کرد و بدون اینکه یه کلمه حرف بزنه، پیاده شد. روز بعد بهم زنگ زد.
-:" این بدترین چیزی بود که تا حالا توش قرار گرفته بودم"
+:" منظورت چیه؟" خودم رو زده بودم به نفهمی.
-:" رانندگی ات رو میگم!"
آندرس آدم مناسبی برای من نبود. این مسئله، رفته رفته، بیش از پیش آشکار می شد. من نیاز به یه ایجنت دیگه داشتم، کسی که چراغ راهنمایی و رانندگی براش مهم نباشه حداقل! از قضا، آندرس از img اومده بود بیرون و مستقل کار می کرد. به همین دلیل، باید قرارداد جدیدی باهاش امضا می کردم. اما چون قرارداد رو تا اون لحظه امضا نکرده بودم، آزاد بودم. اما خب، تنهایی چیکار کنم؟ هیچی نمی دونستم! اون روز ها هم آدم های زیادی نبودن که بتونم باهاشون در مورد فوتبال حرف بزنم. مکسول بود، یه چند تای دیگه هم بودن ولی خب واقعاً زیاد نبودن. بیشتر رقابت در جریان بود و نمی دونستم به کی باید اعتماد کنم. خصوصاً وقتی که همه چیز برمیگرده به ایجنت و ترانسفر شدن! تک تک بازیکن ها، می خواستن به یه باشگاه بزرگ تر برن و من حس کردم به آدمی نیاز دارم که بیرون از باشگاه باشه. به تاییس اسلگرس فکر کردم. تاییس یه ژورنالیست هلندی بود. یه بار باهاش مصاحبه کرده بودم و همون اول ازش خوشم اومد. زنگ زدم بهش و وضعیت رو تعریف کردم.
:" من باید یه ایجنت جدید پیدا کنم. از نظر تو، چه کسی بهترین گزینه برای من ــه؟"
+:" بذار فکر کنم، خبرشو بهت میدم." تاییس آدم باحالی بود. من هم گذاشتم فکر کنه و عجله ای در کار نباشه. تاییس بعد که فکراش رو کرد، گفت:" ببین، من به 2 مدیر برنامه فکر کردم. یکی ـشون، مدیر برنامه های دیوید بکام ــه. اون یکی، ولی، خب...."
+:" خب، چی؟ بگو"
-:" اون مافیوسو ــه"
+:" به نظر خوب میاد."
-:" حدس می زدم همین رو بگی! عالیه. قرار ملاقات رو ردیف می کنم."
ولی یارو واقعاً مافیوسو نبود. فقط مافیوسو به نظر می اومد و شبیه اون ها رفتار می کرد. اسمش مینو رایولا بود و من قبلاً در مورد اون شنیده بودم. رایولا مدیر برنامه مکسول هم بود. چند ماه قبل، از طریق مکسول می خواست به من وصل بشه. این روشش بود. مینو همیشه از طریق رابطه ها عمل می کرد. مینو همیشه میگه:" اگه خودت بری سراغ ــشون، توی مذاکره هیچی نداری. میری اونجا، کلاهت رو میگیری دستت و همه چی رو قبول می کنی." اما روش های مینو، خیلی خوب روی من عمل نکرد. به مکسول گفتم:" اگه مینو رایولا چیز خاصی برای ارائه کردن داره، می تونه نشون بده. در غیر این صورت، نسبت به این مسئله علاقه مند نیستم." اما مینو این پیام رو فرستاد:" به این زلاتان بگو می تونه خفه شه!"
این داستان ادامه دارد.....