در غروبی ساکت و سنگین و سرد
زیر بغض فروخفته آسمان ارغوانی رنگ
به سوط سوز زمستانی،
رودخانه کالکا،
جاده ای خاکی،
خالی از رهگذری
غرقه در برف و یخ استخوان سوز
در آن تاریک و روشن وهم آلود مشعلها،
در حلقه تنگ قشون وحشت،
هنگ سیاه و بی رحم مغول
سرخ پوشان هون و چرم پوشان تاتاری
با چشمانی خونبار و کله هایی تاس
چون قصابانی دهشتناک با برق هراسناک تیغهای بران،
همگام با سپاه سترگ صدهزارنفری از سواران و پیادگان آهنین پوش
به سوط سم سی اسب سپید،
به خروش چرخهای میخ آجین گردونه طلا،
بر تختی ترسناک از تیغها،تیرها وتبرها
! اوه
! پادشاه جنگجوی جلگه سبز
! ای رهبرسمفونی وحشت
ای که هرچه سرو
در راستای قامت سبز و تنومندت
و دشت سترگ سینه ات
و بازوهای پرپیچ و خمت
از شهد نگاه شیرینت
از صدای گرم و گیرایت
،از سحر طره های پرپیچ لیمویی ات
از جادوی بافتهای بلند زیتونی ات
از فریب جعدهای خرمایی ات
از تیر دلدوز نگاهت
از چینی بینی ظریفت
از خروش آبشاری از طلا بر ساحل صخره سنگ شانه هایت
آب می شد و آیینه از ماه دیدارت از دو چشم سبز مغرورت بی تاب می شد
به مطلع کلاهخود طلا مرصع به ده ها یاقوت لاجورد
به غزل بلند زره زر و یشم لاجورد
به مصرع پیچک های طلا
به قافیه نوارهای طلا ،
به ردیف مچبندها و ساقبندهای یاقوت لاجورد و شیران طلا
به حسن ختام غرش ببران خشمگین طلا ،
به شاه بیت کمربند گل سرخ طلا،
به ضرب ردای سنگین طلا
به رقص هماهنگ هزاران یاقوت لاجورد گویی اژدهایی مهیب می نمود
به تاب و شکن یقه برگردان الماس
به خوش آهنگی نام عشقت
بر دسته زرین شمشیرت
به طنین پاشنه زرنگار چکمه های سرخ عاج نشانت
ذقن زمین را زورمندانه به ذلت می کشیدی
در حلقه وحشت زای چهارصد دژخیم سیاه قبای مغول
چهل محافظ چرم پوش تاتار
چهارده تکاور سرخ پوش هون
به سرکردگی سه فرمانده نقره پوشت آراز آزار و آلما،-
عقاب ترسناک نگاهت برای یافتنم
در پرواز بود
هنوز بار خستگی نبردهای جان فرسایت با صرب و اسلاو بر شانه هایت سنگینی می کرد
از تیغ بلند و بران گوهرنشانت
خون بی پناهان کیف می چکید
صحنه ای کوه وقار تو را درهم شکست
ای سنگدل نیزارهای بلند بالکان
به تیغت هنوز از منظره نیزه زار کشته ها و هرم جمجمه ها دلهای لرزان را نشانه می رفتی
وقتی مرا دیدی زردروی و درمانده در زندان سرد و سوزناک تنهایی،
افتاده در تلخاب سرد و سیاه مرگ،
غرق در زخمها و غل و زنجیرها
خون از پاهایم جاری می شد می لرزیدم دست و پا می زدم
گامهای مغرورت چون صبح امید توتیای دو چشم ناامیدم می شد
چه سخت می لغزیدند
قلب سختت از درد سخت می جوشید،
افتان و خیزان به من نزدیک می شدی
فرمانده قشون وحشت،
آلما بازوهای لرزان تو را گرفته بود
ناامیدانه یاقوت کبود اشکهایت را می زدودی
آرام نبودی
در خود سخت تنیده بودی
چینی غرورت شکسته بود نتوانستی زمام وقارت را نگه داری
آه،آلیوشا ارتشتاران مغرور و سرکشم
!با چه حالی به من نزدیک می شدی! خاقان مهیب تاتار چه سخت می لرزیدی
!؛از دیدن زخمهایم،خیس از اشک می شدی
مرا نیمه جان در پناه آغوشت گرفتی
جای زنجیرها روی پوست نرمم جا انداخته بود
تنگ بغلم می کردی تا گرمی بدنت به تن نحیفم جانی تازه بخشد
آلما کوزه آبی به دهانم رساند تری آب لب خشکم را لرزاند
وقتی آسمان شب قلبم از طلوع ماه برومندم روشن شد
جلوی بهت چشمانم،با گذاشتن تاج زنبق میان موهای آشفته ام مقابل پاهای لرزان و زخمی ام زانو زده
آرام شبنمهای اشک را از گلبرگ زرد رویم ربودی هوش گوشم خوش ربودی
الینایم دوشیزه بهاری من،گل قشنگم مرا به سلحشوری قلب پاکت می پذیری قبول می کنی خاتونم شوی الینایم با تو شاد درخشان و پرقدرتم وجودت آب حیات من است فردایی بهتر از آن توست الینایم،شکوفه ی من سیب گلاب من آب حیات من،هرگز از تو دل نخواهم کند،دوستت دارم به قداست خدای آسمان هر چه شده است می دانم گل من،جایت گرم و امن باد الینایم سوگند می خورم به قلب نازنینت جسم لطیفت و روح پاکت وفادار بمانم هرگز تنهایت نخواهم گذاشت هر چند این دردها با تو بمانند،عاشقانه کنار تو می ایستم تا دوباره گلی خرم و شاداب گردی قوی و با شهامت،جاده ناهموار زندگی را بپیمایی.
اشکریزان دستان زبر و تفتیده ات را بوسیدم:
خاتونی تو چه شیرین است کنارت می مانم تا اهتزاز پرچم تو را ببینم .
آخرین حضور 36 دقیقه 16 ثانیه قبل
عضویت از 9 ماه 4 روز قبل