طرفداری- حالا که دیگر نمی شود بازوبند و لباس رئال مادرید را بر تنش دید، سخت است یادآوری آخرین دیدار او نیز با آن لباس و بازوبند با سوت و بی مهری سکو نشینان برنابئو همراه بوده و ما طرفداران مادرید تا لحظه آخر قلب کاپیتانمان را شکسته ایم.
پورتو؟ واقعا باشگاه بهتری نبود؟ این روزها خیلی ها همین سوال را می پرسند! اما چه اهمیتی دارد وقتی ایکر در چارچوب رئال مادرید نیست، کجا باشد؟
تلخ ولی انکار ناپذیر است جدایی کاسیاس نه برای پول بیشتر، نه برای اختلاف با مدیران، کادر فنی و بازیکنان تیم، نه برای حضور در باشگاهی بزرگتر و نه حتی برای نیمکت نشینی است! کاپیتان با اخلاق رئال مادرید رفت چون طرفداران دلش را شکستند، رفت چون فصل کابوس وار بدون جامش پر بود از بی مهری تماشاچیانی که برای تشویق همه و تحقیر او به برنابئو آمده بودند!
کاسیاس بعد از 17 سال از رئال مادرید جدا که نه رها شد تا یک بار دیگر نقش پررنگ هواداران در سرنوشت تیم ها و بازیکنان بیش از پذشته به چشم بیایید و به راستی چه شد که ما که به عشق هیجان 90 دقیقه ای آن مستطیل سبز لحظات نابی را سپری کردیم تا این اندازه بی رحم و شدیم؟
چه چیزی باعث شد که ما تفکرات کثیف نژادپرستانه یمان را به زمین چمن برسانیم؟ آن موزی که دنی آلوز کنار زمین خورد بغض چند صد ساله رنگین پوستانی است که در جهان مدرن هم هنوز جایی ندارند و بی رحمی ما تماشاچیان فوتبال این بی مکانی و تفاوتشان را بارها و بارها به صورتشان تف کرده است.
چه می شود که یکی از محبوب ترین و متواضع ترین بازیکنان تاریخ فوتبال را با به یاد آوری تلخ ترین رخداد حرفه ایش به تمسخر می گیریم آن هم وقتی می دانیم که این آخرین تصویر او از ما و ورزشگاه ماست؟
گاهی اوقات با خودم فکر می کنم ما همان مردم روم باستان هستیم که به ورزشگاه می رویم تا خشونت ببینیم برایمان مهم نیست چه اتفاقی بیوفتد آمده ایم تا خودمان را با فریاد های توهین آمیز و آتش بازی و پرتاب سنگ و بطری و سر خوک و توهین نژادی و بریدن سر کفتر آبی و قرمز و حمل بنرهای تمسخر آمیز، خشمی که در پی اش هستیم را بروز دهیم چرا که گلادیاتورهای عصر حاضر لباس های گران قیمت ورزشی می پوشند و دنبال توپ می دوند و چقدر بد که ما چند هزار سالی دیر به دنیا آمدیم و گرنه به راحتی در سکوهای استادیو آتن می نشستیم و می دیدیم که کاسیاس با اولین اشتباهش چگونه غرق در خون می شد و دنی آلوز و بالوتلی چطور برای سیاه بودنشان کشته می شدند و جرارد پس از لیز خوردن چه ساده سرش را از دست می داد و فیگو در همان نبرد اول از پشت خنجر می خورد که ما را رها نکند و برای شخص دیگری بجنگد که ما مجبور نمی شدیم اینقدر به زحمت بیوفتیم و یا کاش زندگی لحظه ای مجال عشق بود ...