ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت
و صدا در جاده بی طرح فضا میرفت
از مرزی گذشته بود
در پی مرز گمشده میگشت
کوهی سنگین نگاهش را برید
صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت:
پناهم بده تنها مرز آشنا! پناهم بده
و کوه از خوابی سنگین پر بود
خوابش طرحی رها شده داشت
صدا زمزمه بیگانگی را بویید
برگشت
فضا را از خود گذر داد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد
کوه از خواب سنگین پر بود
دیری گذشت
خوابش بخار شد
طنین گمشدهای به رگهایش وزید
پناهم بده تنها مرز آشنا! پناهم بده
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.گ
خواب خطا کارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد
انتظاری نوسان داشت
نگاهی در راه مانده بو
و صدایی در تنهایی میگریست!
آخرین حضور 26 دقیقه 22 ثانیه قبل
عضویت از 2 ماه ۱ هفته قبل